اسمش مونس است. دخترک چهارساله شیرینی که جلوی قنادی می ایستد و کودکانه می گوید: بلاتون گل آولدم، بفلمائید.(برای شما گل آوردم، بفرمایید)
اسمش یحیی است. تُنبک می زند لابه لای اتومبیل های کوتاه و بلند شهر!
اسم شان ستاره و سهیل است. پشتِ چراغ قرمز و توی پمپ بنزین، دستمال کاغذی می فروشند!
اسمش مهرانه است. ده ساله. دستفروشی می کند!
اسمش غفّار است. واکس می زند و می گوید: یک برادرش در کوره آجر و دومی شان گالش است!
اسم شان سعید و امیر است. سطل های زباله را زیرورو می کنند برای پلاستیک و کارتن و فلز. بیشتر از یازده سال ندارند!
یک روز برایم معاشرت با کارگران کوچک - خیلی کوچک - پیش می آید تا از این همه کودکی تباه شده، سرم تِلو تِلو بخورد... از درآمدهایی که شرح شان به اندازه خود قصه، غم انگیز است... دست هایشان شبیه آدم بزرگ هاست. و نگاه شان و سکوت شان... آرزوی خاصی ندارند و نخندیدن را ترجیح می دهند.
وسط نوشت: «بختیارعلی» وجودم با دیدن شان، داد میزند: درک رنجهای همدیگر، دنیا را قشنگ میکند.
بختیارعلی وجودم فریاد می زند: من تنها هستم. کار زیادی هم از دستم ساخته نیست ولی با کلامی یا تکان دادن دستی هم که شده باید قدری از دردهاشان بکاهم!
گل و دستمال کاغذی میخرم و وقت برگشتن، کفشهایم از فرچه یک استادکار کوچک برق میزند.
به آفتاب هم نگاهم میکنم و به بساط مهرانه که کلاه و عینک دودی دارد. از آن ها که دورش قرمز است و دسته هایش اطوار و پُز سرشان می شود و مشتری میشوم.
چند تماس تلفنی هم برای سعید و امیر چندان کار دشواری نیست. کارخانه هایی هستند که دست اندرکار بازیافت دورریزهایند. شاید یک خبر خوش کوچولو ایجاد بشود برای پسران سختکوشی که نان حلال می برند.
و روز خاکستری ام را با دیدن خانه مونس و مادرش به پایان میرسانم و راه برگشت را گم میکنم. آدرس خانه ام را گم میکنم.
گلفروشِ موطلا و مادر و پدربزرگش در یک اتاق و نصفی زندگی میکنند در حاشیه شهرمان. پدربزرگ، بنّاست اما دست تنگ تر از آن که برای خانواده اش کاشانه ای بسازد. سرپناهی که شکل و شمایل چهاردیواری داشته باشد.
باز اما جای شکرش باقی ست که گلفروش، وقت خداحافظی گلی در سطل هایش ندارد.
پی نوشت: مونس و یحیی و ستاره و سهیل و مهرانه و غفّار و سعید و امیر؛ کودکانِ بی عروسک و توپ و دوچرخه اند! بی رخت و لباس مارکدار! بی لبخندهای شیک و خواب های رنگی! ژن هایشان فقیر است... لطفاً آنها را پس نزنید.
سخن آخر: به «بختیارعلیِ» ذهن تان، بی محلی نکنید!
انتهای پیام/
نظر شما