از هرکسی هم که بخواهید مصداق مشخصی برای این آدمها معرفی کند، طفره میرود. انگار که اصلاً چنین کسی وجود ندارد. اما ما اینبار سراغ کسی رفتیم که دانشجوی مهندسی برق دانشگاه تهران است و درهمین شهر کنار خیابان عکسفروشی میکند. البته نه به معنای بدش. سجاد اسماعیلنیا یک کولهگرد است و به قول خودش عاشق ارتباط با مردم و شنیدن قصههایشان. عکسفروشی هم بهانهای است برای ارتباط گرفتن با مردم شهر تهران که مثل همه شهرهای بزرگ ایران خیلی حوصله حرف زدن ندارند. اما اگر میخواهید بدانید کولهگردی چیست باید بگوییم یک مدل سفرکردن است که مسافر بدون پرداخت هیچ هزینهای سوار خودروهای عبوری میشود و تا مقصد میرود. به قول خودشان کوله را برمیدارند و به دل جاده میزنند.
■ سجاد! تاجایی که من میدانم تو اهل تهران نیستی؟ درسته؟
من در گناباد به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم. سه سال هم بیشتر نیست که به تهران آمدم و در دانشگاه تهران دارم برق میخوانم. البته من همیشه خودم را اینطور معرفی میکنم: سجاد هستم. عکس میگیرم. سفر میروم و برق میخوانم.
■ احتمالاً شاگرد زرنگ مدرسه بودی که دانشگاه تهران قبول شدی؟
شاگرد زرنگ به آن معنا نبودم. فراز و نشیب داشت. یک سال درس میخواندم، سال دیگرش نه. مثلاً در یک مقطعی همه دوستانم تیزهوشان قبول شدند و من نشدم. حس میکردم که شکست خوردم. در دبیرستان هم به قول معروف پشت درس را گرفتم و شدم بهترین رتبه شهر گناباد در رشته ریاضی. بعد هم برق تهران قبول شدم و آمدم اینجا. اما هیچ وقت خانوادهام مجبورم نکردند که حتماً باید بروی و برق بخوانی. بیشتر تحت تأثیر اطرافیانم بودم که میگفتند چون تو ریاضی ات خوب است، مهندس خوبی میشوی. من هم تحقیق کردم و دیدم که برق بهترین گزینه است.
■ چرا تهران؟ خیلیها از شلوغی شهرهای بزرگ فراری هستند، از طرفی هم دوست دارند کنار خانوادهشان یا حداقل نزدیک به آنها باشند، ولی تو جای دورتری را انتخاب کردی. دلیلش چه بود؟
آن زمان تهران برای من مدینه فاضله محسوب میشد. همه میگفتند که شلوغ است و ترافیک دارد و چنین است و چنان. اما همین چیزهای تهران را دوست داشتم. باورتان نمیشود که تا یک مدتی عاشق ترافیک این شهر شده بودم، اما یکی دو سالی که گذشت، دیگر تهران برایم جذاب نبود. از طرفی هم دنبال این بودم که کمی مستقلتر بشوم و شدم.
■ برویم سرِ اصل مطلب، سجاد اسماعیلنیا که در دانشگاه تهران رشته نسبتاً خشکی مثل برق میخواند، چهطور عاشق سفر کردن میشود؟
باورتان نمیشود که از بچگی من عاشق مستند دیدن بودم. به جای برنامه کودک از این فیلمها میدیدم. همیشه هم آرزو داشتم که کاش جای آن آدم داخل فیلم بودم و سفر میکردم. آرزویی که خودم بعید میدانستم به آن برسم. چرا؟ چون من کسی بودم که داشتم در یک شهری کوچک در شرق ایران زندگی میکردم وطبق چیزی که در این شهرها مرسوم است باید حتماً دکتر و مهندس میشدم. برای همین این آرزو خیلی زود فراموش شد. ولی مستند نگاه کردن را ترک نکردم و مدام ادامهاش دادم. خانوادهام هم وقتی علاقه من را میدیدند، میگفتند تو اگر مستندساز هم میشدی، چیزهای خوبی میساختی. هیچ وقت نمیگفتند که سجاد برو و مستندساز بشو.
