قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: بی فوت وقت از سرکار، یکراست می روم زیرزمین خانه پدری... انگار با این دیدار، کسی مرا یکهو می کشاند به بیست سال پیش... دلم برای گذشته ها سخت تنگ می شود.
مثل همیشه از قفل و قفل بازی، خبری نیست... بوی خُمره ها و دبه های ترشی توی پله ها پراکنده است... کلید را که می زنم اتاقک نمور و پُرخاطره روشن می شود... احتیاج به گشتن نیست... توی صندوق فلزی، مادرجان سالهاست ابزار معرق ام را چیده است، مرتب.
ارّه مویی، تیغه ها، طرح، قلمو، چسب و تکه چوب های گیلاس و گردو و راش را بیرون می کشم. میزی که پیشکارم روزی روی آن سوار بود هم آنطرف تر- زیر قاب عکس های کهنه و شکسته - جا خوش کرده برای خودش.
روزهای تابستانی که تیغه ارّه، قاتل انگشت اشاره ام بود، زنده می شود... آنوقت ها که دختر دبیرستانی به شوق معرق کارشدن یاد می گرفت طرح ها را بچسباند روی چوب های رنگی و برش بزند... تکه تکه اجزای گل و قایق و پرنده یک قاب را با دقت ارّه و سیلرکیلر کند و از دیدن آثار هنری اش بال دربیاورد.
واقعا چقدر گاهی لازم است استادی سرراهمان بپیچد و با چشمانی خندان بگوید: چهارانگشتی جان، شمائید!
چقدر لازم است کسی یادتان بیندازد دورانی، انگشت اشاره تان را به چسب زخم حواله داده بودید از بس که یک جای سالم نداشت!
شما را بکشاند به زیرزمین خاطرات... تا سرخوشی هایی ببرد که آنجا، خرده چوب ها و بوی چسب و تابلوی تازه غوغا می کرد... به کلاس معرق کارانی که در لیست حضور و غیاب شان آمده بود: آماتور، چوب نورد، زشت بساز، معرق ناکار، چهارانگشتی، شهرآشوب، دارکوب...
نظر شما