همه میگفتند شما عامل ادامه این جنگ لعنتی هستید. بازی ما از فوتبال به تفنگبازی تبدیل شده بود. تفنگِ بازی دستمان میگرفتیم و با هم میجنگیدیم. این محله و اون محله برای خودشان اصول داشتند. بچههای محله سربندی مثل جبهههای جنگ واقعی با کیسههای شن سنگر درست کرده بودند. آنها برای خودشان قاعده و قانون هم داشتند. حتی یکی دو تا تفنگ بادی هم داشتند.
ما روی درخت سنگر ساخته بودیم و توی دیوارههای خاکیِ آن اطراف حفره زده بودیم و به حساب خودمان، غار ساخته بودیم و جلوی غارها را دیوار کرده بودیم.
بچههای پاچنار کانال زده بودند و خاکریز. کانالها را با پلاستیک و کیسه پوشانده بودند و از زیر آن رفت و آمد میکردند. اما از حق نگذریم، سربندیها از ما ۲ محله قویتر بودند. چند نفری حتی در سنگرهایشان گاهی میخوابیدند؛ یکدفعه به منطقه ما حمله کرده و سنگرهای ما را خراب کرده بودند. یعنی دیوارهای غار ما و سقف کانالهای پاچناریها را خراب کرده بودند. بزرگترهای ما غیرتی شدند و شبانه حمله کردند و سنگرهایشان را غارت کردند. این بود که پدر و مادرهای ما دایم ما را نفرین میکردند که چرا باعث ادامه جنگ شدهایم. ولی کمکم ما بزرگ شدیم و در سالهای جنگ رژیم بعثی عراق با ایران، کمکم جذب جبهه جنگ واقعی شدیم و عدهای شهید شدند و عدهای اسیر و عدهای هم مجروح.
اما قبل از آن در یک عصر تابستانی به مقر فرماندهی سربندیها حمله کردیم و چون هیچکدام از اصول و قواعد جنگ را رعایت نکرده بودیم، آنها با تمام قوا منتظر ما بودند و شکست سختی به ما وارد نموده و ما را حسابی تار و مار کردند.
شب توی مسجد، شام شله میدادند. از همه جبههها سر سفره شله جمع بودیم و شله میخوردیم!
نظر شما