به گزارش قدس آنلاین، قهوه را نوشیده ام. بیست دقیقه ای می شود. روی صندلی غیرلهستانی نشسته ام و ذهنم دست و پنجه نرم می کند با چند موضوع.
اتوبوسی که به دانشگاه نرسید... پدری که به اتیکتِ پسته پوزخند می زد... حلقه هایی که چند زن فامیل - این پاییز - از دست شان درآورند... کتاب هایی که نیم درصد طلا و ماشین، عاشق ندارند... و دختر جوانی که نمی داند مادرش می داند توی کوله پشتی اش «گل» دارد».
فنجان را برمی گردانم و توی دالانش چشم می چرخانم. به شکلک هایی می رسم از روی حدس و استنباط. طرح هایی پیدا می کنم که جوابِ حالم نیست و پاسخ آنچه را که می خواهم.
بیشتر که کنکاش می کنم، دستاوردم می شود یک سنجاقک که بال هایش دراز است و سرش کوچک، یک لنگه جوراب و آسمانی که دو تکه ابر قهوه ای کمرنگ و پُررنگ دارد.
می خندم... به فنجانی که دستم را نگرفته و عده ای می گویند فال ها و رازهایش ردخور ندارد... می خندم به فالگیری خودم... به اسرار و راه و چاهی که توی قهوه بشود پیدایش کرد.
«عزیز» نوبت فیزیوتراپی دارد امروز. بی خیال ماجرا می شوم و می روم سروقتِ لباس ها. اما توی آینه قدّی به آدمی خیره می مانم که نگاهش حرف دارد. آرام می گویم: جانم بفرمایید بانو، سراپا گوشم.
آدمِ آن سوی آینه می گوید: یعنی راننده ها، پدرها، زن ها، کتاب ها و معتادها هم اگر قهوه خوری می کردند و پای ماورابینی رمّال می نشستند دیگر بخت شان بخت می شد؟ آینده تفسیر می شد؟ روزمره شان!؟
واقعاً آیا بعضی ها به اینکه همه چیز در فنجانِ تلخ برزیلی خوابیده، معتقدند!؟ به اینکه خوشبختی، عشق، پول، آینده، سفر، خیانت و مرگ را غریبه ای بتواند برایمان از یک فنجان بکشد بیرون؟
خندان تقّه ای می زنم به سرِ «آدم آینه ای» و جواب می دهم: بیا فکر کنیم کشورهایی که مزرعه قهوه دارند یک روز صبح این دروغ زیبا را منتشر کردند.
انتهای پیام /
نظر شما