کت سیاه و یقه سفید
الهام صالح / داستان «کت سیاه و یقه سفید درباره پسری دانشآموز است که هر روز فراموش میکند یقه سفید را روی کت مدرسهاش بدوزد: «آقای ناظم هر روز از بچهها خواهش میکرد که یقهها را بدوزند. میگفت که امروز دیگر، روز آخر است... اگر فردا دانشآموزی به مدرسه بیاید و یقه سفید ندوخته باشد، دیگر هرچه دیده، از چشم خودش دیده! چندنفری از بچهها هنوز یقه سفید را ندوخته بودند، یکی از آنها هم من بودم.»
او بهجای اینکه حواسش را جمع کند تا از مادرش بخواهد برایش یقه سفید بدوزد، هرروز بعد از مدرسه پی بازی و تفریح میرود. بالاخره یکی از روزها این پسر سر صف غافلگیر میشود. ناظم درحال چک کردن یقههای سفید دانشآموزان است: «با خودم گفتم: «ای وای! امروز هم بدون یقه هستم! ترسیدم و لرزیدم. از دست خودم حسابی عصبانی شدم. نمیدانستم چهکار باید بکنم. داشتم ناامید میشدم که به یاد امیر و دستمالش افتادم.»
امیر، یکی از همکلاسیهای او است که دستمالی سفید دارد که میتواند او را نجات بدهد: «اگر امیر دستمال سفیدش را به من میداد، نجات پیدا میکردم. میتوانستم دستمال را یکجوری به یقه کتم بند کنم. با این فکر یواشکی سرم را عقب برگرداندم و گفتم: آن دستمال سفیدت را به من بده!»
امیر به همین راحتیها دستمالش را به نادر نمیدهد:
- کرایه میدهم!
- آخه من که چیزی ندارم.
دست به جیب کُتم زد و گفت: «پس این لواشک چیه؟»
دیگر حرفی نزدیم. زود لواشک را به او دادم.
شرمندگی سر صف
نادر لواشک را به امیر میدهد، دلش پی لواشکی است که میتوانست در زنگ تفریح بخورد، اما سعی میکند موضوع لواشک را فراموش کند. حالا باید فکری برای نصب یقه روی کتش پیدا کند: «نمیدانستم دستمال را چطور به یقه کتم بند کنم. بهترین کار این بود که یک لحظه روی زمین بنشینم. بعد دستمال سفید را زیر یقه کتم بگذارم و بلند شوم. همینکار را هم کردم. روی زمین نشستم و هولهولکی دستمال را به یقه کتم بند کردم. کار تمام شده بود که آقای ناظم را دیدم. با چوب بلند و سیاهش بالای سرم ایستاده بود.»
ناظم از او اسمش را میپرسد و او جواب میدهد. برای روی زمین نشستنش هم دلدرد را بهانه میکند. اوضاع آنطورکه نادر پیشبینی کرده، از آب درنمیآید. ناظم خیلی راحت از اشتباه بچهها میگذرد: «آقای ناظم روبهروی صفها ایستاد و گفت: بعد از چندروز خواهش، هنوز عدهای از بچهها یقه سفید ندارند. حالا هم از آن چندنفر میخواهم که جلو بیایند و به من قول بدهند که فردا دیگر بدون یقه سفید به مدرسه نیایند... یک قول مردانه!»
به همین راحتی! آقای ناظم از بچهها قول میگیرد و آنها هم قول میدهند. اما کار نادر سخت میشود: «آقای ناظم با چوب به پای خودش زد و همهمه بچهها را خاموش کرد و گفت: «خب، حالا وقت آن رسیده که بیایم ببینم یقه کت کی کثیف است.» خیالم راحت بود، چون میدانستم که دستمال سفید امیر تمیز است و روی کت سیاه من برق میزند.»
آقای ناظم همینطور بین صفها حرکت میکند و یقه بچهها را میبیند. نوبت به نادر هم میرسد: «آقا ناظم یقه کتم را گرفت و گفت: اول یقه سفیدت را نشانم بده. بعد من میگویم تمیز است یا نه؟»
بله، باد تندی وزیده و دستمال سفید را از کت نادر جدا کرده است. ناظم، واکنش بدی دارد. به من اشاره کرد و گفت: «این دوست شما دروغ گفته، با اینکه یقه سفید ندارد، مثل بقیه اینجا نیامد تا قول مردانه بدهد.»
