تحولات منطقه

روبه‌روی آینه‌ ایستاده‌ام و دارم خودم را تماشا می‌کنم. حالا دیگر با دماغم کنار آمده‌ام. منظورم با اندازه‌اش است، هرچند جوش‌ها و ردشان روی گونه‌ام را نمی‌توانم خیلی دوست داشته باشم، اما به هرحال پذیرفته‌ام که عضوی از صورتم هستند، لااقل تا چندسالِ آینده.

خاص بودن...!
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

۱.روبه‌روی آینه‌ ایستاده‌ام و دارم خودم را تماشا می‌کنم. حالا دیگر با دماغم کنار آمده‌ام. منظورم با اندازه‌اش است، هرچند جوش‌ها و ردشان روی گونه‌ام را نمی‌توانم خیلی دوست داشته باشم، اما به هرحال پذیرفته‌ام که عضوی از صورتم هستند، لااقل تا چندسالِ آینده. امتحان‌ها هم خوب زیر چشم‌هایم را گود انداخته‌اند. به خودم در آینه نگاه می‌کنم و حس می‌کنم به هرحال این منم؛ نه خیلی ایده‌آل و بی‌عیب و نقص و نه خیلی خاص و متفاوت... یک معمولِ بی‌سروصدا که هرجا وارد می‌شوم، چشم‌ها به‌طرفم نمی‌چرخند.

۲.دوست دارم هرجا می‌روم همه نگاهم کنند. برای همین هم این لباس‌های گل‌گلی را می‌پوشم. این پیکسل‌های فانتزی روی کوله‌پشتی‌ام هم برای همین است. پذیرفته‌ام که تا چندسال آینده توی صورتم ویژگی‌ای نیست که بتواند توجه آدم‌ها را به‌طرفم جلب کند، اما می‌توانم با خیلی‌چیزها این‌کار را بکنم. با قاب رنگارنگ گوشی‌ام، با مانتوها و دامن‌های گل‌گلی‌ای که آدم را یاد حنا دختری در مزرعه می‌اندازد، یا با دستنبدهای بافتنی چندرنگ و عینک دور مشکی‌ای که به اصرار به‌خاطر بیست و پنج درجه ناقابل از چشم‌پزشک گرفته‌ام.

۳.خاص بودن حال خوبی به آدم می‌دهد. بروی توی کتابخانه و همه دخترها ازت بپرسند مانتویت را از کجا خریدی؟ دستنبندت را چه‌طور بافته‌ای؟ مربی‌ات چشم‌هایش را ریز کند روی پیکسل‌های روی کوله‌ات و بعد از خواندن نیم‌مصرع از مولانا روی دایره کوچک آهنی لبخند ملیحی بنشیند روی لب‌هایش و از آن به‌بعد یک حساب خاص رویت باز کند. همه تلاشم خاص بودن است. صفحه ‌اینستاگرامم پر است از عکس‌های خاص، ترکیب کتاب و فنجان چای و عینک که به‌تعداد فالورهایم اضافه کرده است. خاص بودن حال خوب به آدم می‌دهد. چرخاندن چشم‌ها به‌سمت خودت اعتماد به نفست را زیاد می‌کند.

۴.کمتر از تمام‌رخِ صورتم عکس می‌اندازم. حس می‌کنم علاوه بر بینی‌ام، دندان‌هایم هم خیلی بزرگ‌اند. جوش‌های روی گونه‌ها را می‌توانم با نرم‌افزار تازه‌ای که ریخته‌ام، پاک کنم، اما حرفه‌ای‌ها می‌فهمند رتوش است. از دوستم نیلوفر یاد گرفته‌ام موقع عکس گرفتن، صورتم را در حالت سه‌رخ نیمه‌کج به‌سمت بالا بگیرم و یک لبخند بی‌دندان و باوقار تحویل دوربین بدهم. این‌طوری نه بزرگی دماغم دیده می‌شود، نه دندان‌های خرگوشی‌ام....

