صندلی پدربزرگ
وقتی چشممان به آن صحنه افتاد، همگی برای چند لحظه پلک هم نزدیم.
با نوری که داشت چشمانم را کور میکرد، از خواب بیدار شدم.
از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به راهرو انداختم. مثل همیشه سوت و کور...
از پلهها پایین رفتم و به صحنه همیشگیِ جلوی راهپله خیره شدم.
پدربزرگ با صندلیاش...
اما این بار فقط صندلی بود.
یعنی نه خبری از پدربزرگ بود و نه خبری از صدای قژقژ صندلی.
خیلی عجیب بود. پدربزرگِ همیشه سحرخیز سر جای همیشگیاش نبود. به سمت آشپزخانه رفتم و رو به مریم گفتم: پس بابابزرگ کو؟
دست به کمر به سمتم برگشت: گشنهت بود که سلامتو خوردی؟
سلام. حالا میگی بابابزرگ کجاس؟
من چه میدونم.
اگه آنقد نگرانشی برو درِ اتاقش.
آخه تو که میدونی دوس نداره وارد اتاقش بشیم.
حالا چی شده که نگران بابابزرگ شدی؟
نمیدونم از وقتی بیدار شدم دلشوره دارم.
شاید خواسته یه روزم که شده دست از قانونمداری برداره و تا ظهر بخوابه.
بعد از تمامشدن حرف مریم آشپزخانه را ترک کردم و روی اولین مبل نشستم. دستم را زیر چانهام زدم و به صندلی خالی خیره شدم.
***
عینکم را بالا دادم و به ساعت خیره شدم. ۱۰ دقیقه به ۱۰ بود. رادیوی قدیمیام را خاموش کردم و از روی صندلی بلند شدم. به سمت اتاقم رفتم. داخل شدم و در را بستم. مثل هر شب نگاهی به عکسهای روی دیوار انداختم. مریم و مونا، مهدی و محمد و خودم و شهربانو...
به سمت تخت رفتم و چشمانم را بستم. خیلی سریعتر از آنچه فکرش را میکردم، خوابم برد. احساس میکردم نفسکشیدن برایم سخت تر و سختتر میشود.
***
با صدای مریم به خودم آمدم و از صندلی چشم برداشتم.
به چی داشتی فکر میکردی؟
هیچی..
و از جایم بلند شدم
میرم پیش بابابزرگ.
از پلهها بالا رفتم و خودم را به در اتاق پدربزرگ رساندم. از داخل اتاقش بوی کهنگی اشیا را حس کردم. همیشه آرزو داشتم داخل اتاق پدربزرگ را ببینم.
یک بار به در کوبیدم و آرام آن را باز کردم.
به دیوار روبهرو خیره شدم.
کلی عکس آنجا بود. حتی عکس من. نگاهم به سمت تخت پدربزرگ سُر خورد. با دیدن پدربزرگ پایین تخت با صورت کبودشده و قرصهای پخششده روی زمین، جیغی کشیدم و روی زمین نشستم. مریم و بابا که آمدند، جرأت واردشدن به اتاق را پیدا کردم. وقتی چشممان به آن صحنه افتاد، همگی برای چند لحظه پلک هم نزدیم...
* نفیسهسادات حسینی، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره ۸ مشهد.
آن طرف دیوار
تندتند ظرفها را خشک میکنم و جمعشان میکنم. ساعت ۱۰:۵۰ دقیقه شب است. ۱۰ دقیقه مانده به قرار نانوشتهام با کسی که آن طرف دیوار است.
کارهایش را پر سر و صدا انجام میدهد. میفهمم الان کجای خانه است. چکار میکند. تلویزیون میبیند، رادیو گوش میکند، میخوابد. همسایه غریبهام آدم خوبی باید باشد.
راهپلهها را گلدانهای رنگی چیده، آشپزی که میکند آوازهای بیمفهوم میخواند، کفشهایش را دم در خانهاش جفت میکند.
ساعت ۱۰:۵۵ دقیقه است. پنجرهها را با روزنامه دیروز گردگیری کردهام. ظرفها را شستهام. تمام سرامیکها را سابیدهام.
ساعتم را برای ۷ صبح کوک میکنم. در تراس را باز میکنم. هنوز بیدار است. دلم میخواهد در خانهاش را بزنم و بگویم پیاز دارید؟ یا بگویم چند روزی خانه نیستم و کلید را بهش بدهم و بگویم گلدانهای نداشتهام را آب بدهد. هیچکدام از اینکارها را نمیکنم. عوضش، عین گلدانی که روی جاکفشیاش گذاشته را خریدهام.
کفشهایم را مثل خودش جفت میکنم. احساس تنهایی نمیکنم. انگار او هم همین حس را دارد. ساعت ۱۱ شب است. مثل همیشه چراغها را خاموش میکنم. چراغهای خانه او هم خاموش میشود. خیالم راحت میشود که حالش خوب است و هنوز هم سر قرارمان ایستاده است.
* ندا آیین، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره ۸ مشهد.
عطرِ عشق
گاری قدیمی گوشۀ حیاط جا خوش کرده بود و بیخبر از همهجا خاک میخورد. مشهدایت در حالیکه صندلهای کهنۀ بیاباندیدهاش را کف حیاط میکشید، از وسط حیاط گذشت و با صدای بلند گفت: «مگر نگفتم اینجا انحصار ورثه است و تا تکلیفش معلوم نشده کسی نباید بیاد اینجا؟». در حالی که خاطراتم را با علی و فرشته در ذهنم مرور میکردم، صدای مشهدایت رشتۀ افکارم را پاره کرد، مثل اینکه توی سینما نشسته باشی و درست وسط فیلم یک نفر یک لیوان آب بپاشد روی صورتت و تو مجبور شوی چشمانت را ببنندی. از خیالات دویدم بیرون و افکارم را تا جایی که علی مرا هول داد داخل باغچه و من سر تا پا گِلی شده بودم، متوقّف کردم. برگشتم سمت مشهدایت با چهرهای که نصفش را ریشهای سفیدش پوشانده بود و چشمانش که اولین حرفش این بود: «از شما دیگه توقع نداشتم آقای مهندس!» مشهدایت لب باز کرد و در حالیکه دست تُپُل و پینهبستهاش را پشت گوشش هدایت میکرد، گفت: «تا وقتی تکلیف ارث و میراث پدر خدابیامرزتون مشخّص نشده، کسی نباید بیاد اینجا. میدونید که برادرتون هفتۀ پیش تمام اموال خونه رو ضبط کرده که اگه چیزی کم شه...». ماند که حرفش را ادامه بدهد یا نه. بالاخره سرش را انداخت پایین و گفت: «بهشون خبر بدم». پوزخندی زدم که از چشمهایش دور نماند. آسمان بساط باران را چیده بود و دنبال رعد و برق میگشت. شاید دلش برای گاریِ کهنه سوخته بود و میخواست به بهانۀ باران دستی به سر و رویش بکشد. آرامآرام عرض حیاط را طی کردم و رسیدم به پنجرههای چوبی انباری. چه دوران خوشی بود. من از این خانه فقط خاطراتش را دوست داشتم و بوی صفا و صمیمیت آن را. نه آن چیزی که افشین دنبالش بود و به خاطر همان تمام اموال این خانه را ضبط کرده بود. سر نبش بودن خانه و آب و هوای مناسبی که داشت، افشین را از فکر ساختن برجی که رفیق خیالاتش شده بود، درنمیآورد و کاری از دستم ساخته نبود. تنها میتوانستم برای مظلومیت این خانه و باغچههایش که یک روز عطر عشق و صفا میداد، همراه آسمان ببارم.
* زینب عبداللّهی، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره یک مشهد.
نظر شما