■ علیخان عبداللهی یک سرایدار معمولی در تهران بود. جرقه زندگی او چه زمانی و چگونه خورد؟
جرقه زندگی من با آشنایی با یک پیرمرد که همینجا در پیادهرو، کنار ساختمان ما روی زمین بساط میکرد، خورد. این پیرمرد همینجا روی کاغذ نقاشی میکشید و میفروخت. من به تدریج با این پیرمرد دوست شدم و فهمیدم که اسمش اوستا حسن هست.
■ در جایی گفته بودید آن پیرمرد «حسن حاضرمشار» هنرمند خودآموخته اهل شمال بوده. درست است؟
بله. ایشان آن روز داشت روی کاغذ تصاویری از گل میکشید. یادم هست رئیس ساختمان به من گفت: به این بنده خدا کمک کن و چای و غذایی برایش ببر. من اینطوری با حسن آقا آشنا شدم.
دوستی ما ادامه پیدا کرد، تا اینکه یک بار اوستا حسن در صحبتهایش به من گفت: «توی زندگیات اگر کاری را آغاز کردی نگو نمیشود! تا ته تهش برو. کار نشد ندارد».
من این جمله همهوقت توی ذهنم بود، تا اینکه یک روز خیلی ناخواسته به او گفتم: «اوستا حسن! میآیی باهم مجسمه بسازیم؟» اوستا حسن پرسید: «تو مجسمه سازی بلدی؟» گفتم: «نه. اما مگر خودت نگفتی کار نشد ندارد!» خندید و گفت: «آفرین. راهش همین است».
من آن روز رفتم زیر پل کریمخان. هر چه چوب و ضایعات بود، جمع کردم و آنها را با نخ و میخ به هم وصل کردم. این شد بدنه مجسمهها و زیرسازی کار. بعد برای بدنه هم به توصیه اوستا حسن، از مغز نان فانتزی استفاده کردیم و اینها را با خاک باغچه جلوی ساختمان و آب مخلوط کردیم و سرانجام یک جوری مجسمهها را شکل دادیم.
وقتی کار به پایان رسید و هرکدام از ما به مجسمههایی که ساخته بودیم نگاه کردیم، خیلی خوشمان آمد. اصلاً چشممان گرم شد به اینها. دیگر از همینجا همه فکر و ذکر ما شد مجسمهسازی.
■ به فروششان هم فکر میکردید؟
آن اوایل که نه. ما اینها را برای دل خودمان میساختیم، اما چون چند تا از اینها را اوستا حسن در پیادهرو درکنار بساطش نگه میداشت، یک روز یک آقای قدبلند لاغراندام، اینها را دید و جلو آمد و پرسید: «اینها فروشیاند؟» من گفتم بله. گفت چند میفروشید؟ گفتم چند میخرید؟ سرانجام سر 5000 تومان به توافق رسیدیم. بعد از اینکه این مرد رفت، ما خیلی هم شاد شدیم که یک نفر کار دست ما را خریده است.
■ و بعد از آن حتماً در کارها جدیتر شدید؟
بله. بعد از آن شبها تا ساعت دو، مجسمهها را اسکلتبندی میکردم و فردا با اوستا حسن روی آنها کار میکردیم.
درست یک هفته بعد هم دوباره همان آقا آمد و گفت: «من بقیه مجسمهها را هم میخرم». بعد هم خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش کامبیز درمبخش هست. اگرچه آن هنگام ما ایشان را نمیشناختیم، ولی بعدها فهمیدیم که خودشان یک هنرمند شناختهشدهاند. همین آشنایی و معرفی ایشان، موجب شد که شغل ما در گالری های گوناگونی دیده و فروخته شود.
■ و این موجب شد که شما کارها را برای فروش آماده کنید؟
بله. از همان تاریخ من و اوستا حسن، حدود هفت سال با همان مواد – یعنی خمیر کاغذ و روزنامه باطله - کار میکردیم. البته همهوقت دنبال یک ماده بهتر بودیم. تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی به ماده مورد نظرمان رسیدم.
■ ماجرایش را تعریف میکنید؟
بله. یک روز همسرم به من گفت که علی برو خرید. من رفتم خیابان سنایی و همین جور که داشتم میرفتم، دوروبرم را هم نگاه میکردم که ببینم چه مادهای میتوانم برای مجسمهسازی پیدا کنم.