ناظم از نادر میخواهد تا صندلی را بلند کند و روی یکپا بایستد. همه بچهها میخندند، بهجز امیر. او از اینکه دستمالش گم شده، ناراحت است.
قالیچه کهنه
«قالیچه کهنه» با یک شعر شروع میشود: «بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بُوَد دامن صحرا و تماشای بهار».
این شعر سعدی در ذهن شخصیت اصلی داستان همینطور ویراژ میدهد. او یک دانشآموز کلاس هشتم است که امتحان فارسی دارد و اتفاقاً میداند که این شعر در امتحان خواهد آمد. خب، میخواهد شعر را حفظ کند، اما از خواستن تا عمل، فاصله زیاد است: «همین بیت را هم گاهی غلط و جابهجا میخواندم... کتاب فارسی را باز کردم و آن را ورق زدم. دوباره همان شعر سعدی جلوی رویم بود. هنوز مشغول خواندن بودم که صدای قهقهای شنیدم. برگشتم و از کنار درخت کاج، پشتسرم را نگاه کردم: چندنفر از رهگذران دور یکعده خارجی ایستاده بودند و میخندیدند.»
او میخواهد از این محیط که باعث حواسپرتیاش میشود، دور شود: «از جا بلند شدم و قالیچه را زیر بغل زدم و راه افتادم؛ اما همینکه به جمعیت رسیدم، دیگر نتوانستم جلو بروم. نگاه کردم: سه نفر خارجی بودند. یک پیرمرد، یک پیرزن و یک جوان.»
بچههای کلاس یازدهم و دوازدهم دور خارجیها جمع شدهاند و با آنها انگلیسی حرف میزنند. شخصیت اصلی داستان هم دوست دارد با آنها صحبت کند، اما بلد نیست. همینطورکه او کنار جمیعت ایستاده، یک جوان میپرسد: «دوست داری انگلیسی حرف بزنی؟» معلوم است که جواب مثبت است. جوان او را به خارجیها معرفی میکند و او راهی میشود تا مسیر موزه کاخ گلستان را به خارجیها نشان بدهد.
در مسیر گلستان
اگر به خانه بازگردد و برای بقیه تعریف کند که با چند خارجی هممسیر شده، اگر برای دوستانش تعریف کند که با آنها حرف زده، چقدر همه تعجب میکنند. او در همین فکرهاست که جوان خارجی سؤالی میپرسد، از حرفش سر درنیاورده، اما جواب میدهد: «یِس! یِس!»
او در جواب سؤالهای خارجیها، جملاتی را با ترکیب فارسی و انگلیسی بیان میکند که هربار خنده آنها را دربر دارد: «دیدم خیلی بد شده که تا حالا با آنها انگلیسی حرف نزدهام. گفتم: «هو آر یو؟» با تعجب سر برگرداند و گفت: «تانکیو...» و چیزهای دیگر که معنی آنها را نفهمیدم. فکرم را به کار انداختم تا بیشتر انگلیسی حرف بزنم. رو به پیرمردی که عقب ماشین نشسته بود کردم و گفتم: «آر یو انگلیش من؟» پیرمرد و پیرزن خندیدند. پیرمرد گفت: «یس...»
آنها بالاخره به موزه گلستان میرسند. پسر از همان راهی که آمده، بهسمت خانه باز میگردد، اما یکدفعه چیزی به یادش میآید؛ قالیچه کهنه پدربزرگ را توی ماشین جا گذاشته. هرطورکه میخواهد این موضوع را به خارجیها بفهماند، نمیتواند. جوان خارجی، کتابی را که داخل ماشین است به او میدهد و پسرک خجالت میکشد قالیچه را از آنها پس بگیرد. او دست خالی به خانه باز میگردد و نگران واکنش پدربزرگ است. بابابزرگ رو به من کرد و دوباره پرسید: «قالیچه کجاست؟ مادرت آن را شسته؟»
اول، زبان پسر بند آمده، اما بالاخره به حرف میآید و چیزی را که رخ داده، برای پدربزرگ تعریف میکند.
پدربزرگ اصلاً ناراحت نمیشود: «حتماً فکر کردهای از دستت ناراحت میشوم، هان؟ نه پسرم، آن قالیچه نیم در یکِ نخنما شده که به درد نمیخورد!»
بچههای کوچه/ محمد میرکیانی/ برای گروههای سنی ج و د/ تهران: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۸۴
نظر شما