به گزارش گروه اجتماعی قدس آنلاین، بعضیها دوست دارند بنشینند نوک لَنج؛ جایی که چوب «بیس» از دل «سطحه» بالا دویده. بقیه اما کنار «سُوار» را ترجیح میدهند. بعضیها هم نیمکتشان را برمیدارند و میگذارند درست کنار دیرک؛ جایی که طنابهای کلفت کنفی، دور تا دور «دَگَل» را گرفتهاند. بعد چای داغ و شیرینشان را هورت میکشند و گوش میسپارند به صدای امواجی که در خیالشان هی میکوبد به چوبهای چرب لنج؛ صدایی که آنها را از این خیابان شلوغ میبرد به دل دریا؛ دریای گرمآشنای جنوب با موجاموج کفآلودش؛ با بوی ماهیها و آبهای زلال آبیرنگ...
«ابراهیم تمهید»، اصلش بازیگر سینماست. «ایرج صغیری» سال 65 وقتی برای فیلم «سفر غریب» دنبال بازیگر میگشت، او را دید که جوانی خوش قد و قامت بود و عاشق سینما. بازی در سفر غریب، برای تمهید، سفر به دل هنر هفتم بود. او بعد از آن فیلم، تجربههای سینمایی دیگری هم داشت تا آن که سال 90 «احسان عبدیپور» کارگردان جوان بوشهری، شروع کرد به ساختن فیلم «تنهای تنهای تنها»؛ آنجا بود که تمهید دوباره شد آرتیست سینما.
تمهید اما در هیچ فیلمی، ناخدا نبوده. او هیچ وقت خدا، لنجی هم نداشته. حالا اما یک سالی میشود که او ناخدای لنجی شده که در کناره یک خیابان شلوغ، در بندر بوشهر پهلو گرفته است؛ لنجی که چوب به چوب و تکه به تکه، به دست خود او ساخته شده است؛ لنجی روی خشکی. بازیگر بوشهری، حالا کافهدار کافهای متفاوت است. همشهریهایش، حالا در شبهای شلوغ خیابان هم میتوانند بنشینند توی «کافه لنج» و بزنند به دل دریا.
■ چرا لنج؟ چرا کافه را شکل دیگری نساختید؟
لَنج، همه زندگی مردم بوشهر است. لنج برای آنها تجارت است، نان است، عشق است، تقدس دارد. لنج که میخواهی سوار بشوی، باید پابرهنه باشی؛ مثل وقتی که وارد مسجد میشوی. ما با لنج معامله کردهایم، قاچاق کردهایم، کشته دادهایم، غرقی دادهایم. لنج برای ما نماد کار است؛ نماد تلاش برای زندگی. لنج وسیلهای بوده که پدران ما، از اینجا فرهنگ و هنر بوشهری را در امتداد خلیج فارس و دریای عمان و اقیانوس هند انتقال دادهاند.
امروز در «بمبئی» هند و «ملیوار» زنگبار، که بنادر مهم قدیم بودهاند، نشانههای فراوانی را از فرهنگ، هنر و حتی کلمات بوشهری میتوان یافت. خب این تبادل فرهنگی در طی قرنها، با همین لنج انجام شده است. بوشهر هم در اثر همین تبادلات، الان برای خودش قارهای است.
اقوام مختلفی امروز در بوشهر زندگی میکنند که اجدادشان از آفریقا، از هند، از پاکستان، از کشورهای همسایه در خلیج فارس، به اینجا آمدهاند. سیاهانی که امروز در بوشهر زندگی میکنند، ریشهشان به اقوام آفریقایی میرسد. اینها مهاجرانی بودهاند که به بندر بوشهر آمدهاند و همینجا ساکن شدهاند.
■ با این حساب، بوشهر، شهر همزیستی اقوام مختلف هم هست.
بله. بوشهر بندر صلح و همزیستی بوده و هنوز هم هست. جمعیتهایی از ادیان مختلف در بوشهر زندگی میکردهاند؛ از کلیمیها بگیرید تا ارمنیها و آسوریها. در بوشهر کنیسه داریم، کلیسا داریم. همینجایی که کافه لنج بنا شده، معروف است به «تُل ارمنی» یعنی تَل یا تپه ارمنیها. ارمنیها اینجا تجارتخانه داشتهاند. چند تا کلیسا هم بنا کردهاند؛ مثل «کلیسای گریگوری» و «کلیسای ظهور». «جزیره شیف»، همین کنار بوشهر، یک جزیره ماسهای است.
