قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: چشم هایم را می بندم و باز می کنم... کابوس نیست... بیدارم... یک نفر همین دقایق پیش از میان میلیاردها آدم زنده، کم می شود... انگار که از در پشتی دنیا می رود بیرون.
از پچ پچه رهگذران می فهمم مردی بوده که انگار خانه اش همین حوالی ست.
لحظاتم بغرنج و سنگین می شوند! دور از حادثه، کنار اتومبیل ایستاده ام... تنها...
نگاه می کنم به مردمان تماشاگر پشت پنجره ها و بالای بام ها، به دایره انسانی پریشان که مُدام بزرگتر می گردد و به دختر عصاداری که در سیاهی خیابان روبرو محو می شود.
زِبری این مرگ و تق تقِ عصای سفید، یقه ی فشارم را گرفته اند. کمی «ها» می کنم توی دست هایم که در تابستان یخ کرده اند.
نمی توانم به خانواده ی مرد متوفی فکر نکنم! به آنها که بی خبرند گاهی بهار، استخوان سوزتر از زمستان سردسیر است! نمی توانم به اشک های دختر عصادار فکر نکنم. به آدمی که احساسش، بیناست! ادراک و انسان دوستی اش! وقتی توضیح واقعه را از زبانم می شنود.
و به دست و پا گم کردن آدم ها در اضطراب که دو تا دو تا، روسری سرشان گذاشته اند و آمده اند! به سونامی مرگ! نمی توانم به قطاری که دوباره سوت کشان از این منطقه عبور می کند، فکر نکنم!
پلک هایم را می بندم و باز نمی کنم... دوست ندارم در روزهای آینده سیاهپوش شود یکی از خانه های مظلوم این منطقه.
ابرها آسمان را پُر کرده اند. کاش می شد شبی غم ها را هم در پاکتی به ناکجاآباد پست کرد!
چشم هایم را که باز می کنم هنوز آن مرد روی ریل است... هنوز منتظرم آقای همسر بیاید و بگوید اشتباه می کردیم، فیلمبرداری ست.
نظر شما