به گزارش قدس آنلاین، همین دیروز اتفاق افتاد. خواهری بساط خیرات عَلَم کرده بود و گروه شدیم برای پخت و توزیع.
تا جا داشت ماشین را پُرِ آش کردیم.
یادش بخیر... آقاجان، آش رشته خواهری را جور قشنگی دوست داشت.
شماره ها را گرفتیم. یک خط درمیان یا اشغال بود یا بی پاسخ می ماند یا می رفت روی پیغام گیر.
که از قضا شنیدن یکی شان، خنده آقای همسر را درآورد تا آنجا که موبایل را گذاشت روی بلندگو.
دروغ چرا، بی دل و دماغ گوش دادم. پسرکی آنور خط، بامزه و شیرین می گفت: «چه عجب یادی از پُقرا (فُقرا) کردین؟ به قول باباجونی، راه که دُم (گم) نکردین ایشالا! بفلمایم (بفرمایم) که پلهام (پرهام) خوشگله ام من.
الانم نیستیم خونه، رفتیم دَدَر. حالا حوصله داشتیم پیام تون را اگه دوش (گوش) دادیم یه تاریش (کاریش) می کنیم. الو، الو...
راستی اندازه پای موچه (مورچه) حرف بزن. کم. گفتم که ندی (نگی) نمی دونستی.
تازه امروزم یه نقاشی تشیدم (کشیدم) که پدر گفت دابینچی (داوینچی)، کیه وقتی تو هستی پسل(پسر)!
بعدشم اینته (اینکه) عاشق بستنی ام.
رفتی یا هنوز دالی (داری) دوش (گوش) میدی؟ الو، الو.»
پرهام کوچولو خوشمزه را یکبار دیگر هم گوش می دهم و نمی دانم چه می شود که مثل او می افتم به حرف زدن. البته وقتی آقای همسر می رود طبقه چهارمی برای دادن خیرات.
آقاجان! امروز «مائده» برایت آش رشته تیار کرد... نمی دانی چقدر فین فینِ یواشکی داشت سر نعناع داغ... چقدر حواسش جمع نبود برای ریختن گشنیز آخر کار... چقدر به بچه ها راست نگفت که ژلوفن را برای چه می خورد... چقدر مثل مرغ پَرکنده به در و دیوار می زد خودش را.
دروغ چرا، نذری با خیرات توفیر دارد... خیلی... آخر آش کشک های پُرملاط شاد نذری کجا، این آش سردرگریبان کجا؟
و بعد اینکه بیچاره ون گوگ ها و داوینچی ها... دلتنگ شدن را آخر چه جوری باید با قلمو بکشند روی بوم؟
نشسته ام توی ماشین وسط صدای پرهام، کاسه های خیرات و آسمان خاکستری فروردین که آقای همسر، ناراحت و غمگین برمی گردد.
قصه ی رفتنِ پرهام را شنیده از دوست دیگری. انگار این کودک یک ماهی می شود که پدر و مادرش را تنها گذاشته.
دروغ چرا... تمام دیروز داشتم به این فکر می کردم که چرا درمانگاهی وجود ندارد که بشود گاهی به آنجا سَر زد و از متصدی اش خواست یک نگاه اساسی به دردها و شادی هایمان بیندازد و تنظیم مان کند.
انتهای پیام /
نظر شما