در سوگ دُردانهای که امواج تشنگیهایش، دریای اشک را به تلاطم آورد...
آب هم، همبازی این «تشنه» نیست
فکر کردم مثل قایم باشک است!
چشمهایم را به روی تشنگیها بستم و...
فکر کردم با کمی دنبال گشتن،
رو به رویم آب، پیدا میشود!
آب اما، مثل آنکه قهر بود...
هر چه گفتم: آب،
حتی یک جواب خشک وخالی هم نداد!
*
در مسیر خاطراتی از عطش
پا به پای کوچههایی ناشناس،
باز هم،
آن قلب دُردانه، شکست...
آنچنان که چشمهایش را
به روی هر چه بازی بود،
بست...
*****
اگر ویترین اسباب بازی فروشیها، عرض تسلیت خود را در معرض نمایش «قرار میدادند»...
به مناسبت پنجم صفر (سالگشت سفر جاودانه آن سه سالهای که عروسک نداشت...)
... در امتداد «یکپارچه» سیاهیها
دستگیره رنگ رنگ اسباب بازی فروشیها، قفل کرده است
نواری به رنگ سیاه، به شکل پروانه
دور تا دور دستگیرهها، دور میچرخد...
پشت شیشهها، تکه کاغذی،
آنگاه، به خط کودکانهها، این نوشتهها:
به یاد سه سالهای، که عروسک نداشت...
که اشکهایش «بازی نبود»...
که قهر کرده بود، اما
پروانهها، هر چقدر «گشتند»
به گرد راه او، نرسیدند...
به یاد او،
که دلش گرفته بود و باز نشد،
...
فروشگاه، بسته است
زینب رز ثمالی (سوزان)
نظر شما