یعنی این کلاً توی ذهنم بود و تا آن هنگام هم چیزهای زیادی را سنجیده بودم. در همین فکر بودم که اتفاقی و هنگام رد شدن از جوی آب، شانه تخممرغی را دیدم که داخل آب افتاده و خیس شده. همانجا به ذهنم رسید که خمیر خوبی از شانه تخم مرغ ساخته میشود.
دیگر خرید هم نرفتم! شانه تخم مرغ را برداشتم و برگشتم پیش اوستا حسن. از همانجا هم کار تولید مجسمه با شانه تخممرغ را آغاز کردیم.
■ این همه شانه تخم مرغ از کجا میآورید؟
اوایل که از سوپرمارکتهای همین اطراف جمع میکردم. یعنی روزی یک ساعت میرفتم و تمام محلههای اطراف را میگشتم و از سوپرمارکتها شانههای تخم مرغ را که تخممرغهایش را مصرف کرده بودند، جمع میکردم.
بعدها اما یک روز اتفاقی فهمیدم یکی از کارکنان قدیمی همین ساختمان در یکی از کارخانههای تخممرغ کار میکند.
بعد از آن دیگر شانههای تخممرغ را کیلویی میخرم. مثلاً 600 کیلو شانه تخممرغ میخرم و 6 ماه با موادش کار میکنم.
■ شما با ساختن و فروش همین مجسمهها روزگار میگذرانید یا کار دیگری هم در کنارش انجام میدهید؟
در واقع کار اصلی من همان سرایداری است. در مواقع بیکاری است که به ساختن این مجسمهها مشغول میشوم.
■ یعنی با وجود اینکه اکنون خیلی از اهالی هنر شما را میشناسند، هیچوقت فکر نکردید که سرایداری را رها کنید؟
راستش را بخواهید روزهای ابتدایی به صاحب کارم گفتم که من دیگر نمیخواهم برایت کار کنم، چون من جوانم و سرایداری کار پیرمردهاست و میتوانم بیشتر از بدنم استفاده کنم، ولی صاحب کارم مرد خوبی بود و اندکی حقوقم را زیاد کرد، ولی نگذاشت از آنجا بروم. همینطوری شد که کمکم توانستم ازدواج کنم و حالا سه فرزند دارم.
■ پس هر سه فرزند شما در ایران به دنیا آمدهاند؟
بله. بد نیست بدانید که اوایل دوست داشتم برای درآمد بیشتر به کویت بروم، ولی حالا که صاحب فرزند شدهام ایران مثل وطنم شده است. البته همیشه به بچهها آموختهام که یک افغانی هستند. یعنی سعی کردهام رؤیای بازگشت به افغانستان را برایشان زنده نگه دارم.
■ بچهها کمکی هم در کارها به شما میکنند؟
گاهی اوقات به جای من در کیوسک نگهبانی میمانند تا بتوانم مجسمه هایم را بسازم.
■ برویم سراغ ایده شکلگیری کارها ایده هر کاری را از کجا میگیرید؟
وقتی به کارهایم نگاه میکنم، متوجه میشوم که هنرمند مانند یک دزد حرفهای است! او از هر چیزی که میبیند، بهترین را برداشته و از نگاه خود میسازد. من در هرچیزی یک دنیا میبینم و هرگاه در کارم به مشکلی برمیخورم تنها از خودم کمک میگیرم و آن قدر تمرکز میکنم تا راه حل درست را بیابم. البته کارهای من با آنکه موضوع دارند، اما هیچ کدام از آنها قابل کپی کردن و دوباره ساختن نیستند. زمانی هم که کار میکنم، هیچ نمیدانم حاصل کارم چه شکلی شده یا به چه چیزی تبدیل خواهد شد. این شکلها تخیلات درونی من هستند که با علاقه ساخته میشوند. همه آدمها تخیل درونی دارند، اما اینکه چه زمانی این تخیل جرقه بخورد و پیدا شود معلوم نیست.
