بعضیها در آسمان هنر، شهاب میشوند و بعضیها ستاره. فرق شان در این است که ستارهها لحظهای نیستند و گاهی عمرشان به هزارها سال میرسد.
خسرو شکیبایی بدون تعارف و اغراق یکی از همان ستاره هایی است که شاید تا سالهای سال دیگر مثل او پیدا نشود. بازیگر همه فن حریفی که تقریباً در هر نقشی که بازی کرد، درخشید. خیلیها او را با نقش «مراد بیگ» میشناسند و خیلیها با نقش «حمید هامون»؛ مرادبیگی که در لباس طراری در بیابانها روزگار میگذراند و هامونی که غرق در خیالات روشنفکری با زندگی پنجه در پنجه شده
بود. امروز سالگرد فوت بازیگری است که 10 سال قبل در چنین روزی با رفتنش خیلیها را داغدار کرد. با محمود پاک نیت، همبازی او در سریال ماندگار «روزی روزگاری» گفتوگویی ترتیب دادیم که در ادامه میخوانید:
■ آقای پاک نیت، خیلیها شما را با «روزی روزگاری» میشناسند. بفرمایید چگونه این کار به شما پیشنهاد شد؟
سال 56 امرالله احمدجو در یک جشنواره تئاتر در تهران من را دیده بود و با هم آشنا بودیم. او با من برای فیلم سینمایی «شاخههای بید» که سال 67 کار کردیم صحبت کرد و از آنجا آشنایی ما بیشتر شد. مدتی بعد به من گفت در حال نگارش متن یک سریال است که یکی از شخصیتهایش را برای من نوشته و گفت میآیی کار کنی؟ من هم گفتم کارمند اداره فرهنگ و ارشاد استان فارس هستم، اگر برسم حتماً میآیم. وقتی متن را خواندم آن قدر گیرایی داشت و کار شسته و رفته و خوبی بود که فکر کنم هر بازیگر دیگری غیر از من بود هم رد نمیکرد هر چند بتواند یک نقش کوچکی در آن بازی کند.
■ درباره مرحوم شکیبایی بفرمایید. او نقش «مرادبیگ» را داشت و اتفاقاً خیلی هم بازیاش به چشم آمد.
بله، او نقش مرادبیگ را بازی میکرد و آن زمان به خاطر بازی در فیلم «هامون» هنرپیشه شناخته شدهای بود. ما در «روزی روزگاری» فقط در سکانس آخر با هم بازی داشتیم و بعد قصه میرفت توی روستا و زندگی مراد بیگ و تشکیل خانواده و آمدن قزاقها و دیگر قصه راهزنی تمام میشد. در واقع وقتی حسام بیگ از مراد بیگ شکست خورد همه چیز تمام میشد و دیگر قزاقها میآمدند و محاصره میکردند و آذوقه مردم را چپاول میکردند.
روی این حساب ما هیچوقت با هم بازی نداشتیم جز یک سکانس، ولی در مدتی که در میمه اصفهان کار میکردیم با هم بودیم و با هم زندگی میکردیم. یک روز سکانسهای او را میگرفتند و یک روز سکانسهای من را و این بود که به طور متناوب همدیگر را میدیدیم. شبها با هم بودیم و صبحها با هم میآمدیم سر تمرین.
یادم هست در میمه فقط یک حمام عمومی بود که از ساعت 9 شب به بعد تا صبح دربست در اختیار بچههای تیم ما بود. ایشان در حمام درباره جن صحبت میکرد و از خاطرات حمامهای قدیم میگفت و با هم خوش بودیم. همین برای ما تفریحی بود.
بسیار آدم متواضعی بود. هر چه بگویم کم گفتم. آدمهای مغرور و متکبر همیشه خود را برتر از دیگران میبینند و چون تواضع ندارند کارشان هم کیفیت ندارد.
چیزی که من از آن بزرگوار یاد گرفتم و خیلی روی من تأثیر گذاشت این بود که از زمانی که ایشان به میمه آمدند تا روز پایان کار لوکیشن را ترک نکرد، در حالی که هر ماه پنج روز گروه تعطیلی داشت و میتوانست برود تهران و به زندگی خانوادگیاش برسد، ولی آن بزرگوار میگفت که اگر من بروم در فضای شهر و ماشینها و خیابانها را ببینم از این حال و هوا بیرون میآیم و روی من تأثیر میگذارد و نمیخواهم از این حال و هوایی که دارم جدا بشوم.