آنجا همه اهل سنت هستند و ما شیعهایم. اختلاف قومی و مذهبی در بوشهر نبوده و نیست. ما، همه همدیگر را صرفا انسانهایی میدانیم که داریم در کنار هم زندگی میکنیم. این تبادلات فرهنگی فقط محدود به بوشهر هم نمانده. بسیاری از دستاوردهای دیگر تمدنها، از طریق بوشهر وارد کشور ما شده است. در خاطرات «عبدالحسین سپنتا» هست که سینمای ناطق از بوشهر وارد ایران شده است. فقط همین هم نیست. فوتبال هم از بوشهر وارد شده است. بیلیارد از بوشهر وارد شده است. باله از بوشهر وارد شده است. چاپ سنگی از بوشهر وارد شده. همه این اتفاقات را همین لنجها باعث شدهاند. لنج حافظه جمعی و بخشی از خاطرات مردم بوشهر است. از هر کدام از اهالی بوشهر که بپرسید، حتما داستانهای فراوانی از لنج و دریا دارند.
اینجا خانمی بود به نام «ماهنسا». در بوشهر همه قصه ماهنسا را میدانند. فردای عروسی ماهنسا، همسر جوانش با «ناکو» به دریا میرود و همراه ناکو غرق میشود. من هفت هشت سالم بود که ناکو غرق شد. الان نزدیک شصت سال سن دارم. ماهنسا، پنجاه سال، نشست کنار ساحل و انتظار کشید. عمر ماهنسا به انتظار گذشت؛ تا چند سال پیش که فوت کرد. بوشهر، پر از این قصههاست؛ قصههایی که در همهشان لنج و دریا هست. حالا این لنج با این همه تاریخ دارد از بین میرود. فناوری آمده و دارد خاطرات مردم را از مردم میگیرد. کشتیهای بزرگ آمده و قایقهای فایبرگلاس. قایقهایی مثل هم، بیروح و بیخاطره.
■ گفتید ناکو؛ ناکو چه جور شناوری است؟
لنجها در آبهای جنوب انواع مختلفی دارند و هر کدامشان برای شغل و هدفی ساخته شدهاند؛ مثل «سَماچ»، «کوتی»، «سَمبُوک» و «بوم». اینها هر کدام، شکل و شمایلی دارند و کارکردی. ابعادشان هم متفاوت است. در این میان، بوم شناور اصلی اهالی بوشهر است. بوم، شناور باربری است. این لنجی هم که من ساختهام، بوم است؛ یک بوم شصت تنی. بومها بر اساس تناژ باری که میتوانند جابه جا کنند، دستهبندی میشوند. بومهای بزرگ تا هشتصد تن و هزار تن بار را هم میتوانند جابه جا کنند. به آن بومهای بزرگ، ناکو میگوییم. ناکوی هندی داریم، ناکوی پاکستانی داریم. سمت لنگه و کُنگ و بندرعباس هم ساخت ناکو رواج دارد؛ ناکوی هندی.
■ اینها را از کجا میدانید؟ شما که بازیگر سینما هستید.
بوشهریها همه اهل دریا هستند. ما صبح، تا دریا نبینیم، روزمان شروع نمیشود. خانه ما، همینجا نزدیک اسکله بود، کنار گمرک. آقام لنج داشت، بوم داشت. قاچاق سیگار میکرد. سیگارها را از کویت میآورد و میبرد به آبادان. ما بچههای این محله، از کودکی با صدای تیر و تفنگ و آژان و لنج و موج و دریا بزرگ شدهایم. بزرگتر که شده بودم، خودم هم روی لنج کار میکردم. با لنجهای باری میرفتم بحرین و قطر و دبی. جاشویی میکردم.
■ ما آدمهای غیرآشنا با فرهنگ جنوب، اسم جاشویی را زیاد شنیدهایم؛ آن هم در فیلمهایی که دیدهایم. جاشویی دقیقا چه کاری است؟
جاشو، اسم همه کارگرهای لنج است و جاشویی یعنی کارگری کردن در لنج؛ مثلا تور انداختن و تور جمع کردن در لنجهای صیادی یا جابه جا کردن بارها در لنجهای باری، یا غذا پختن و نظافت و پادویی کردن. همه اینها، همان جاشویی است. جاشوها هم هر کدام بسته به کاری که انجام میدهند اسمی دارند. مثلا «پنجری» جاشویی است که در لنجهای بزرگ برای دیدهبانی بالای «دول» میرود؛ دول هم همان «دگل» یا دکل اصلی لنج است.
