قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: از دلیلِ اندوه خواهرجان بی خبر نیستم، از ملالی که می گویند در چهل سالگی سروکله اش پیدا می شود!
پس خویشتنداری ام را که یک روز از دست می دهم، زنگ خانه شان را بی خبر می فشارم و می گویم آمده ام که درد و دل کنی برایم. اگر قبول است که بیایم بالا وگرنه بروم رَدّ کارم!
از قهقهه هایش اثری نیست. فقط بعد از چند ثانیه، آیفون زده می شود...
می نشینیم روبروی هم... آشوب است خواهرجان... چشم های آشنایش، غریبه اند... بغض، منِ تازه ای از او ساخته و پرداخته... ربع ساعتی که می رود، بالاخره صدایش را می شنوم:
«من از چهل سالگی می ترسم... میانسالی را دوست ندارم... اندازه عددی که شناسنامه می گوید، زندگی نکردم... حسرت دارم. کامم تلخ است عزیزم. انگار به زور، مُهر چهل را می خواهند به پیشانی ام بکوبند... غذا از گلویم پایین نمی رود. احساس خفگی دارم.
وقت می خواهم. به اندازه پنج - شش سال، دلم می خواهد برگردم عقب و آنطور که باید همه چیز را تغییر دهم... از چهل سالگی فراری ام. الان هم ترجیح می دهم گریه کنم، هرچند واقفم هیچ چیز عوض نمی شود.»
ولو نمی شوم. می دانستم باید آماده حرف های مهیبی باشم. کمی اما تلوتلو می خورم و به بانوی مستأصلی که در آستانه چهارمین دهه زندگی اش است، لبخند می زنم.
سعی می کنم به رنگ هایی که عدد چهل می تواند داشته باشد، فکر کنم! به عزیمت هایی که از آن گریزی نیست! به سی و چند سالگی خودم! به سن بلوغ عقلانی و شخصیتی!
و به رمز و راز این عدد بزرگ! به حضرت یونس (ع) که چهل روز در شکم ماهی بود! به پیامبر که در ۴۰ سالگی، نبی دین شدند! به حدّ همسایگی که تا چهل منزل از هر طرف است! به غُفرانی که با شهادت چهل مؤمن، نصیب درگذشته می شود! و غیبت کننده ای که چهل روز، نماز و روزه اش مقبول نیست!
نشسته ام روبروی داستان واقعی که من هم باید یکی از کارگردان هایش باشم!
نظر شما