۵.خوبی کتابخانه به همین است؛ همین‌که می‌توانی با لباسی غیر از یونیفرم مدرسه در آن ظاهر شوی. کسی آنجا ازت نمی پرسد: چرا مانتوات جای این‌که سورمه‌ای یا طوسی باشد، پر از گل‌های آبی است.

با این‌همه همیشه به دخترهایی که به معمولی‌ترین شکل ممکن پشت میز کتابخانه نشسته‌اند و دارند کتاب می‌خوانند یا طراحی می‌کنند غبطه خورده‌ام... این‌که قطعاً مثل من برای انتخاب لباس موردنظر نیم‌ساعت خودشان را پای کمد معطل نمی‌کنند، این‌که برایشان مهم نیست اندازه بینی و معمولی بودن صورت پرجوش و لبخند با دندان چقدر می‌تواند آن‌ها را در بین نظرها گم کند، این‌که همیشه با جرئت و تمام‌رخ به لنز دوربین‌ها نگاه کرده‌اند و بدون عینک دورمشکی کائوچویی با صدای بلند گفته‌اند: سیییییییب...

۶.بچه‌ها گوشه کتابخانه با مربی ادبی نشسته‌اند و دارند با هم مشاعره می‌کنند. تقریباً با هیچ حرفی حضور ذهن ندارم بیتی را بخوانم و نگاه‌ها را به‌سمت خودم بچرخانم، حتی اول همان بیت مولانا که نیم‌مصرعش روی یکی از پیکسل‌های کوله‌پشتی‌ام نوشته شده است.

یکی از دخترهای کانون، نفر اول مسابقه داستان‌نویسی کشور شده است. قبلاً هم نامش را در بین اعضای کتابخوان مرکز دیده بودم. اسمش را نوشته‌اند پشت شیشه و بهش تبریک گفته‌اند. همین‌که می‌آید، همه چشم‌ها به‌سمتش می‌چرخد، با مانتوی سورمه‌ای و مقنعه آبی و یک کیف ساده، به صورت همه لبخند می‌زند. ظاهرش معمولی‌تر از این‌حرف‌هاست که نفر اول یک مسابقه شده باشد. با این‌حال اعتماد به نفس خوبی دارد و چشم‌ها... چشم‌ها همه در حوالی او می‌چرخند.

۷.من عاشق زیبایی هستم، عاشق گل‌های روی مانتویم. عاشق رنگ‌های متنوع دستبندهای بافتنی‌ام هستم. اما گاهی حس می‌کنم وابسته‌ام به آن‌ها. حس می‌کنم آن‌ها هستند که به من هویت داده‌اند و من بدون این ظاهر متفاوت و دخترانه‌ای که برای خودم ترتیب داده‌ام، هیچ‌کس نیستم. از این‌که اعتماد به نفس راه رفتن توی خیابان را با یونیفرم ساده مدرسه ندارم، از خودم ناراحتم، از این‌که از معمولی بودن می‌ترسم. امروز توی کانون بعد از ملاقات معمولی‌ترین نفر اول مسابقه داستان‌نویسی از خودم کمی خجالت کشیدم. حس کردم من فقط خاص بودن را در ظاهر دنبال کرده‌ام. شاید بهتر باشد بهجای وسواس روی متفاوت پوشیدن، تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم متفاوت احساس کنم، متفاوت ببینم و متفاوت زندگی کنم. نترسم از معمولی بودن‌های صورت و ظاهرم، از سادگی شلوار مدرسه‌ام. از گمنامی روپوش بی‌طرح و رنگم. اگر مانتوی گل‌گلی‌ام توی ماشین لباس‌شویی بود یا شال پرنقش‌ونگارم را پیدا نکردم، خودم را از یک قرار دوستانه محروم نکنم. لذت یک لبخند شجاعانه و پردندان را با صورتی تمام‌رخ در لنز دوربین‌های عکاسی از خودم دریغ نکنم. متفاوت احساس کنم و متفاوت نوجوانی کنم... کتاب‌های متنوع بخوانم و اندیشه و جهانم را از خطر معمولی بودن نجات بدهم.

*‌هانیه سلامی‌راد- مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانخراسان رضوی

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.