رقیه توسلی/
کمی آن طرفتر از یک جنازه نشستهام. سوسک کریه بزرگی را کشتم. با جعبه دستمال کاغذی.
قصه این است؛ فوبیای سوسک ندارم، اما وقتی برای خودت نشستهای روی ایوان، سبزی پاک میکنی و موجودی خصمانه و بیخبر هجوم میآورد سمتت - قاعدتاً جیغ نمیکشی- میجنگی.
حالا با حالی بیقواره اطراف را رصد میکنم. ماشاالله جک و جانور توی خانههای ویلایی کم نیستند. موش، مارمولک، سنجاب، کلاغ، جغد.
بلند میشوم. جیرجیرکها امان نمیدهند و سیرسیرشان تمام تابستان را پُر کرده.
یک پای سوسک بینوا درحال تکان خوردن است هنوز که با خاکانداز و جارو منتقلش میکنم به دامن باغچه.
برمیگردم اما از آن سبزی پاک کن قبلی که زیرلب شعر زمزمه میکرد، خبری نیست چون این بار، با جناب ملخ مُرده توی سبزی قرار است روز اسرارآمیزم تکمیل شود.
دقایقی بعد کاه از دور آخرین دسته نعناع و تَره که برمی دارم واقعاً انتظار ندارم دو گربه یکدست سفید پای پلهها ظاهر بشوند که میشوند.
پا گذاشتهام به روزی پُرحیوان... آن طور که به این نتیجه میرسم آنها دسته جمعی حامل پیامیاند که من نمیفهمم... مثلاً میخواهند بگویند پدرِ قلمرو ما را درآورید موجودات دوپا... چرا جایمان را هی تنگ میکنید، آزارمان میدهید و میکشیدمان تازه دوقورت و نیمتان هم باقیست؟
با هر بهانهای ویارِ لشکرکشیتان میزند بالا و سیرمانی هم ندارید. جنگل میخورید، کوه میبلعید، ساحل و دشت و دَمَن را. بعد طلبکارانه روبهرویمان میایستید و جیغ میزنید: موذیهای چِندش آور.
در گیرودار جمع کردن بساط سبزیام که سنجاقک بال قرمز و زنبوری تشریف میآورند یکسر ایوانگردی. معاشرتشان با گلها عالمی دارد.
نمیدانم چه میشود یاد «سبزک»، طوطی آفرینش میافتم و حق را دو دستی میدهم به آنها... به جانداران خشکزی، آبزی و آسمان زی و حرف حسابشان.
واقعاً که گاهی از ما آدمها، خوفناکتر و خودخواهتر فقط خودمانیم!
نظر شما