تحولات لبنان و فلسطین

خراسان جنوبی- پیرمرد آفتاب سوخته، از کمرکش تپه در حالی با طمانینه فرود می آید که گله را آن سوتر به امان خدا رها کرده است! می پرسم: کو گله...؟! گوشت گران است! نمی دزند؟! با صفای باطنی و لهجه صحرانشینان شرق کشور می گوید: عمری دست کج نبوده، و به مال مردم طمع نکرده ام! کسی نمی دزدد!

زندگی خالی از تکنولوژی؛ مملو از عشق/زوج سالمند ۵۰ سال در کویر زندگی می کنند

قدس آنلاین-گروه استان ها-احمد فیاض: وارد کلبه خشت و کاهگلی قدیمی که می شوم؛ چای آتشی بی بی خاتون حسینی به راه است! هوای نیمچه سرد بهاری(این گزارش در نوروز ۹۸ گرفته شده است) دستان محمدبرات را "سَرت" کرده اما عاشقانه می گوید: ما خود؛ چند تا(گله) همونجا ول کردُم؛ گفتم کُنجُله(هیزم) ببرُم! سرما خُ خوردی پیرزال!

شاید اگر حضور من نبود؛ دستان سرتِ حاج محمدبرات با دستان پرحرارت و عاشقانه بی بی خاتون گرم می شد! بی بی خاتون متذکر می شود که "بلند خِی او صحبت کنی بِرار!". و این سکانسی از روزمرگی زوج سالمندی است که وفادارانه( هم به یکدیگر و هم به سکونتگاه)  قریب به ۵۰ سال تک و تنها در "چاه ضندیق" زی می نمایند.

چاه ضندیق اما جایی میان مود، سربیشه و درمیان خراسان جنوبی و نزدیک مرز است. از روستای علی آباد شهرستان سربیشه؛ تنها کوره راهی چند کیلومتری من را به شبه دره ای که میان دشت محصور مانده، وچاه ضندیق نامیده می شود؛ می رساند.

تنها بازماندگان چاه ضندیق

تنها بازماندگان چند کلبه کاهگِلی گنبدی چاه ضندیق را همین زوج تشکیل می دهند! نه آب دارند و نه برق! گاز و خط تلفن که رویای شان است! اینجا از مظاهر تکنولوژی هیچ نشانی یافت نمی شود! بکر بکر بکر! آب از چاه قدیمی بالادستی تامین می شود و چاه جنبی حالا خشکیده است! حاج محمد برات حسینی چهره نام آشنای مودنشینان و شهرستان سربیشه است. پیرمرد هشتاد و پنج ساله ای که در مود بیرجند گرچه سِرایِ آبرومندی دارد و فرزندانش برو بیایی دارند اما وقتی به اصرار بچه ها چند صباحی به شهر رفت؛ بیمار شد! این را بی بی خاتون ۷۵ ساله متذکر می شود! "... مردِ ما نمی تونه. میگه مِ خسته می شُم(در شهر)".
 سرشت حاج محمدبرات با گله، دام، صحرا، قوروت بیرجندی، شیر، خار و خاشاک خو گرفته است! اینجا درمانگاه و دارالشفای جسم و روح وی شده، و بنا به گفته خودش؛ خارج از این خطه نمی تواند زنده بماند! حاج محمدبرات و بی بی خاتون آزگار به پنجاه سال تنها اینجا زندگی می نمایند.


مهربانی صحرانشینان شرق ایران مثال زدنی است. بخاری هیزمی و ذغالی که با لوله بلندی به سقف کلبه وصل شده، در وسط هال با سمفونی سوختن چوب های صحرا در کنار قل قل گداجوش آلومینیومی لحظات دلنشینی رقم می زند. در کلبه ی گنبدخشتی و کاهگلی که در میان چند کلبه بی رمق و رنگ و رو رفته دیگر قرار گرفته، پذیرای من می شود. صدای مردانه حاج محمدبرات در بدو ورود مهر تایید می زند به سنت میهمان نوازی اهالی خطه شرق کشور. "... خوش آمدی! مهمان هدیه خداست! به به! چه روز خوبی هدیه کرد(خدا)!".
اولین سئوالی که در ذهنم نقش بسته، با وی در میان می گذارم!. در این صحرا و بادیه؛ تک و تنها؛ نمی ترسید؟! خدای ناکرده شبی نصف شبی حالتان دگرگون شود و نیاز به درمان فوری داشته باشید؛ نگران نیستید؟!. اشاره به نوک تپه ای که از آن فرود آمده، می کند و با ایمانی راسخ می گوید: مرگ دست خداست! اگر قرار باشد؛ بمیرم؛ چه نوک آن تپه  و چه روی تخت بهترین بیمارستان که باشم؛ خدا جانم می ستاند. و چه بهتر ایستاده و مقاوم در صحرا جان به جان آفرین تقدیم نمایم.