«موتوری» جاشویی است که در موتورخانه لنجهای موتوردار کار میکند. همه جاشوها زیر نظر «سرهنگ» هستند که بعد از ناخدا، همهکاره لنج است. لنجها بسته به بزرگی و کوچکیشان، چندین و چند جاشو دارند. جاشویی، شغل رایج در بندرهای جنوب است. جاشوها، کارگرهای دریا هستند. بیشترین آسیبها و غرقیها هم مال همین جاشوهاست. غرق شدن آن روی دیگر دریاست. همین دریایی که رزق و روزی اهالی دریا را میدهد، میتواند آنها را از زندگی هم ساقط کند. دریا برای ما، هم زندگی است و هم مرگ.
با آنکه حالا فناوریهای پیشرفتهای آمده، اما باز هم سالی نیست که لنجی غرق نشود. آخرین غرقیها از جمع صیادان بوشهری هم مال سال قبل بود. منطقهای هست به نام «مُطاف»؛ جزیره مطاف. آنجا معروف است به برمودای خلیج فارس. این جزیره کوچک، با مَد دریا، زیر آب میرود و با جزر، از آب بیرون میافتد. امواجی که در اطراف مطاف هست، میتواند هر لنجی را غرق کند. لنجها به خاطر عمق کم آب، آنجا گیر میکنند و بعد، موجها میآیند سراغشان؛ موجهای بزرگی که میتوانند به راحتی هر لنجی را خرد کنند و پایین بکشند. همین باد قبل بود که یک لنج صیادی آن جا غرق شد، با همه آدمهایش؛ یک لنج صیادی از محله «جُفره» بوشهر. در باد «لیمر» گرفتار شده بودند.
■ باد لیمر، چه بادی است؟
لیمر از بادهای موسمی است. هر کدام از بادها اینجا اسمی دارند؛ آن هم بسته به اینکه چه وقتی یا از چه سمتی میوزند. باد «تُعَیبه» داریم؛ «لَچِیزر» داریم. باد «پیرزن» داریم. بادهای «نعشی» و «برّو» و «بحری» و «قوس» هم هستند. بدترینشان همین لیمر است.
بادی است که حوالی آبان و آذر میوزد و میتواند به سرعت توفان درست کند. ناخدا اگر بادها را نشناسد، حتما گرفتار میشود. دریا هم مثل خشکی نیست که مثلا دوست و آشناها به کمک بیایند. امکانات درست و حسابی نجات هم که نداریم؛ مثلا قایقهایی که بتوانند در توفان هم مانور کنند، یا بالگردهایی که بتوانند امداد هوایی انجام بدهند. همین لنج صیادی جفره، آدمهایش داشتند تلفن میزدند و غرق میشدند؛ حرف میزدند و میمردند. حالا حال خانوادههای آنها را تصور کنید. دریا، اینطور قصهها هم فراوان دارد؛ علیالخصوص برای جاشوها. من هم چند سال جاشو بودم. هرچه هم از دریا میدانم، مال همان سالهاست. بعد از آن یک لنج صیادی «اوشار» کردم؛ یعنی سفارش دادم که برایم بسازند؛ لنجی که البته نتوانستم با آن به دریا بروم. ما در بوشهر به آنهایی که لنج میسازند میگوییم «گلّاف». من با گلافها هم کار کردهام. جالب است که آنها گویش خودشان را دارند؛ واژگان خودشان را دارند. فرهنگ گلافی، خودش خردهفرهنگی است در دل فرهنگ بوشهر. خب این فرهنگها، این آیینها مهم است که بماند. هر چوبی در لنج، اسمی دارد. اسم بخشهای مختلف لنج، خودش میشود یک کتاب. دلم میخواست کاری کرده باشم؛ آن هم برای خودم، برای شهرم، برای فرهنگم. این بود که کافه لنج را ساختم تا لنج را به یاد مردم بیاورم. من، لنج را آوردهام توی خشکی. آوردهام زیر درخت. میخواهم مردم لنج را ببینند و جلوی چشمشان باشد.
■ چطور ساختیدش؟
من با گلافها زندگی کردهام، کار کردهام. اصول کلی ساخت لنج را بلدم. لنجها یک چوب محوری دارند که یک تکه است. اسمش «بیس» است و به ستون فقرات انسان میماند. چوبهای دیگری روی بیس سوار میشود که حکم دندهها را دارند در اسکلت. بعد چوبهای «مالچ» و «ثانی» و «ثالث» و «عَطفه» و «کُنده» و «ماکی» و «کشتیل» را سوار میکنیم. بعد هم چوبهای «سطحه» را، که حکم عرشه را دارد؛ و چوبهای «سُوار» را، که بدنه جانبی لنج است. من، سی سال پیش ماکت کشتی میساختم. هنوز هم میسازم. این هم هنر رایجی است در بوشهر. همان وقتها ماکت کشتی «فردوس» را ساختم که کشتی معروفی است. آلمانی است و برای عملآوری میگو استفاده میشود. در شیلات هنوز باید باشد.
