قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: سرمست می شویم همه مان... و زمان و مکان را از یادمان می برد دیدن این شاهزاده ی زیبا.
اشک ها بی اجازه می ریزند و آنقدر ذوق داریم که مُدام به هم تنه می زنیم؛ خواهرها و برادرها... این پسر خوابالو، فرزند برادرجان است... نوزادی که ما را نمی شناسد و جیغ های ریز شادمانه مان را با نگاهی نیمه باز دنبال می کند!
برای چهارمین بار، عمه شده ام... اما چقدر هر تجربه، تجربه ای به شدت مستقل است و در هر تولدی - احساس دوباره به دنیا آمدن - آدم را در بر می گیرد!
به قصد آوردن لیوانی آب برای گلی جان از جمع فاصله می گیرم و با همان پرستارِ بی لبخند، هم مسیر می شوم... خاطرجمع ام می کند از سلامتی مادر و پسر... و بی مقدمه می گوید: هنوز مادر نشده است!
از درد و دل ناگهانی اش جا می خورم و جواب می دهم دعا می کنم برایتان که مادر بشوید...
تلخ می خندد که نمی توانم مادر بشوم!
به آشوب چشمانش زُل می زنم و لیوان آب را تعارفش می کنم که با تشکر، رد می کند.
محکم تر از قبل می گویم بنظرم شما مادرید! مادر این همه دختر و پسر که اینجا اولین نگاه و لبخند شان را توی صورت شما می ریزند! به نشانه ها بی اعتنا نباش خانوم پرستار! بنظرم - مادربودن - عمیقاً شغل شماست. و هر کسی برایش این تقدیر فراهم نیست که در به دنیا آمدن موجودی، کمک کار باشد... شما فرشته ی نجات این همه کودک اید.
پی نوشت یک: وقت ترکِ بیمارستان، پرستاری مُتبسم بدرقه مان کرد!
پی نوشت دو: و خاله فراموشکاری داشت قربان صدقه تشنگی گلی جانش می رفت!
نظر شما