به گزارش قدس آنلاین، خدایا ممنون که در زندگی مان هستی، ممنون که اجازه می دهی گاهی بیشتر بشناسیمت،به خاطر غم ها از تو ممنونیم به خاطر اشک ها و لبخندها.
سجاده را آرام آرام جمع می کنم. ظهرِ روز تعطیل است. چند روزی می شود که گلاویزم با احساس آسانسور بودن! آنطور که می رود و نمی رسد! اصلاً این همه رفتن و به هیچ کجا نرسیدن، درد دارد! برای این ماشین خسته کننده و کِسِل و برای خودم، دلم کباب است.
یاد گذشته می کنم. یادِ عزیز که قدرتِ طبیبانه اش، دست و پای پیچ خورده و شکسته را سال ها دوا و درمان می کرد. یاد باغ میوه پدرجان که انگار لشکر تحت فرمان او بودند. یاد یاقوت های باشکوه زمستانی - تابستانی که از سرشاخه ها چیده می شدند و به خانه اقوام نقل مکان می کردند.
اصلاً مدتی ست مقوله مفیدبودن، یقه ام را گرفته است. افتاده ام در ورطه مثمرثمر بودن آدمیزاد. اندازه نیکی و دستگیری اش. و مستمر به خودم می گویم چقدر آدمِ باهنری هستیم و چه اندازه نفع می رسانیم به دیگران؟
ظهر تعطیل است، با اینکه با گردگیری میانه ام همیشگی نیست و برق انداختن در لیست اولویت هایم قرار ندارد اما دستمال تَر، برداشته ام تا خانه روبی به راه بیندازم. که برق می رود.
چاره ای جز تسلیم و رضا نمی ماند. در کنجی فرو می روم تا مردمک چشمم به نبودن لامپ عادت کند. و حواسم پی دو قرقره سیاه و سفید روی میز است که تَق تَقِ در خانه بلند می شود.
جاری جان است، آمده احوالپرسی و عرض دلتنگی، در تاریکی گپ می زنیم، کمی از آینده و گذشته، کمی از نامرئی شدن های مکرر، کمی از تاریکی، کمی از گرانی و کمی هم از اینکه بی خبر آمدن دیگر ورافتاده.
جاری جان در تاریکی می آید و در روشنایی می رود و من می مانم با دستاوردهایی تازه تر.
دو دوتا چهارتایم می شود: اینکه افسردگی شاخ و دم ندارد و می تواند در کیسه آب ذهن هر کدام مان رشد کند اگر بخواهیم... اینکه با خدا حرف بزنیم، او بی شک صدایمان را می شنود و اینکه برای مفید بودن لزوماً به حکیمی و باغبانی نیازی نیست، گاهی دلت که برای آشنایی بتپد و سی کیلومتر زیر تیغ آفتاب برای دیدنش که گز کنی، یعنی موثر و سودمند به حساب می آیی.
انتهای پیام /
نظر شما