■ تو بالاخره تقریباً به آرزویت میرسی و شروع میکنی به سفر کردن، اما نه به شیوه معمول و مرسوم. کولهگردی یا همون هیچهایک را انتخاب میکنی. آگاهانه هیچهایکر شدی یا کاملاً اتفاقی بود؟
کولهگردی را بارها در فیلمها دیده بودم و خیلی دوست داشتم که آن را یکبار امتحان کنم.جالب است بدانید که هیچ تصوری و پیشزمینه قبلی نسبت به آن نداشتم. حتی فکرش را هم نمیکردم که مثلاً ما در ایران آدمی داشته باشیم که به این سبک و سیاق مسافرت برود. اما بار اولی که مجبور شدم به این سبک مسافرت بروم، کاملاً اتفاقی بود. نزدیک بود در یک جنگلی گم بشویم، که آمدیم کنار جاده و مثل هیچهایکرها دست بلند کردیم و یک وانت به دادمان رسید. این شد اولین هیچهایک نصفه و نیمه من. چند ماهی بعد از این داستان با یکی از بچهها ناگهانی تصمیم گرفتیم، برویم سفر. بعد من به دوستم گفتم که رسول! پایهای هیچهایک کنیم؟ او هم از خدا خواسته قبول کرد.
■ کجا رفتید؟
اول قصد داشتیم برویم روستای واریان که چسبیده است به سد کرج و برای رسیدن به آن باید حتماً سوار قایق شوید. برای هردوتایمان جالب بود و میخواستیم ببینیم که این روستا چه شکلی است. به ما گفته بودند که نمیشود و نمیتوانید بروید و واقعا هم نشد که برویم. برای همین راهمان را کج کردیم به سمت قزوین و الموت. جایی که از بچگی دوست داشتم از نزدیک ببینمش.
■ تجربه اولین هیچهایکت احتمالاً خیلی خوب بوده که تصمیم گرفتی ادامهاش بدهی؟
شروع شدن هیچهایک من با الموت در ادامه دادنش خیلی مؤثر بود. من هنوز هم موقعی که عکسفروشی میکنم با مردم درباره الموت صحبت میکنم. من شیفته سرسبزی و مردم مهربان آنجا شدم و به چشم دیدم که چقدر ساده زندگی میکنند و خوشحال هستند. من وقتی برگشتم یک هفته تمام از خوابگاه بیرون نیامدم. چرا؟ چون کنار آمدن با زندگی مدرن شهری برایم سخت شده بود. دلم آن سادگی و صفای روستای الموت را میخواست. همین موضوع سبب شد که من عاشق سفرهای این مدلی بشوم و تا فرصتی پیش میآید، به یک نقطه ناشناخته از ایران هیچهایک کنم. تا الآن هم اگر اشتباه نکنم 5 سفر هیچهایکی کردهام.
■ پس انگار ارتباط بیشتر با مردم تو را عاشق این مدل و سبک از مسافرت کرد؟
دقیقاً! شما وقتی با خانواده سفر میروید، نهایتاً میروید از چند مکان تاریخی بازدید میکنید یا مناظر طبیعی. کاری به آدمها و مردم ندارید و اصلاً ارتباطی شکل نمیگیرد. اما هیچهایک این طور نیست. شما مستقیم میروید در دل مردم و آنها بخشی از هدف سفر شما هستند و قاطی مسافرت شما میشوند. برعکس سفرهای خانوادگی که دوست داریم خودمان باشیم، درهیچهایک مدام دنبال این هستیم که با یکی دیگر ارتباط بگیریم و صحبت کنیم. من عاشق داستان هستم و مدل سفر کردن من پر از قصههای مختلف آدمهایی است که با آنها مراوده داشتهام.
