رقیه توسلی/
یک دفتر 500 برگ آبی رنگ دارم که روی جلدش نوشتهام «خوبها و خوبترها»... یکی دو سالی میشود روی دراور اتاق خواب جا خوش کرده تا هروقت که هِرّم بکشد چندخطی تویش بنویسم و تاریخی هم بیندازم انتهایش.
امروز یکی از آن روزهاست. اصلاً مگر میشود فصلی عوض شود... اتفاق مهمی رخ بدهد... پای دلتنگی وسط باشد... رویدادی بتکاندم و من نروم سراغ این دفتر نجاتبخش... دفتری که یکتنه گاهی کار 100 تا روانشناس را برایم انجام داده.
«خوبها و خوبترها» از نیمه گذشته است. پیش از نوشتن، ناخودآگاه صفحات قبل را تورق میکنم و غرق دورترها میشوم. مسافر شب و روزهایی که از حال و احوالشان، پارهای ثبت شده روی کاغذ:
- همیشه خدا، ماتِ عروسک تشنجی روی داشبورد ماشین برادرخان بودم. آدمک لیمویی چاقی که مدام کش میآید و ناآرام است. همان که انگار قرص خواب لازم دارد تا از تقلا بیفتد.
حالا دیگر نیستم، ماتش نیستم. خودم شدهام یکی مثل او. یکی درست همرفتار آنها. آدمی که دست و دل و سر و قلبش بیوقفه میلرزد.
چند وقتی است با خودم میگویم نکند برادر این عروسک طفلی هم از جاده برنگشته است؟ (مرداد)
- در معیت نیسان سبزی فروش، بانوی ویلچری که آمده پی خرید صیفیجات و لشکر گنجشکها پا میگذارم به سومین روز تابستان... به روزی که خوبتری از سر و رویش میبارد... ان شاءالله که امروز، ویروس سرخوشی همه شهر را به خودش مبتلا کند.
تیر/ گاهی باید چیزکی نوشت در حاشیه کتابی که درحال مطالعهاش هستی تا کیفورتر شوی، میزان تر... امروز، من توی صفحه 53 «زمانی برای زن بودن» آلیس پیرسن نوشتم: «انسانی که برگزیده خدا باشد تا ابد منشأ خیر است». (اردیبهشت)
- پاییز مبااااااارک... کلاس دومی شدن «گل ترمه» جان هم.
اما چه کنم با حالی که خوبتر نیست؟ با توفان سینهام؟ با ندیدنهای انباشته شده؟
اصلاً میدانی چیست و چرا افتادهام سر دنده لج...؟ میدانی چرا نه چای گلاب میخواهم، نه فیلم تعریفی «متری شیش و نیم»، نه پرت شدن وسط بهشت کتاب...؟
چون بهشدت دلم شما را میخواهد که در این فصل بهخصوص، ظاهر شوید دم مدرسه نوهتان... مثل هر سال که پدری را با لبخند در حقم تمام میکردید. (شهریور)
نظر شما