تحولات منطقه

۲۰ تیر ۱۳۹۶ - ۱۳:۲۱
کد خبر: ۵۴۶۳۳۳
خانه بالادرختی
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

من و تقی عشق اسب داشتیم. قرار گذاشته بودیم بزرگ که شدیم، یک اسب بخریم و باهاش دنیا را بگردیم. خانه بالادرختی درست کرده بودیم. زیرسازی‌اش را با چوب و تخته بین شاخه‌های متعدد چنار درآورده بودیم و یک کارتن بزرگ یخچال را برده بودیم آن بالا و شده بود خانه بالادرختی ما. از خانه بالادرختی به خانه ما و خانه آن‌ها و بالای صخره‌ها تلفن نخی کشیده بودیم و این‌جوری با هم در تماس بودیم.

همیشه یادمان می‌رفت که پدر و مادر داریم و آن‌ها از ما می‌خواهند ظهر و شب سر سفره باشیم. وقتی می‌رفتیم فوتبال، کلاً ناهار و شام یادمان می‌رفت. مادر من زیاد به من سخت نمی‌گرفت، ولی پدر و مادر تقی می‌خواستند پسرشان را درست تربیت کنند، برای همین از دستش که عصبانی میشدند، با شیلنگ می‌افتادند به جانش!

سروصدایش به خانه ما می‌آمد و مادرم با غضب به من نگاه می‌کرد و سبدهای ارغوانی(چلو صافی) را با فشار بیشتر می‌بافت. فقط با غضب به من نگاه می‌کرد و به گفت‌وگوی مادر تقی که درحال کتک زدن او بود گوش می‌داد. به‌محض این‌که مادرش یا خودش اسم مرا به هر دلیلی به زبان می‌آوردند، یک مشت ارغوان برمی‌داشت و می‌افتاد به جان من.

غروب وقتی همه‌چیز آرام می‌شد و ما کتکمان را می‌خوردیم، صدای خروس درمی‌آوردیم (علامت ما صدای خروس بود) و می‌رفتیم توی خانه بالادرختی و او رد کبودشده شیلنگ را به من نشان می‌داد و من رد ارغوان را. رد شیلنگ کلفت بود و رد ارغوان نازک.

یک شب باران سختی آمد و خانه بالادرختی را مچاله کرد و انداخت پایین، تخته‌هایش اما هنوز بعد از سی‌سال روی درخت مانده!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha