تحولات منطقه

حجت الاسلام سید قاسم بخشیان گفت:پس از آزادی از زندان حامل پیامی از این مبارزان برای آیت الله خامنه ای بودم اما طبق هماهنگی با شهید هاشمی نژاد و آیت الله طبسی و ذکر این نکته که می‌دانستیم پس از آزادی تا مدتی تحت تعقیب ساواک قرار خواهم داشت، مقرر شد که بلافاصله پس از آزادی به طرف رهبر معظم انقلاب نروم.

جلسات درس نهج البلاغه رهبری کانون تجمع انقلابیون مشهد/ شهادت مرحوم "کافی" بنزینی بر آتش قیام
زمان مطالعه: ۱۴ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، ایام الله دهه فجر از راه رسیده است؛ برآن شدیم تا گفتگویی با یکی از انقلابیون شهر که سابقه مبارزاتی زیادی در سالهای پیروزی انقلاب دارد انجام دهیم و از خاطرات آن روزها، آن شور و نشاط انقلابی و آن فداکاریها برای جوانان چند سطری بنویسیم.

خواندن گفتگوی قدس آنلاین با حجت الاسلام سید قاسم بخشیان را به شما خوانندگان گرامی پیشنهاد می‌کنیم.

*ماجرای ورود شما به انقلاب و اعتراضات مردمی علیه رژیم پهلوی چه بود؟

**در ایام جوانی تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل وارد حوزه شده و طلبه شوم . در آن زمان با افکار و اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) که به مناسبت های مختلف در جامعه منتشر و دست به دست می شد آشنا شده و مانند بسیاری از جوانان آزاده به آنها علاقه و توجه خاصی پیدا کردم . تقریبا ابتدای طلبگی ام مقارن شد با جشن های ۲۵۰۰ ساله ای که رژیم شاهنشاهی برگزار کرد. پس از آن مراسم بود که حضرت امام (ره) موضعگیری سختی علیه رژیم پهلوی کردند و این مراسم را به شدت محکوم کردند. حضرت امام به وضوح در پیامشان آورده بودند که وقتی خیلی از مردم ایران با فقر و نداری دست و پنجه نرم می کنند چرا باید رژیم، اقدام به برگزاری چنین مراسم پرهزینه ای کند.

پس از آن احساسات و حس عدالت خواهی من برانگیخته شد و تصمیم گرفتم که برای به ثمر رسیدن اهداف امام تلاش نمایم. به همین دلیل بود که در جلسات تدریس نهج البلاغه که توسط مقام معظم رهبری در مسجد امام حسن مجتبی (ع) برگزار می شد شرکت کرده ، با ایشان آشنا شدم و نیز با شرکت در جلسات مختلف دیگر با شهید هاشمی نژاد و مرحوم آیت الله طبسی آشنایی بیشتری پیدا کردم.  این جلسات بود که مرا به مبارزه علیه حکومت پهلوی ترغیب می کرد.

* از چه زمانی در تجمعات و اعتراضات مشهد شرکت کردید؟

** در ۱۵ خرداد ۱۳۵۴ همزمان با ایام فاطمیه در حوزه علمیه قم، به مناسبت گرامیداشت قیام مردم ایران در ۱۵ خرداد ماه ۱۳۴۲ تجمعی اعتراضی شکل گرفت. انقلابیون بر روی پرچم بزرگ قرمز رنگی که نمادی از قیام خونین ۱۵ خرداد ۴۲ بود، به وضوح نوشته بودند که "قیام ۱۵ خرداد را گرامی می داریم". رژیم که از این جنبش اعتراضی به خشم آمده بود و برای سرکوب مردم به دنبال بهانه ای می گشت که به گونه ای مردم مذهبی را هم به خروش در نیاورد، همین پرچم قرمز را مستمسک قرار داد و به دروغ تجمع را به کمونیست ها نسبت داد و به شدت سرکوب کرد.

خبر سرکوب به شهرهای مختلف ایران از جمله مشهد رسید. در آنزمان که ایام امتحانات هم بود، طلبه ها به عنوان همدردی با حوزه علمیه قم، امتحانی که در مدرسه آیت الله میلانی قرار بود برگزار شود را تعطیل و به خیابان آمدیم و تا حرم پیاده روی کرده و علیه نظام شعار دادیم. این راهپیمایی سه روز تکرار شد. ماموران رژیم در این سه روز فقط نظاره گر ماجرا بودند و برای جلوگیری از الهتاب بیشتر، تجمع را سرکوب نکردند. پس از سه روز تصمیم گرفتند که سردسته انقلابیون مشهد را دستگیر کنند. به همین منظور آقای طبسی و شهید هاشمی نژاد که چند روز پیش در یکی از مجالس روضه حضرت فاطمه (س)، موضعگیری تندی علیه رژیم انجام داده بود و از سکوت حوزویان مشهد شاکی بود، را دستگیر کردند. پس از آن دستگیری طلبه ها هم شروع شد و خفقان شدیدی در مشهد به راه افتاد.