البته کار اصلیام، تزیینات داخلی ساختمان است. مدرک هنرستان گرفتهام سال 58. گرهچینی میساختم. دستم با نجاری و چوب و تیر و تخته آشناست. ساخت گرهچینی هنوز هنر متداولی است در بوشهر. بوشهریها با این کار میخواهند از معماری و فرهنگشان محافظت کنند؛ از رنگها و زیباییهایی که دارد از بین میرود. رنگهایی که در پنجرههای گرهچینی بوشهر استفاده میشود عمدتا رنگهای گرم طیف خورشید است. این رنگها، ثابت شده که میتواند به درمان افسردگی، به بهبود خواب و حتی به دور کردن حشرات موذی کمک کند. مردم بوشهر به فرهنگ و آیینهایشان، وابسته هستند.
لنجسواری و دریا رفتن هم آیین اصلی مردم بوشهر است. دو سال پیش خودم نشستم و نقشه لنج را کشیدم. برای ساختش البته تنها نبودم. با کمک جمعی از هنرمندها و آدمهای علاقهمند، چوب جمع کردیم و ساختیمش. جایی است در نزدیکی بوشهر، حوالی «بندر عامری» و «دلوار» که به «قبرستان لنجها» معروف است. لنجهای از کار افتاده، آنجا رها شدهاند. رفتم و هر چه لازم داشتیم را از آنجا آوردم.
بخشی را هم از یک کارگاه گلافی که همین نزدیکی است، گرفتم. «حاج حسین خارگیزاده» از گلافهای قدیمی بوشهر است. حالا نجاری دارد. باز هم شب و روزش با چوب و تیر و تخته میگذرد. بخشی از تختهها را حاج حسین به من داد. طنابها را هم از کنار اسکله پیدا کردم و آوردم اینجا. طنابهایی بود که همانجا رها شده بود. خلاصه با باقیمانده لنجهای دیگر، یک لنج تازه سر پا کردیم. شش ماه هم طول کشید. خیلیها هم کمکم کردند.
هر کس میتوانست میآمد کمکی میکرد و میرفت. تختههایی که اینجا میبینید، هر کدام مال یک لنج است. هر کدامشان عمری را در دریا گذراندهاند و توفانهای زیادی را دیدهاند. چوب، عموما حس خوبی دارد، بویژه این چوبها که دریا رفتهاند. این چوبها، با آدمهای زیادی سر و کله زدهاند و حوادث فراوانی را تجربه کردهاند. توفان و موج دیدهاند، ترس را حس کردهاند، کار و تلاش دیدهاند و عشق به خانه و زن و بچه را شاهد بودهاند.
■ کی کار ساخت کافه لنج تمام شد؟
زمستان پارسال تمام شد. اینجا را هجده اسفند افتتاح کردیم. خیلیها هم آمدند برای مراسم افتتاح. آنجا گفتم این لنج را تقدیم میکنم به مردم بوشهر. گفتم لنج را من ساختهام، اما مال مردم است. مال آن فرهنگی است که لنج در آن، همه چیز است از مرگ تا زندگی؛ مال فرهنگی است که قدم گذاشتن در لنج، تقدس دارد. وقتی بوشهریها اینجا مینشینند، هر کدام خاطرهای تعریف میکنند. یکی میگوید این چوب، فنه است، یکی میگوید این نیمه است. خلاصه یک وقت میبینی کلی اطلاعات درباره دانشی که دارد از دست میرود، رد و بدل میشود. خدا را شکر استقبال خوبی هم از این کافه شده است. فلان نهاد شهری، میلیونها تومان خرج میکند تا نمادی را مثلاً در میدان مرکزی شهر بنا کند، اما موفق نمیشود. حالا این لنج به تنهایی توانسته کلی آدم را بکشاند اینجا.
آدمهایی که مثل شما آمدهاند و از لنج پرسیدهاند و با آن آشنا شدهاند. خوانندههای روزنامهتان هم اگر این مصاحبه را بخوانند، با لنج و لنجسازی آشنا میشوند؛ با لنج هم که آشنا بشوند، یعنی با تاریخ و فرهنگ بوشهر آشنا شدهاند. این، کاری است که من در کافه لنج انجام میدهم.
انتهای پیام/
نظر شما