قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: غریب ترین آشنا! ای که گریستن ها را می خندانی و لبخندها را جان می بخشی، پاییزِ کبود را باید آمد... سرایتان را این فصل از دور نمی شود زیارت کرد...
هزارباره در جوار شما باید عاشق شد... دستِ ادب بر سینه گذاشت و نجوا کرد: اماما! این بار، ضربانِ هستی ام را وسط می گذارم! صدای شورانگیز تار و پودم را! اسرار و احوال بیکرانه ای که نمی توان در قالب کلمات ادایشان کرد!
آنوقت بغض را دست به سر کرد و چشم های بسته را گشود و از پاییز به بهار رسید... از فاصله به نور... هوای معطر آینه ها و زمزمه ها را استشمام کرد و گریخت از آشوب و نم و نای و زردفامی خزان... آذر را از یاد بُرد و همه غم های عالم را...
رسید به وصف العیش شهر. خراسانی شد و کوچ کرد تا سرزمین هشتمین رسول. تا ولایت عشق.
آنجا که رئوف حضرتی دارد که نجات می بخشد و محبت و هدایتش در دیوان ها نمی گنجد. آنجا که خادم الرضاها، تبسّم و مهربانی و سلام دارند... زائران، طوافِ سبزترین لحظات می کنند... و کبوتران، گندم ها می خورند و ترانه ها در حنجره، ساز می کنند...
طبیب روح و جسم! یا علی جان! می دانیم صاحب عاشقانه های بی شمارید و در خیلِ دست ها و یادها و اشک ها، کسی را از قلم نمی اندازید و از بَدان، اُمید نمی برید و سایه سر اهل دل اید...
اما پاییزها- مجنون - تابِ دیار و آبادی ندارد... غریب می شود در زادگاه خویش، اگر عازم و مسافر نشود و بار و بندیل نبندد... اگر نیاید و رو به گلدسته های فردوس تان، عرضِ دوستداری و مُحبّی نکند.
نظر شما