مدتها به این فکر بودم برای اینکه این قیام به فراموشی سپرده نشود و شعله اش در دیگر شهرهای کشور هم روشن شود، باید کاری انجام دهم. به همین منظور شهریور ۱۳۵۴ که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، نوار کاست صحبت های شهید هاشمی نژاد را برداشتم و به روستای پدری ام در شمال کشور بردم.

* پیامدهای اینکار را هم در نظر گرفته بودید؟ حتما حمل نوار اعتراضی شهید هاشمی نژاد، کاری خطرناک بوده و احتمال ایجاد مشکل برای شما وجود داشته است.

** بله دقیقا همینطور بود و اولین دستگیری و زندان من هم به همین موضوع برمی گردد. نوار را برای علمای وقت آن محل پخش کردم، اما آنها وقتی صحبتهای داغ این شهید گرامی را علیه رژیم شنیدند، بسیار سرد برخورد کرده و حتی اعلام کردند که شما را به اعتراض و انقلاب چه کار؟ وارد این مباحث نشوید و درستان را بخوانید.

بسیار ناراحت و افسرده شدم. شب را در منزل یکی از آشنایانمان سپری کردم. فردای آن روز وقتی از منزل به مقصد بازگشت به مشهد، خارج شدم. پیکانی سفید رنگ در کنار من ترمز زد و سه نفر که دو نفر از آنها اسلحه در دست داشتند از آن خارج شدند و مرا دستگیر و به ساواک ساری منتقل کردند. خوشبختانه در آن لحظه نوار کاست سخنرانی شهید هاشمی نژاد همراهم نبود و هیچ سند و مدرکی نتوانستند از من بگیرند. بعدها متوجه شدم که دهیار محل که در جلسه روز گذشته و در جمع علما نشسته بود، مرا به ساواک لو داده بود. بدین ترتیب در ۱۱ شهریور ۵۴ اولین سابقه دستگیری من اتفاق افتاد.  

* در ساواک چه گذشت؟

** هوا بسیار گرم بود و شرجی و من هم روزه بودم. شکنجه من با داغ کردن دستگاه تهویه و گرمتر کردن اتاق شروع شد. اما پس از گذشت چند ساعت، هیچ بازجویی از من صورت نگرفت. این موضوع برایم عجیب بود. بعدها فهمیدم در آن روز کارگران کارخانه نساجی قائمشهر هم اعتصاب کرده بودند و نیروهای ساواک متوجه این شلوغی بودند، من را تا اذان شب نگاه داشتند و بعد از نماز مغرب و عشا به زندان ساری منتقل کردند. اما اتفاق دیگری که رخ داده بود این بود که، رئیس وقت زندان ساری که سروان ناصر احمدی نام داشت، در آن بحبوحه یکی از افراد گروهک منافقین را فراری داده بود. این ماجرا و نیز شلوغی ای که کارگران کارخانه نساجی قائمشهر ایجاد کرده بودند، سبب شد یک هفته بدون بازجویی در زندان باشم.

در این مدت خانواده من هیچ اطلاعی از وضعیتم نداشتند و فقط می‌دانستند که توسط ساواک دستگیر شده‌ام. پس از یک هفته به اداره ساواک ساری منتقل شدم. از آنجا مرا به مشهد فرستادند. لحظه حرکت یکی از مسئولین ساواک به من گفت که از اینجا تا مشهد، اگر حرکتی چه علنی باشد و چه رمزی، انجام دهی که باعث شود گروهی خودرو را تعقیب کرده و در پی آزادی تو باشند ابتدا خودت را خواهیم کشت و بعد آنها را. من در جواب به او گفتم از اینجا تا هر کجا که مرا ببرید، فقط و فقط خدا همراه من است و نه شخص دیگری.