■ کمی درمورد قصههایی که در این مدت دیدهای و شنیدهای برایمان میگویی؟
من همین الآن هم در اینستاگرام این قصهها را با مردم به اشتراک میگذارم و در این فکر هستم که یک روز این قصهها را کتاب کنم. اما داستان جواد جزو آنهایی است که اصلا فراموششان نمیکنم. او یک راننده تریلی موسفیدی بود که مدرک ارشد اقتصاد دانشگاه تهران داشت. تعریف میکرد که در جوانی عاشق دختر کُردی شده بوده، ولی خانوادهاش به خاطر برخی مسائل مخالفت میکنندو بعد از اینکه سه سال به پای هم صبر میکنند، دختر ازدواج میکند. یا یادم هست در مازندران با یک ماهیگیر و شکارچی آشنا شدیم. یک جوان 28-27ساله بود، با موی بلند و سر و وضع خاکی با ما همراه شد تا آن مسیری را که میخواهیم برویم، با او باشیم. برخلاف ظاهر و شغلش که ترسناک بود، بشدت آدم مهربانی بود و کلی خاطره خوب برای من به جا گذاشت و بهترین اتفاق زندگی من در آن شب رقم خورد.
■ اما سفرکردن چه هیچهایک باشد و چه سفر معمولی پول لازم دارد. تو هم دانشجویی و هم به قول خودت کامل از خانواده مستقل نشدی، خرج سفرت را چهطور تأمین میکنی؟ به فکر کار کردن افتادی یا نه؟
ببینید؛ هیچهایک برخلاف سفرهایی که ما میرویم، اصلاً پرخرج نیست و بهتر است بگویم که خرجی ندارد. باورتان نمیشود سفر 6روزه ما به ترکمن صحرا، 50هزار تومان بیشتر نشد. اما کارکردن را همیشه دوست داشتم و از زمانی که سفرهایم شروع شد، حس میکردم که باید یک تغییر دیگری هم در زندگیام ایجاد کنم. کلی هم شغل امتحان کردم. از تدریس گرفته تا کار کردن در کافیشاپ و.... تا اینکه تصمیم گرفتم از خود سفرم پول دربیاورم و عکس فروشی کنم.
■ پای عکس فروشی چهطور وسط آمد؟
درگیر این فکر بودم که چهطور میتوانم از خود سفر پول دربیاورم و مدام داشتم راههای مختلف را در ذهنم مرور میکردم، تا اینکه یکی از بچهها گفت تو که عکس میگیری، چرا همانها را نمیفروشی. دیدم ایده خوبی است. دو سه روز بعد تصمیم گرفتم که عملیاش کنم. اما آخرماه بود و تنها دارایی من شارژ کارت مترو بود. 38هزار تومانی قرض کردم و چندتایی عکس چاپ کردم و رفتم میدان تجریش.
■ تجربه روز اول خوب بود یا نه؟
عالی بود. در تجریش یک روفرشی خیلی ساده پهن کردم و عکسها را رویش گذاشتم. برخلاف چیزی که تصور میکردم، خیلی زود فروش رفت و تعدادشان کم شد. دوباره برگشتم و عکس جدید چاپ کردم و اینبار در میدان ولیعصر ایستادم تا بفروشمشان. آنجا هم فروش بد نبود. تا شب همینطور در چند نقطه تهران چرخیدم و شب موقع برگشتن به خوابگاه هم پول شام شبم را داشتم و هم قرض دوستم.
از همه مهمتر تجربهای را از سر گذرانده بودم که برایم خیلی شیرین بودو انرژی آن روز موجب شد که تا الآن ادامهاش بدهم.
