مادر بزرگم همیشه می گفت: اگر می خواهی از میوه درخت زندگی بچشی، عاشق باش. هر روز عاشق باش.

زمان مطالعه: ۱ دقیقه

قدس آنلاین، گروه استانها - رقیه توسلی: خدابیامرز وِرد زبانش این بود که هر صبح تازه به خودت بگو می خواهم امروز هم مهربان ترین بنده خدا باشم.

از آن سال ها، بسیار گذشته است و من بارها و بارها به عمق گفته هایش پی برده ام؛ که یکی اش همین حالاست که زندگینامه بانو «ریحانه» را می شنوم.

می شنوم که تقدیرش در دایره گردون، دیگرگونه می چرخد و در کجاوه عروس بَرانش - به ناگاه- هلهله ها تمام می شود و چشم که باز می کند، تصادف یادش می آید و بی حسی که اجازه نمی دهد خودش باشد... همان آدم سابق... همان عروسی که با لباس برّاق و تاج و دسته گل رنگارنگش رفت بین میهمان ها... همان که...

از خاطره آن روز، آن خودرو و آن بیمارستان، ریحانه دیگری متولد می شود که می گویند قطع نخاع شده است.

مادربزرگم راست می گفت که خدا، اشرف مخلوقاتش را پیاپی می آزماید و آن که سربلند از خوان های آزمودن بیرون بیاید، روی سر فرشته ها جای دارد.

حالا حکایت همین عروس و داماد است...

قصه مردی که در رخت شادی و دامادی، تمام قد ایستاد به عشق خواهی. ایستاد به صبوری و رضا.

قد خم نکرد و رفت تا مجنون ترین همسر عالم باشد، این بار اما بی گل و کجاوه و هورا...

رفت تا به «بله» خطبه عقد، وفا کند و یاد آدم ها بدهد، دوست داشتن هرروز زاد و ولد می کند، اگر بخواهیم.

آقای داماد، به سرنوشت احترام گذاشت و آرام آرام با پهلوانی که در روح اش زندگی می کرد، بر سر یک سفره نشست. بر سرِ سفره مهربانی، سفره معرفت، سفره ی رازهای پنهان و پیدا.

شاید آن تصادف، زخمی ترین و غم انگیزترین اتفاق زندگی بانو «ریحانه» را رقم زد اما برگزیده ترین تاریخ ها - همیشه پشتِ در- حاضرند.

مادربزرگم می گفت: مرگ هم نمی تواند آدم ها را از هم جدا کند، اگر بخواهند. چه برسد به غم و پریشانی و بیماری و مصائب تلخ. می گفت: هیچ اندوهی آنقدر مانا نیست که با دستانِ قدر قدرتِ عشق، درمان نشود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha