قدس آنلاین- مجری – امیری اسفندقه – هوای «استاد» را دارد. مبادا کسالت و سرگیجه چند لحظه پیش زمینش بزند. شانه به شانه «استاد» ایستاده است، لابد به تلافی همه سالهایی که «شکوهی» پشت او و شعرهایش ایستاده بود. آن شب قرار نبود بیماری بگذارد «شکوهی» خودش را به محفل «مقام رضا» برساند...اما رساند تا آخرین سروده اش برای امام رضا (ع) را بخواند : «ذکر پابوس شما از لب باران میریخت/ ابر هم زیر قدمهای شما جان میریخت ... هر چه درد است به امید دوا آمده بود/ از کفِ دستِ دعای همه درمان می ریخت ... عطر در عطر در ایوان حرم می پیچید/ بر سر دوش همه زُلف پریشان می ریخت...
دلش مثل گنجشک بود
شاعری اش را که نه، اما پرنده خیال و حال و هوای شاعری را در همان سالهای کودکی- دهه ۳۰ - کشف کرد. عشق بی حد و اندازه به گنجشکها، گوش دادن به موسیقی پرواز دسته جمعی کبوترها، همدم شدن با طبیعت، هم نفسی با پاکی و زلالی روستا و ... اینها را از همان کودکی در خودش یافت و بی توجه از کنارشان نگذشت. در خاطراتش گفته بود: «وقتی به روستا می رفتیم، من به جای اینکه با آدمها رفت و آمد کنم بیشتر با گوسفندها و گوسالهها و بزغالههای کوچک و پرندگان روی درختان محشور بودم... وقتی گوسفندها را برای چرا میبردند من هم میرفتم و میگفتم من را به جاهایی ببر که اولنگزار باشد یعنی آب و سبزه در هم و قاطی باشد...».
گنجشکها ... سبزه زار و دیوان حافظ
حکایت گنجشکها، گله گوسفندان، آب، سبزه زار و نگاه شاعرانه کودک خراسانی بعدها جدی تر شد. وقتی که یک نفر در ۱۰ یا ۱۲ سالگی دیوان جیبی حافظ و سعدی را به دستش داد، انگار حسی شاعرانه تر از دنیای بزرگترها را به دنیای کودکانه «غلامرضا» آورد. دو یا سه سال بعد، کودک دیروز، همه غزلهای کتابی را که هدیه گرفته بود از حفظ داشت و همه جا آنها را زمزمه می کرد. هنوز نه وزن و قافیه را می شناخت و نه «عروض» به گوشش خورده بود. هرچه بود، حس ناب شعر بود که آرام آرام تا عمق وجودش دویده بود.
انجمن خانگی
دوره دبیرستان و جوانی، کم کم انجمن ها و محفل های شعری را شناخت. از نگاه خیلی ها شاید شاعر بود اما به خودش جرئت و اجازه نمی داد پا به جلسات و انجمن هایی بگذارد که بزرگان شعر اداره شان می کردند. با آنهایی که می شناخت و سر و سری در شعر داشت، انجمن و محفلی خانگی به راه انداخته بود. جلساتی که بعدها پای بسیاری از شاعران مشهدی به آن باز شد. مدتی روزنامه نگاری کرد و صفحه شعر و ادب «آفتاب شرق» را به عهده گرفت. دوران دانشجویی اش هم بشدت با شعر و ادبیات به هم آمیخت. حالا واقعاً شاعر شده بود.
جریان غزل نو
مصطفی محدثی خراسانی می گوید: «شکوهی، با تخیل فرهیخته و زبان نو و خلاقه خود به شعر آئینی جلوهای تازه بخشید … معلم وارستهای بود که در غزل روزگار ما تأثیر شگرفی داشت. او از انگشت شمار غزلسرایانی بود که توانست جریان غزل نو معاصر را پیش ببرد و به سامانی برساند… در سالهای اخیر، ورود ارزشمندی به حوزه شعر آئینی داشت و توانست به مفاهیم ارزشمند مذهبی با زبان بسیار نو و خلاقانه و شفاف خودش جلوهای تازه ببخشد و موجب به وجود آمدن فضایی نو در جریان شعر و غزل آئینی شود».
غزل آخر
درست در ۶۸ سالگی، اجل، چند روز مانده به میلاد امام رضا (ع) سراغش آمده بود. خدا می داند... شاید شاعر آمدنش را حس کرده بود. از شب پیش، شب شعر گوهرشاد، شاعر آمدنش را حس کرده بود... همان موقع که روی سِن زانوهایش سست شد...لرزید و تا پای افتادن رفت. با اینکه «بندی به پا داشت و باری گران به دوش» اما شاید مهلت خواست... مهلت خواست تا آخرین غزل را برای امام رضا (ع) بخواند... خواند و آنقدر ماند تا پرچم حرم را آوردند، صدای نقاره در فضا پیچید... «امیری اسفندقه» گفته است : «پس از پایان مراسم ... بیتاب چشم میگرداند و انگار دنبال چیزی میگشت... دستش را به درختی تکیه داد و آرام افتاد و دیگر برنخاست» ... خدا می داند چقدر غزل ناب، در سینه اش، نا تمام ماند ...
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
نظر شما