■ به هر حال حتماً از جایی ایده میگیرید؟
در ذهن من تصاویر بسیاری وجود دارد. نمیدانم این تصویرها از کجا میآیند. هیچ وقت هم برنامهای برای درست کردن مجسمههایم ندارم. کارم را شروع میکنم تا ببینم در نهایت چه خواهم ساخت. به خاطر همین خیلی از هنرمندها که کارم را دیده بودند، میگفتند که این کارها وحشی و دیوانهوار است.
■ پس سفارشی کار کردن برایتان سخت است؟
اکنون دیگر بیشتر سفارشی کار میکنم. یعنی طرحهایی را که مشتریها میخواهند میزنم. مردم هم که بیشتر جغد، شیر و بزغاله میخواهند!
■ بیشتر کجاها کار میکنید؟
اگر تابستان باشد که روی پشت بام همین ساختمان مجسمه میسازم و خمیرها هم زیر آفتاب زود خشک میشوند، اما وقتی هوا سرد میشود، میآییم همینجا داخل موتورخانه.
■ گرانترین کاری که فروختید، چقدر بود؟
از منِ سازنده کسی مجسمهها را گران نمیخرد. از واسطهها گران میخرند. مثلاً کاری که من یک میلیون و 700 هزارتومان فروختم را بعدها شنیدم 13 میلیون تومان فروختهاند.
■ غمگین نشدید؟
نه. خب آنها دیگر مالک این اثر بودند و اختیارش را داشتند.
■ تا حالا مجسمهای را هم خراب کردهاید؟
خیلیها را. یک وقتهایی وقتی کار را نگاه میکنم، میبینم به دلم چنگی نمیزند. آن وقت تیشه را برمیدارم و میافتم به جانش. لت و پارش میکنم. بعد این خمیر را دوباره بازیافت میکنم و سعی میکنم شکل دیگری بسازم که با آن بیشتر ارتباط برقرار کنم.
■ بین این همه کار و این همه مجسمه کدام طرح را از همه بیشتر دوست دارید؟
هیچکدام. هنوز بین این همه مجسمهای که ساختهام هیچکدام به دلم ننشسته. هنوز دنبال گمشدهای هستم که آن را پیدا نکردهام.
■ دلتان برای وطنتان تنگ نشده؟
مگر میشود تنگ نشود؟ وطن آدم مانند مادرش است. مادر هم همه وقت مادر است، همه جا با آدم است. یعنی حتی اگر خودش نباشد، یادش هست. شاید باور نکنید، اما من شبها که میخوابم، همهوقت خواب همان ولایت خودمان را میبینم، همهوقت کوه و درختهای همان جا به چشمم میآید.
■ از مجسمههای افغانستان چیزی در خاطر ندارید؟
نه اصلاً. من هیچ مجسمهای در کشور خودم ندیده بودم. حتی همین جا هم تا گذشته از آغاز این کار، هیچ مجسمهای را از نزدیک ندیده بودم. اما قسمت این شد که به سوی هنر کشیده شوم و از این اتفاق راضیام. چون میتوانم به همه نشان بدهم که مردم افغانستان با این که درگیر جنگ هستند و همهوقت آواره بودهاند، اما مردمی ذاتاً هنرفهم هستند.
■ چند سال در افغانستان زندگی کردهاید؟
حدودا 26سال. من در یکی از روستاهای ولایت اروزگان به جهان آمدم؛ منطقهای تقریباً کوهستانی در همسایگی قندهار و بامیان و غزنی.
■ و آن موقع چه شغلی داشتید؟
آنجا فقط شغل ما کشاورزی و دامداری بود. جز این هم مردم کار دیگری نداشتند.
■ همه این 26سال را در همین ولایت بودید؟
نه، یک بار وقتی 17ساله بودم و جنگ روسیه با افغانستان آغاز شده بود، به ایران مهاجرت کردم. آن هنگام آمدم قرچک ورامین، اما بعد از سه سال، وقتی وضعیت افغانستان کمی بهتر شد برگشتم کشور خودم.
■ این دفعه چرا مهاجرت کردید؟
این دفعه هم وادار شدم. یعنی جایی که ما زندگی میکردیم درگیر جنگهای قومی، مذهبی و حزبی شده بود. همه اینها دست به دست هم داد تا شرایط برای زندگی مردم سخت شود. من هم به همین خاطر مهاجرت کردم.
■ و مستقیم آمدید تهران؟
آن اول قصدم آمدن به تهران نبود، اما خیلی وقتها اتفاقهای خاصی میافتد که پیشبینی نشده است. آمدن من به تهران هم اینچنین بود. من آن هنگام اول رفتم پاکستان، بعد از تفتان به سوی زاهدان آمدم و بعد هم میرجاوه و مشهد و بعد هم تهران. نیتم این بود که یکی دو سال کنار برادر بزرگترم که این جا در یک ساختمان نیمهکاره سرایدار بود، بمانم و بعد برگردم کشورم؛ اما قسمت این بود که برادرم کار را به من بسپارد و برگردد و من بمانم و از همان دوران یعنی سال 68 این جا ماندگار شوم.
■ یعنی شما از 28سال پیش همین جا و در همین ساختمان سرایدار هستید؟
بله، من اینجا از خیلیها قدیمیترم و به اندازه سن این ساختمان پیشینه کار دارم. وقتی من این جا بودم، ساختمان بیمه البرز تعمیرگاه بود که بعدها این ساختمان را جایش ساختند. سازمان سنجش هم آن هنگام هنوز ساخته نشده بود و زمین سازمان سنجش هم تعمیرگاه بود.
■ این جا به عنوان یک سرایدار چه مسئولیتی برعهده شما گذاشته شده؟
من سرایدار 24 ساعته این ساختمان هستم. وظیفهام این است که صبحها از ساعت هفت درهای ساختمان را باز کنم و پلهها را آب و جارو بزنم تا مشتریان بیایند و بروند. تا ساعت هفت شب هم باید در قسمت نگهبانی حضور داشته باشم. اتفاقاً همه وقت و همه جا هم گفتهام که من گذشته از هرچیز یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان.
■ هیچ وقت دراین سالها افغانستان نرفتید ؟
نه. به خاطر اینکه باید همه وقت حضور میداشتم و کسی هم نبود که جای خودم بگذارم. البته دراین سالها یک بار همسرم با پسر بزرگم به ولایتمان سر زدند.
■ شما یکی از مهاجرهای قدیمی کشور ما هستید. چه چیزی این جا دیدید که ماندگار شدید؟
دوستی و مهربانی من را ماندگار کرد. مردم ما و مردم ایران فرهنگ یکسانی دارند. زبان یکسانی دارند. ما همسایه و هم دین هستیم. اگر مرزهای جغرافیایی را درنظر نگیریم حتی از اول هم یکی بودهایم. موضوع بعدی این هست که ایران به ما به چشم یک غریبه نگاه نکرده. در حالیکه همین چند سال پیش دیدیم که وقتی سیل مهاجران به سوی کشورهای اروپایی سرازیر شد، کشورهایی که همه وقت ادعای انساندوستی و منم منم داشتند، یک دفعه دادشان درآمد. اما ایران بیش از 40 سال است که درهایش رابه روی مهاجران افغان باز کرده و من به عنوان یک مهاجر واقعاً از دولت و ملت ایران به خاطر این موضوع ممنونم.
■ از شغلتان راضی هستید ؟
خدا را شکر. ساختمان ما یک ساختمان اداری است و همه همدیگر را میشناسیم و به هم احترام میگذاریم. من هم با این که درآمد زیادی ندارم، اما از شرایط کاریام راضیام. من این جا در موتورخانه همین ساختمان گنج زندگیام را پیدا کردم و مسیر زندگی من همینجا عوض شد. شاید اگر من جای دیگری بودم، هیچ وقت مجسمه ساز نمیشدم.
■ شما بیش از 20 سال پیش مجسمهسازی را در موتورخانه این ساختمان آغاز کردید. آیا تا قبل از آن هم فعالیت هنریای داشتید؟
نه. من از نظر هنری آدم بیاستعدادی بودم. یعنی هیچ هنری نداشتم. تنها کارم همین سرایداری بود. البته همهوقت در زندگی، یک جرقه و یا اتفاق موجب خوشبختی میشود یا بدبختی. سالها پیش این جرقه در زندگی من زده شد و موجب خوشبختیام شد، اما اینکه جرقه موجب خوشبختی بشود یا بدبختی، باز هم خود فرد نقش دارد.
نظر شما