مرا به مشهد منتقل و تحویل ساواک مشهد دادند. صبح روز بعد ماموری قوی هیکل به نام مسعودی که بعدها فهمیدم معاون ساواک بوده و فامیل اصلی اش برزگری است، از من بازجویی کرد. سووالاتی پرسید اما من جوابی خاصی به او ندادم. دیدم جوابها را از طرف خودش می نویسید و در آخر به من گفت امضا کن. وقتی سرم را خم کردم تا ببینم چه چیزهایی نوشته است، ناگهان مشت بسیار محکمی به زیر چانه ام زد. ضربه آنقدر محکم بود که بر زمین پرت شدم. تا مدتها این ضربه شدید سر و گردنم را اذیت می کرد.

* احتمالا اولین تجربه زندانتان از همین جا شکل گرفت.

** بله، همینطور است. چیزهایی که برزگری نوشته بود باعث شد برایم پرونده ای تشکیل شود و به زندان ساواک منتقلم کردند. با شهید عباس موسوی قوچانی در آن زندان آشنا شدم. همان شهیدی که یکی از خیابانهای اصلی مشهد به نام او نامگذاری شده است. آنزمان، من در سلول ۱۹ بودم و او در سلول ۲۰ بود. سلولهای ۱۹ و ۲۰ بسیار تاریک و متعفن و درواقع بدترین سلولهای آن زندان بودند. چون در مجاورت تنها سرویس بهداشتی زندان که هیچ پنجره یا هواکشی نداشت قرار گرفته بودند. یکی از شب ها که کمی اوضاع عادی تر بود و کنترل ماموران کمتر، این شهید بزرگوار از سلولش صدایش را بلند کرده و خود را معرفی کرد و من با او هم صحبت شدم.

در ۲۷ مهرماه سال ۵۴ برگه ای به من دادند که رویش قرار بازداشت موقت خورده بود. بدون اینکه در این مدت من بازپرس یا دادستان یا قاضی و یا جلسه محاکمه ای دیده باشم که بتوانم از خودم دفاع کنم. به زندان شهربانی مشهد منتقل شدم. مرا به قرنطینه فرستادند. بیشتر افرادی که در قرنطینه بودند آدم کش و قاچاق چی بودند و بردن زندانیان سیاسی به آنجا نوعی شکنجه محسوب می‌شد. عرف این بود که یک یا دو روز زندانی در قرنطینه باشد اما من ۴۵ روز در قرنطینه بودم. شهید عباس موسوی هم به این زندان و مانند من به قرنطینه منتقل شد. من و او و یک بیمار روانی در یک سلول بودیم. شخص روانی را برای اذیت بیشتر با ما هم اتاقی کرده بودند. در این مدت نه تنها ملاقاتی بلکه آفتاب و مهتاب را هم ندیدم. پس از گذشت ۴۵ روز، ما را به بند یک یا همان بند سیاسی بردند.

* چه افرادی در بند سیاسی حضور داشتند؟

** افراد که چه عرض کنم، چندین گروه سیاسی حضور داشتند. کمونیست‌ها، توده‌ای‌ها، گروهک منافقین، روحانیون و گروه های دیگر. در آنجا شهید هاشمی نژاد و مرحوم آیت الله طبسی که مدتی قبل دستگیر شده بودند و همچنین مرحوم عسگراولادی که از تهران به آنجا منتقل شده بود را نیز مشاهده کردم. چند شب به سلول این بزرگواران رفته و ماجراهای چند ماهی را که آنها در زندان حضور داشتند و ماجرای دستگیری خودم را برایشان نقل می کردم. پس از مدتی مرا به دادگاه نظامی بردند و چون هیچ سند و مدرک جرمی از من نداشتند، برایم حکم بازداشت موقت صادر و پس از زمان کوتاهی از زندان آزاد شدم.

* زندان چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟

** زندان باعث شد، محکم تر و قوی تر از قبل به ادامه روشنگری و مبارزات پرداختم. مخصوصا اینکه با آشنایی نزدیک با دو تن از رهبران اصلی مبارزات مشهد مورد اعتماد آنها هم قرار گرفته بودم. پس از آزادی از زندان حامل پیامی از این مبارزان برای آیت الله خامنه ای بودم. اما طبق هماهنگی با شهید هاشمی نژاد و آیت الله طبسی و ذکراین نکته که می دانستیم پس از آزادی تا مدتی تحت تعقیب ساواک قرار خواهم داشت، مقرر شد که بلافاصله پس از آزادی به طرف رهبر معظم انقلاب نروم. برای همین عزم سفر کردم. اما پس از بازگشت متوجه شدم ایشان هم دستگیر و قرار است به سیستان و بلوچستان تبعید شوند. رهبران انقلاب مشهد در زندان بودند و فضای سیاسی این شهر، تا سال ۵۷ خفقان زیادی داشت.