خب این چیزی بود که من هیچوقت به آن فکر نکرده بودم که مثلاً یک بازیگر اگر از فضایی که داخلش است و زندگی روزمره و کاریاش را میگذراند بیرون بیاید ممکن است به کارش خللی وارد شود. در واقع جدیت و عشق او به کارش چیزی بود که برای من درس بود.
در آغاز فیلمبرداری مجموعه روزی روزگاری من جلوی دوربین رفتم که ورود حسام بیگ به قصه بود یعنی از زمانی که میآید و آن اسب روی پاهایش میایستد. این سکانس را روز اول گرفتند که فرماندار میمه و امام جمعه و... را دعوت کرده بودند و گوسفندی آورده بودند برای ذبح کردن و همه جمع بودند و خیلی هم شلوغ بود. آقای شکیبایی و یکی از دوستان دیگر وسط جمعیت نشسته بودند که این سکانس را ببینند چون اولین روزی بود که کار کلید خورد و آن روز برای من استرس زیادی داشت چون کار با بازی من کلید میخورد.
خسرو شکیبایی که استاد من بود نشسته بود وسط جمعیت که سکانس را تماشا کند. شب قبل، تمرین و دیالوگها را حفظ میکردیم. فردا که آمدیم از ساعت 9 صبح تا 3 و نیم بعد ازظهر روی اسب بودیم و هر وقت میگفتیم بیاییم پایین میگفتند الآن میخواهیم بگیریم و سه بعد از ظهر که کلید زدند آقای فرهاد صبا رفتند پشت دوربین و گفتند یک بار تمرین کنیم. آقای احمدجو آمد بغل و گفت این اسب وقتی میآید اینجا، بایستد و روی پایش بلند شود و جلوتر نرود، چون تصویر خراب میشود. ما رفتیم و برگشتیم و از اول تکرار کردیم و گرفتند. به من گفتند بیا پایین و برو توی چادر چایی بخور و من که آمدم پایین یکی از پشت سر چشمم را گرفت و گردن من را بوسید و گفت که یک بازی استثنایی دیدم و من امروز خیلی یاد گرفتم. وقتی برگشتم دیدم خسرو شکیبایی است و من را بغل کرد.
حرف این بزرگوار یک تشویق بسیار عجیبی برای من بود و انگار تمام خستگی صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر در یک لحظه از تنم بیرون رفت و یک انرژی برای ادامه کار گرفتم و این یکی از خاطرات خوبی است که با این بزرگوار برایم باقی مانده است.
■ شما سه بار در کنار ایشان در نقشهای مختلف بازی کردهاید. چه ویژگیهای اخلاقی و حرفهای در مرحوم شکیبایی بود که او را از دیگران متمایز میکرد؟
بله من در سه تا کار با ایشان بودم: روزی روزگاری در سال 70، سرزمین خورشید در سال 1375 و دلشکسته در سال 86. «سرزمین خورشید» کار احمدرضا درویش بود با موضوع دفاع مقدس.
ما خیلی با هم رفیق بودیم و بسیار از او درس گرفتهام. مرحوم شکیبایی در «روزی روزگاری» برای ما حکم استادی داشت. من اعتقادم بر این است هر کسی میتواند از دیگری بیاموزد. شاید کسی به شما آموزش دهد که خیلی هم از نظر آکادمیک بالا نباشد اما بشدت تحت تأثیر قرار میگیرید. منش ایشان واقعاً والا بود. استاد بودن به این نیست که فقط شما بلد باشید فلان کار را خیلی خوب انجام دهید. برخورد انسانی سمت انسانها را بالا میبرد. ایشان خیلی موقر و دوست داشتنی بود.
به هیچ وجه در کار کارگردان دخالت نمیکرد و اگر چیزی به ذهنش میرسید فقط پیشنهاد میداد. گاهی چیزی میگفت که همه متحیر میشدند. نظرش را میگفت و سعی میکرد بقیه را قانع کند. در کار اشکالات بچهها را برطرف میکرد.
به هر حال اگر بازیگری مقابل شما خوب بازی کند شما را بالا میبرد و اتفاقاً اگر بد بازی کند شما هم تحت تأثیر او بیکیفیت میشوید؛ درست مثل پاسکاری در زمین فوتبال است. اگر خوب پاسکاری شود توپ به گل میرسد. ایشان اصلاً تکروی نمیکرد. اعتقادش بر این بود اگر طرف مقابلش خوب کار کند خودش هم بالا میرود.
نظر شما