خطاب به وی می گویم: عمرتان به درازا و صحت و سلامتی؛ همنشینتان باد. چند سال اینجا ساکن هستید؟. اظهار می کند: اینجا سرزمین آبا و اجدادی ماست. چشم به کره خاکی که گشودم؛ همین آب و خاک بود. البته آن زمان چاه ضندیق برو و بیایی داشت. بومی های بیشتری ساکن بودند و شغل همه نیز عشایری و دام داری و کشت و زرع بود.

یعنی حدود ۸۵ سال لکن قریب به ۵۰ سال است که بتدریج و با رشد زندگی شهرنشینی همه به شهر و روستاهای اطراف مهاجرت کرده، و من ماندم و بی بی خاتون!
-  و خورد و خوراک...؟! مثلا میانه تان با برنج و ماکارونی چیست؟! در برابر این سئوالم؛ خنده معنا داری می کند و می افزاید: اینها که غذا نیست! حالا هر چند گاه اگر بچه ها به همراه نوه و نتیجه ها اینجا بیایند؛ برنجی طبخ می شود. یا به شهر و پیش بچه ها برویم شاید برنجی خورده شود. بهترین غذای ما؛ قوروت(نوعکی کشک محلی) است. بهار که می شود؛ کمای(نوعی گیاه محلی) است. چکمال، اشکنه بنه، قلور شیر، مسکه، پنیر محلی، تخم مرغ محلی و گوشت تازه؛ اینها غذای سالم و مقوی و مغذی است.

به اتاق دوداندود که می نگرم؛ سادگی و آرامش دلنشینی دارد. خبری از تلویزیون نیست. چند موکت ساده پهن است. پرده ای آبی رنگ کهنه در میانه دیوار ظاهرا به مطبخ ختم می شود. آن طرف تر البته اتاق های پذیرایی است. مجموعه چند اتاق؛ بصورت نعلی شکلی چیدمان شده و پیرامون محوطه که در حکم حیاط است؛ گرد شده اند. حیاطی که یک سرش به شیب تپه ای منتهی شده، و سوی دیگرش به شیب تپه ی دیگر!. جلوی ورودی؛ پرچینی با حصار خارهای بیابان تعبیه شده، که ظاهرا دام ها آنجا مستقر می شوند.

در بدو ورود و در میانه سکوت ناب محل و تردیدی که می گفت اصلا اینجا کسی ساکن هست؛ جلوی همین پرچین؛ حضور چند مرغ و خروس باعث شد تا احساس نمایم که اینجا کسی سکونت دارد. صحبت به دام و دامپروری کشیده می شود. حاج محمد برات آهی کشیده و تعریف می کند: روزگاری نه چندان دور که چاه روبرویی سرشار از آب بود؛ گله و رمه به بیش از هزار راس می رسید. حالا فقط ۳۰ راس مانده است. چاه آب خشکیده و بزرگترین معضل همین بی آبی است. کسی برای تعهد و ماندگاری ما در این منطقه تره خورد نمی کند.

دل گفته های حاج محمد
حاج محمد برات حسینی لب به انتقاد می گشاید و دل پردردی دارد. می افزاید: مسئولان متوجه نیستند! کشاورز باید کشاورزی و دامدار باید دامداری نماید تا نیاز به واردات نباشد. سال قبل جهادکشاورزی یک تانکر آب نه برای ما بلکه برای دام های خودش اینجا آورد. چهار ماهی دام های شان اینجا بود و بعد رفتند اما تانکرشان که کمک حال دام ما بود؛ اینجا به امانت ماند.