* انقلاب مشهدی ها در سال ۵۷ چگونه شروع شد؟

** پس از توهینی که در سال ۵۶ به حضرت امام خمینی (ره) در روزنامه اطلاعات شد، مردم انقلابی ایران که تحمل اهانت به رهبر دینیشان را نداشتند شروع به اعتراض کرده و قیام هایی شکل گرفت و برای هر قیام چهلمی برگزار شد و خون های زیادی بر روی زمین ریخت. تا اینکه در ماه شعبانی که در سال ۵۷ واقع شده بود امام خمینی (ره) اعلام کردند به دلیل کشتار مردم بیگناه و اینکه عزادار آنها هستیم، نیمه شعبان را جشن نگیرید و چراغانی نکنید.

در آنزمان، مرحوم کافی در تهران اقامت داشت و یکی از خطیبان معروف ایران بود و منابر او همیشه با سیل عظیم جمعیت مواجه بود. مرحوم کافی تصمیم گرفت که به حرف امام جامه عمل بپوشاند اما از سوی حکومت فشار آوردند که باید نیمه شعبان را چراغانی کرده و جشن بگیرید. به همین دلیل ایشان تصمیم گرفت به مشهد بیاید تا به نوعی دستور حکومت را عملی نکرده باشد. اما ماموران رژیم که برخی ها مدعی بودند شعبان بی مخ، کودتاچی معروف، هم جزئی از آنها بوده است ، در حوالی قوچان تصادفی مصنوعی را صحنه سازی کردند و اعلام کردند که مرحوم کافی به همراه فرزند خود در این تصادف کشته شده است. این خبر در شب نیمه شعبان به مشهد رسید و باعث تاثر فراوان مشهدیها شد. روز نیمه شعبان جمعیت انبوهی، پیکر مرحوم کافی را تشییع و آیت الله شیرازی هم بر او نماز خواندند. در مراسم تشییع پیکر مرحوم کافی اعتقاد و شعار جمعیت این بود که ماموران شاه، ایشان را کشته اند و همین اقدام باعث اعتراضات علنی و گسترده مشهدیها شد. در آن روزها، مدرسه علمیه نواب و منزل مرحوم آیت الله شیرازی پایگاه اصلی انقلابیون بود.

* عکس العمل رژیم درمقابل اعتراضات چه بود؟

** از بعدازظهر نیمه شعبان که مصادف با ۳۰ تیرماه ۱۳۵۷ بود برخورد ماموران و موج جدید دستگیری ها آغاز شد. در بین ساعات ۴ تا ۵ عصر ماموران شاه، سه مرتبه به مدرسه نواب حمله کردند که دریکی از این حمله ها مرا دستگیر کردند. فرمانده آنها شخصی به نام سروان صدوقی بود که بسیار خشن و سنگدل بود. مرا به بیرون از مدرسه برد و ابتدا عمامه ام را با فندک آتش زد و بعد چنان او و مامورانش با باتوم و زنجیر و ... به جانم افتادند و کتکم زدند که غرق خون شدم. با همان وضعیت مرا به داخل اتوبوسی بردند و به همراه دیگردستگیرشدگان به زندان شهربانی منتقل کردند.

از ابتدای ورودی زندان تا سلولها، تونلی بود که من آنرا تونل شکنجه نامگذاری کرده ام. به محض ورود به محوطه زندان، دستگیر شدگان را یکی یکی وارد این تونل می کردند. در دو طرف این تونل مامور باتوم یا زنجیر یا کابل بدست ایستاده بود و دستگیر شدگان را به شدت می زدند.  

باید در آنجا به امام توهین می کردیم تا اجازه دهند از این تونل خارج و وارد سلولها شویم. اما من روی اعتقاداتم پافشاری کرده و توهین مورد نظر آنها را حواله شاه کردم. به همین دلیل آنها عصبانی شدند و آنقدر مرا در مقابل سلول زدند تا بیهوش شده و بر زمین افتادم. آنها احساس کردند که من مرده ام و به همین دلیل رهایم کردند. پس از مدتی که فهمیدند هنوز جان در بدنم هست، مرا کشان کشان به قرنطینه بردند.

