رقیه توسلی
مجسمه شکسته، یکی دو قواره پارچه سوغاتی، کنترل کولر و اعلامیههای ترحیم را میچینم توی صندوق. یک جورهایی درِ فلزیاش را که برمیگردانم، احساسم این است تابستان را توی یک مستطیل فلزی محبوس کردهام.
به وضوح همه چیز تغییر کرده... دیگر مثل هر سال انارِ دان کرده دلم را نمیبرد و میلم نمیکشد پیام پاییزی بفرستم برای کسی... دنبال گلی هم نمیروم که ســورپرایز شود... دم پنجره هم نمیایستم هوا را بو بکشم... فقط گیج و بیهدف توی خانه قدمرو میکنم که صفحه موبایل، روشن میشود.
فریدجان است. پیامک داده: پس کو این شال گردن ما، خانوم خانوما؟ و چند استیکر خنده ردیف میکند پشت بندش. جواب میدهم: پیش پای تو، تابســتان سیاه را چپاندم توی صندوق خانجان و حالت خفگی دارم.
فرید: اینطور که شما میفرمایید طفلک صندوق که الساعه باید تهوع داشته باشد نه جنابعالی! من: نمیدانم بچه... چانه نزن. سرم درد میکند.
او: پس دیگر واجب شــد نبافی، بخری... چون برای درد ناحیه ملاج، متمرکز شدن روی یکی زیرها و یکی روها اصولاً مضر است... باز خود دانی... در مورد رنگش به توافق برسیم؟
من: برسیم.
او: فدای رضایتِ جت فانتومی ات... برای سنگ صبور طایفه - درددل کن عمه جان- ببینم چی شده...؟ خب، حرف صندوق بینوای خانجان بود.
من: صبحی، پوشهای رو تو کامپیوتر باز کردم که نباید... عکسهای محل تصادف و ماشین مچاله شده و پروندههای پزشکی قانونی برادرشوهرم اونجا بود... فشارم افتاد و بههم ریختم اساسی... پا شدم خواستم برای پرتِ حواس کاری بکنم که رفتم سراغ صندوق... از عجایب بعدی اینکه اونجا هم رسیدم به پرونده پزشکی آقاجان.
او: پس امروز پشت هم داشتی متحول میشدی... العجبا... بذار بنده حقیر هم سهمی تو این دگردیسی داشته باشم. ببین بزرگتر من! چند وقت پیش یک جمله خوندم، جایی که خیلی صریح حالیام کرد ما اهل آمدن و رفتنیم، چون ماهیت زندگی آدمیزاد برپایه تولد و مرگه.
همونجا دستم اومد چند مَرده حلاجیم.
نتیجه عقلانی: نه تابستان و نه هیچ فصل دیگهای، سیاه نیست!
بعدشم اینکه شال گردن اقیانوسی، پیشنهاد آخر منه...
من: چشم مو قشنگ...
اون جمله چی بود؟ فرید: «آدمها، مسافرانند... «.
نظر شما