با تغییر آقای مدیر؛ بعد یکسال؛ ناگهان آمدند و گفتند که دستور داده شده؛ تانکر را ببریم! حتی گفتم که تازگی پرآب کرده، و دو روزی مهلت دهید تا آب خالی شود اما گوششان بدهکار نبود. امر؛ امر رییسی بود که وظیفه ذاتی اش حمایت از منِ عشایر است. آنقدر تعجیل داشتند که آب را پیش چشمان ما خالی کرده، و تانکر را بردند. با کدام آب گله را افزایش دهم؟!.

ظاهرا آب ؛ مهمترین دغدغه اصلی حاج محمدبرات است. وی ادامه می دهد: چاه روبرویی چندین سال خشکیده، و آب مورد نیاز دام از چاه بالادستی که حدودا یک کیلومتر راه است تامین می شود. تازه کفاف همین ۳۰ راس گوسفند را نمی دهد. آب شرب نیز توسط بچه ها؛ هر هفته مرتب تامین می شود. هر کدامشان که می آیند؛ دبه های آب آورده و نیز نانی و سایر مایحتاج اصلی که در دسترس نیست.

وی مطالباتی نیز دارد که اینگونه واگویه می شود: مسئولان می توانند با پنل های خورشیدی از ما حمایت نمایند. آب که مشکل اصلی است. جهاد کشاورزی می گوید که اگر دامداری حرفه ای بزنیم؛ حمایت می کند. مگر دامدار نبوده ایم؟! اگر امکانات بود که دام ها حداقلی نمی شدند. آب باشد؛ این ۳۰ راس به ۳۰۰۰ راس افزایش می دهم. وام های اشتغال زایی برای عشایر، حدیث پردردی است و معمولا سلیقه ای اعمال می شود. البته خدا باید وام دهد نه بنده خدا!. از تمام سربیشه و مود و اهالی این اطراف که بپرسی؛ می دانند که عمری اینجا دامداری کرده ام( راست می گوید! وقتی از روستای علی آباد آدرس چاه ضندیق را گرفته، همه می گفتند سراغ حاج محمد برات حسینی می روی؟!).

رادیو تنها تکنولوژی روستا

محمدبرات حسینی گرچه یک رادیوی کوچک باطری خور دارد اما به سبک تمام قدیمی ترها از اخبار به دور نیست. اطلاعات وی به روز است و این مایه تعجبم می شود.

سئوال می کنم؛ چرا به شهر نمی روی تا از امکانات زندگی شهری برخوردار باشی؟! پاسخ می دهد: ۶ پسر و ۳ دختر دارم که همه آنها برو و بیایی دارند و اغلب شان در همین شهرستان مود زندگی می کنند. گاهی فشار می آورند که ماندن ما در اینجا با شان و مقام خانواده ناسازگاری دارد. البته تا شهرستان مود حدودا نیم ساعتی راه است. خیلی دور نیست اما حال من اینجا خوب است. روی پای خودم زندگی می کنم.

در مود سرای(منزل) بزرگی دارم اما یکبار که بنا بر اصرار بچه ها؛ کوچ کرده و مودنشین شدم دچار بیماری و افسردگی شدم. ما قدیمی ها؛ سبک زندگی خودمان را داریم. اگر امکانات اجازه دهد و دولت حمایت کند؛ همینجا وفادارانه می مانیم. اینجا حال ما بسی خوب است با تمام محدودیت ها، موانع و سختی هایش!.

مرور خاطرات سفر حج و عتبات عالیات رفتن؛ اشک شوق در چشمان وی جاری می کند. می داند از مشهد مقدس آمده ام!. با حسرت دست بر سینه می گذارد و زمزمه می کند: السلام علیک یا امام رضا(ع). می گوید: خوش بحالتان که مجاور حرمید! بهترین سفرهایم همین سفر به دیار امام مهربانی هاست! کاش دوباره ما را بطلبد! کاش دوباره زائر حریم و آستان مقدس امام رضا(ع) شوم. کاش....!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.