توهین من به شاه، باعث شد که ماموران، تونل شکنجه را تعطیل کنند. چون ترسیدند که دیگر زندانیان نیز جری شده و آنها هم به شاه توهین کنند و نتیجه عکس برای رژیم داشته باشد. ماموران مرا در همان اوضاع نامساعد و بدون اینکه پزشکی مرا ببیند و یا دارویی برایم بیاورند رها کردند و ساعتها روی زمین به حالت نیمه جان افتاده بودم. شکنجه‌های آن زمان سبب شده است تا هنوز با گذشت سال‌ها تحت درمان باشم، ۹۰ درصد شنوایی گوش چپم و ۱۰ درصد شنوایی گوش راستم را بر اثر شکنجه از دست داده‌ام و تاکنون چندین بار عمل جراحی روی صورتم انجام شده است.

بعد از گذشت چند روز قرار بود، دو تن از روحانیونی که همراه من در مدرسه نواب دستگیر شده بودند، آزاد شوند در حالی که من همچنان نای ایستادن نداشتم و امیدی به زنده ماندن من نبود. آنها لباس آغشته به خون مرا گرفتند و به صورت نامحسوس از زندان خارج کردند و بدست مرحوم آیت الله شیرازی به عنوان سند شکنجه رساندند. با خبرهای رسیده به رهبران انقلاب مشهد و مشاهده پیراهن غرق به خون من، برداشت آنها این بود که دیگر قادر به ادامه حیات نخواهم بود و در زندان جان می دهم.  

حضرات عظام آیت الله مروارید و میرزا جواد آقای تهرانی، اطلاعیه ای را صادر کردند و مردم را به مبارزه علیه ظلم و ستمی که ماموران بر زندانیان روا می دارند دعوت کردند؛ بازار فرش مشهد و بدنبال آن دیگر بازارها تعطیل شد و مردم اعتراضات خود را بیش از پیش ادامه دادند، البته این حرکت و تظاهرات سبب آزادی من از زندان در ۱۷ رمضان همان سال شد.  

* بعد از آزادی شما از زندان چه اتفاقی افتاد؟

** بعد از آزادی هنوز نمی توانستم به درستی راه بروم و مجبور بودم خودم را کشان کشان از ساختمان زندان دور کنم. سوار ژیانی که از آن خیابان عبور می کرد شدم و او مرا به خانه برادرم برد. در آن روزها نیاز به دکتر داشتم اما هیچ پزشکی، یک زندانی سیاسی را مداوا نمی‌کرد و عوامل ساواک نیز در تمام بیمارستان‌ها مستقر بودند. بعد از ۱۰ روز در بیمارستان امید چون موقوفه بود معاینه شدم. به خاطر شکنجه‌هایی که شده بودم باید عکس می‌گرفتم اما چون سیاسی بودم هیچ نسخه ای برای من ننوشتند و درمان نکردند. مجبور شدم به طب سنتی که یکی از آشنایانمان در آن مهارت داشت روی بیاورم و آرام آرام سلامتی ام را بازیابم.

همچنین در مهرماه ۵۷ در حالیکه در ساری تحت درمان بودم، بار دیگر مرا به ساواک احضار کردند اما آیت الله نظری، از علمای انقلابی شهر، به ساواک هشدار دادند که اگر مرا آزاد نکنند اعلام قیام عمومی خواهند کرد. به همین دلیل ساواک برای جلوگیری از آشوب و اعتراضات بیشتر در شهر، مرا آزاد کرد.

پس از مدتی دوباره به مشهد برگشتم. انقلاب مردم مشهد روی چرخ افتاده بود و هر روز گسترده تر می شد. برخوردهای رژیم هم سختگیرانه تر و خشن تر می گردید. در ۱۳ آبان کشتار زیادی در مشهد انجام دادند و در ۲۹ آبان حتی در تعقیب انقلابیون به حرم مطهر رضوی حمله ور شدند و خسارات زیادی را به حرم وارد کردند و من به عنوان شاهد عینی در آنجا حضور داشتم.

در ۷ آذر ۵۷ انقلابیون تظاهرات گسترده ای را برای اعتراض به جنایات رژیم پهلوی از خیابان دانشگاه به سمت کوهسنگی انجام دادند. در همین روز بود که دکتر جعفرزاده رئیس بیمارستان ۱۷ شهریور که بیمارستان در آن روز ۶ بهمن نام داشت در تجمع حاضر شد و اعلام کرد که در حمایت از شهدای انقلاب نام بیمارستان را به ۱۷ شهریور تغییر می دهد. همچنین در آن تظاهرات، شهید هاشمی نژاد پیراهن خونی مرا در دست گرفت و به عنوان سند جنایات رژیم به مردم نشان داد. هنوز این پیراهن را به عنوان یادگار برای خودم نگه داشته ام.  

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.