■ برای مردم عجیب نیست که یک پسر جوان کنار خیابان ایستاده و دارد عکسهای سفرش را میفروشد؟
برای مردم خیلی عجیب است و به همین دلیل وقتی به جایی که من هستم میرسند، چند دقیقهای میایستند و به عکسها خیره میشوند. بعد همینجا ارتباط من با آنها شکل میگیرد. اغلب با این سوال که اینجا کجاست؟ بعد هم من داستانی که پشت عکس است را برایشان تعریف میکنم و باهم کلی صحبت میکنیم. یادم هست یکبار یک زوج هلندی به عنوان سوغاتی از من عکس خریدند و گفتند که در اروپا این کار کاملاً عادی است و خیلی از هیچهایکرها این کار را انجام میدهند. البته من هرروز میروم یک نقطه از تهران و عکس میفروشم تا اولا به آدمهای مختلفی عکس فروخته باشم و هم اینکه دوست دارم واکنشهای مردم دیگر قسمتهای شهر را به این قضیه ببینم.
■ اولین برخورد آدمها با تو و عکسهای تو چهطور شکل میگیرد؟
همان جملهای که جلویم گذاشتهام را میخوانند. «برای عکسهایم اسم انتخاب کنید.» با تعجب هم تکرار میکنند. وقتی این توقف بیشتر از 5-4ثانیه طول بکشد، آن وقت نوبت من میشود که داستان خودم و سفرهایم و عکسهایم را برایشان تعریف کنم و ارتباط بینمان شکل بگیرد. حالا آن آقا یا عکس میخرد یا اینکه فقط اسمی انتخاب میکند و میرود.
■ «برای عکسهام اسم انتخاب کنید». چرا مردم باید برای عکسهای تو اسم انتخاب کنند؟
راستش را بخواهید این قصه انتخاب اسم و اینها از همان شب اول عکس فروشی شروع شد.یک آقایی آمد و باهم کلی در مورد عکسها حرف زدیم و راجع به چندتایشان ایدههای جالبی داد که اصلا مد نظر من نبود وبرداشت خودش بود. به ذهنم زد که خود این کار را بکنم و از مردم بخواهم که برداشتهایشان از عکسها را درقالب اسم، جمله یا حتی شعر و داستان برایم بنویسند. میخواستم برای هرکدام از عکسهایم یک صفحه کاغذ پر از اسم با دستخط، نگرش و حتی طبقههای اجتماعی مختلف داشته باشم تا اینها را با هم مقایسه کنم و ببینم مردم درباره یک موضوع واحد که تصویری خاص از یک نقطه ایران است، چهطور فکر میکنند. شاید هم اصلا آن عکس را نخرند، ولی من میگویم که اسم را برایش انتخاب کنند. بعد فرد دیگری که میآید و آن عکس را از من میخرد، همه اسمهایی که برایش انتخاب شده را نشانش میدهم.
■ یکی از کارهای عجیبی که میکنی و به خاطرش معروف شدی، این است که جدای از فروختن عکسهایت آن را به عابران هدیه میدهی.
بله این اتفاق خیلی برایم میافتد. مثلاً درهمین یک ماه پس از امتحانات بیشتر از اینکه عکس بفروشم، هدیه دادهام. یک وقتهایی شما با آدمهایی برخورد میکنید که حس میکنید قرار است فراموششان نکنید یا حس میکنید که چقدر این آقا یاخانمی که دارد با تو صحبت میکند شبیه شما و زندگیتان است. وقتی چنین اتفاقی برای من بیفتد، دوست دارم به آن آدم عکس هدیه بدهم و این کار را بارها انجام دادم.
■ سجاد! تو دوره و زمانهای که آدمها سعی میکنند باهم ارتباطی نداشته باشند و مدام از همدیگر فرار میکنند، تو عاشق ارتباط گرفتن و حرف زدن با آدمهایی، چرا؟
چیزی که من را عاشق ارتباط گرفتن با مردم کرده است، پیدا کردن اشتراکات است نه تفاوتها. آداب و رسوم مشترک، کلمات و ضرب المثلهای شبیه به هم و حتی طرز فکر یکسان دوتا آدم که محل زندگیشان کیلومترها باهم فاصله دارد، چیزهایی است که من را عاشق ارتباط گرفتن با مردم میکند. از همه مهمتر، من دنبال قصه زندگی آدمها هستم و مراوده نزدیک با آنها کمک میکند که من این داستانها را بشنوم و پیدا کنم.
نظر شما