به گزارش قدس آنلاین، «خانجان» برای نوه ها لالایی می خواند؛ سَر به سَرین / تن به زمین / دل به خداوند کریم / هیچ کس نیاد به بالین / جز امیرالمؤمنین / دور و برم قفل و کلید / کلید به دست یاعلی ... .
صدای کتری که اتاق را پُر می کرد و بعد از «چلومُسما بادمجان» مَشتی واقعاً هیچ اتفاقی لذیذتر از سُر خوردن زیر لحاف های سنگین عمارت نبود. عاشقانه تر از دستان زِبر و مهربانی نرم آن زن در دنیا. لذیذتر از سَر کردن با دخترخاله ها و دختردایی ها.
خانجان بوی توت و گل محمدی می داد وقتی میان خماری بعدازظهرهای کودکانه جا خوش می کرد وسط چهار- پنج زاده ی دختری و پسری با یک مُشت لالایی شاهکار. با قصه هایی که انگار از قبل توی گنجه مرتب چیده بودشان. مثل لیوان های دوغ خوری معروفش.
باز تصویر ذهنی پُررنگم پیش کشیده می شود. باز من، سارا، مائده، مهربانو و شادگل، چشم بسته ایم تا او یکبار دیگر دنیا را برایمان قشنگ ترین نقطه زمین کند. از حیدربیک و صنمبر بگوید، از طالب و زهره، از رعنا و هادی... .
انگشترهایش را دربیاورد بگذارد روی طاقچه و چارقدش را بپیچد دورش و تا گرم شدن پلک هایمان، هِی سرمان را نوازش و هِی قصه پشت قصه ببافد.
خدا خیرش بدهد، «آبان» است که یکهو مرا هُل داده به گذشته ها و فرستاده یک سَر تا عمارت اجدادی. بانی آن شده که سر از خاطرات دور و دراز دربیاورم وقتی با بالشت و عروسک گوش درازش، کرخت ظاهر می شود روبرویم.
دوزاری ام می اُفتد و می فهمم امروز از آن روزهاست که باید میراث خانوادگی ام را بی هیچ بهانه ای نسل به نسل منتقل کنم. اینکه خستگی مفرط، کم خوابی، آمار طویل کارهای عقب اُفتاده اصلاً بدرد یک بچه سه ساله لالایی خواه نمی خورد. و او فقط و فقط خاله دلسوزی می خواهد که کنارش سنگر بگیرد و بدرقه اش کند به کانال خواب.
به آغوشش می کشم اما صدایم را گم می کنم. از حنجره ام آواز خانجان می آید. انگار مادربزرگ است که به جایم لالایی می خواند و به زُلف های آشفته ی نسلش دست می کشد و خاطرات فردا را رقم می زند. انگار اوست که عسل و نبات و گلاب می پاشد روی دنیای جغله های فسقلکی که یک روز قد می کشند.
«آبان» همان چهار دقیقه اول، غرق خواب می شود اما خانجان هنوز دارد لالایی می خواند بلکه رویاهایش عمیق تر شود.
انتهای پیام /
نظر شما