قدس آنلاین- بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.
دیگه دو شب گریه کردی برای اباعبدالله(علیهالسلام)، دلت آماده است. دیگه لازم نیست برای گریوندنت خیلی مقدمهچینی کنم. فقط دوسه تا سؤال ازت بپرسم، دلت میره سمت سفرهدار امشب، خانم خردسال خرابهنشین:
«اصلاً رقیه نه، بهخدا دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند، چه میکنی؟ »
در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
یک تن به او کمک نرساند، چه میکنی؟
اصلاً خیال کن که کسی دختر تو را
در بین جمعیت بکشاند، چه میکنی؟
یا صاحب الزمان! ببخش که میخوام این سؤال رو از گریهکنها بپرسم:
یا که خدانکرده، کسی روی صورتش
سیلیّ محکمی بنشاند، چه میکنی؟ (مجید تال)
همه اینها رو شنیدی؛ ولی این رو هم بدون که غم رقیه اباعبدالله(علیهالسلام) فقط دوریِ بابا نیست. ما برای ملموسکردن روضه برای فهم ناقص خودمون مجبوریم این حرفها رو بزنیم. این دختر دلتنگ باباست که براش درددل کنه: «خیلی به عمهام سر بازار بد گذشت. » این دختر نگران حجابشه. دلش از این خراش برداشته که توی مجلس نامحرم نشسته. اصلاً رقیه(علیهاسلام) برای همین دوستداشتنی شده. برای همین موندگار شده. وگرنه دخترک یتیم زجردیده خیلی بوده در طول تاریخ. ولی رقیه(علیهاسلام)، بعد از اباعبدالله(علیهالسلام) زیر پروبال عمههایی بوده که به نیزهدارها پول میدن که سرهای شهدای کربلا رو از کاروان دورتر ببرن تا به بهانه دیدن سرها، چشم نامحرم به حرم رسولالله(صلیاللهعلیهوآله) نیفته.
السلام علیک یا عطشان
چه بلایی سر لبت آمد؟
تا من و تو به وصل هم برسیم
جان به لبهای زینبت آمد
زینت شانههای پیغمبر!
السلام علیک یا مظلوم
چقدَر چهرهات شکسته شده
السلام علیک یا مغموم
ببین چهجوری درددل میکنه:
سر بازار دیدنی بودیم
دید زلفت که ما پریشانیم
عمهام داد میزد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم...
معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را سر یکی دیگر
با عبایت نماز میخواند
مشرکی پشت مشرکی دیگر (وحید قاسمی)
وقتی دیدند خیلی داره بیتابی میکنه برای بابا، گفتند سر حسین(علیهالسلام) رو براش ببرید. رقیه(علیهاسلام) طَبق رو از دور که دید، گفت: «من غذا نمیخواستم. من دلتنگ بابامم. » روپوش رو کنار زد، چشمش به بابای گمشدهش افتاد. شروع کرد به نالهزدن:
با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورقورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک مینهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاریّ خسته! تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شأن تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش بخیر ساقی آبآوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
میخواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
قربون دردهای دلت، قربون زخمهای تنت یا اباعبدالله:
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست... (یوسف رحیمی)
نظر شما