محمد تربتزاده/
شهید هاشمینژاد هرچند اصالتاً اهل شمال کشور است و در بهشهرِ مازندران به دنیا آمده، اما خیلیها او را مشهدی میدانند. اصلاً یک مشهد است و یک شهید هاشمینژاد. این را میتوانید از روی نام فرودگاه بینالمللی مشهد، بیمارستانهای بزرگش، دانشگاههایش، مدارس و خیابانهایش بفهمید. هیچ جای ایران را نمیتوانید پیدا کنید که نام شهید هاشمینژاد به اندازه کوچه و پسکوچههای مشهد، در خیابانهایش به چشم بخورد. این لابد بابت خدمات شهید هاشمینژاد به مشهدیهاست. یعنی حتی اگر سالهای پس از انقلاب را که هیچ جوره زیربار قبول مسئولیت دولتی نرفت و در مشهد ماند را هم از خدماتش فاکتور بگیریم، هیچ جوره نمیتوانیم چشممان را روی سخنرانیهای توفانی و جلسات مباحثه معروفِ سالهای پیش از انقلاب، ببندیم. پس زیاد بیراه نیست اگر بگوییم ارادتِ بیش از اندازه مشهدیها به شهید هاشمینژاد، برمیگردد به حقی که ایشان بر گردن اهالی این شهر دارد.
چشم رضاخان کور!
در سال 1311 که سید عبدالکریم هاشمینژاد به دنیا آمد، هنوز بازار پیتهای نفتی داغ بود. پدرش مغازه نفتفروشی داشت و زندگی او هم مثل خیلی از روستازادههای دیگر، از راه خرید و فروش پیتهای نفت میگذشت. هرچند هنوز 10 سالش نشده بود که دوران حکومت رضاخان به پایان رسید اما آنطور که در زندگینامهاش آمده، خانوادهاش بابت پیشینه مذهبیشان، در دوران رضاخان به قدری زیر فشار بودند که عبدالکریم از همان دوران کودکی پا را در یک کفش میکند که الا و بلا باید به حوزه برود تا چشم رضاخان که تابِ دیدن بچه مسلمانها را ندارد، کور بشود! همین هم شد که از 14 سالگی قید مکتبخانه و مدرسه را زد، بار و بندیلش را جمع کرد و راهی روستای «کوهستان» در 6 کیلومتری شهر مادریاش یعنی بهشهر شد.
یارِ غارِ شیخ علی
در آنسالها یک مازندران بود و یک «آیت الله کوهستانی». حوزه روستای کوهستان 200 طلبه داشت که جوانترینشان عبدالکریم هاشمینژاد بود. هنوز دو سال از حضورش در حوزه کوهستان نگذشته بود که شد شاگرد برتر حوزه. وقتی دروس مقدماتی و مراحل اولیه فقه و اصول را پشت سر گذاشت، به زور 18 سالش میشد. آیتالله کوهستانی هم یک روز او را کنار کشید و برایش توضیح داد که سقف پیشرفت در حوزه کوهستان در همین حد است و باتوجه به استعدادی که خدا به او داده اگر قید شهر مادریاش را نزند و راهی حوزه قم نشود، در حق خودش و استعداد خدادادیاش جفا کرده است! عبدالکریم به توصیه استادش گوش کرد و با دستخطی که آیتالله کوهستانی به دستش داده بود، به قم رفت و پرسانپرسان، حجره «شیخ علی کاشانی فرید الاسلام» که از بزرگان آن روزهای حوزه قم بود را پیدا کرد. استعداد عجیب و غریب عبدالکریم در فقه و اصول، کار را به جایی رساند که در عرض چند ماه، همحجره شیخ علی کاشانی شد و در حوزه قم به «یار غار شیخ علی» شهرت پیدا کرد. البته شیخ علی فقط استادِ اخلاق عبدالکریم بود و شهید هاشمینژاد دروس خارج فقه و اصول را پیش آیتالله بروجردی، امام خمینی(ره)، شهید صدوقی و آیت الله مجاهدی میگذراند.
رهبر قیام در مشهد
حدود 10 سال در حوزه قم ماند و پس از فوت آیتالله بروجردی در سال 1340 به مشهد رفت و همانجا ساکن شد و از همان سال سخنرانیهای معروف شهید هاشمینژاد در مشهد آغاز شد. نامش اما تقریباً دو سال بعد یعنی زمانی که رهبری اعتراضات مردمی مشهد در جریان قیام 15 خرداد را بر عهده گرفت، سر زبانها افتاد. لابد بابت سابقه منبرهای سیاسیاش بود که در همان روزهای اول قیام، توسط ساواک دستگیر شد. هرچند دستگیریاش زیاد طولانی نشد و ساواک چند روز بعد با بالا گرفتن اعتراضهای مردم مشهد، مجبور شد آزادش کند، اما جلسات سخنرانیاش در مشهد تعطیل و حکم ممنوع المنبریاش در این شهر صادر شد. به همین خاطر سفرهای تبلیغی خود را از محرم همان سال آغاز و جلسات سخنرانیاش را به جای مشهد، در شهرستانهای اطراف برگزار کرد. بعدها آوازه سخنرانیهای معروف شهید هاشمینژاد به شمال کشور و زادگاه مادریاش هم رسید و او به اصرار همشهریهایش چند صباحی به چالوس و شهرهای اطرافش رفت، اما پس از بالا گرفتن تبِ سخنرانیها و دعوتِ مردم سایر شهرها از شهید هاشمینژاد، ساواک یکبار دیگر او را دستگیر و حکم ممنوعالمنبریاش در سرتاسر ایران را صادر کرد.
کانون فرهنگی جوانان
شهید هاشمینژاد پس از آزادی، دوباره به مشهد برگشت و با تأسیس «کانون فرهنگی جوانان» و «کانون بحث و انتقاد دینی» علاوه بر دور زدن حکم ممنوعالمنبریاش، برای نخستین بار پای جوانان و مردم معمولی را به جلسات مباحثه دینی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی باز کرد. در جلسات کانون فرهنگی جوانان و کانون بحث و انتقاد دینی، خبری از منبر و سخنرانی یکطرفه نبود و تمام اعضا، از تحصیلکرده و روشنفکر گرفته تا بازاری و بیسواد، حق بحث و تبادل نظر داشتند. کانون دو شعبه در مشهد داشت که یکی قبل از ظهر روز جمعه و دیگری بعد از ظهر همان روز در محلهای مختلف تشکیل میشد. در سالهای بعد، یک شعبه مرکزی و یک کتابخانه هم تأسیس شد. در اسناد سال 1344 ساواک، به نقل از اساسنامه کانون در خصوص اهداف آن آمده است: «این کانون مجمعی مستقل و مذهبی است که با هیچیک از احزاب و جمعیتهای سیاسی بستگی ندارد و شرکت در آن برای عموم آزاد است. هدف از تشکیل آن پاسخ گفتن به شبهات دینی و پاسخ به سؤالات و پرسشهای اعتقادی است». اما در اسناد سال 1349 ساواک، نظر مأموران امنیتی درباره کانون کاملاً تغییر کرده و درباره آن آمده است: «… بهطور کلی وظیفه کانون در مورد پاسخ به سؤالات بهانه است، بلکه مرکز فعالیت مضره سیاسی و ضد رژیم میباشد».
کانون بحث و انتقاد دینی حدود هشت سال از 1343 تا 1350 فعال بود، اما در سال 1351 ساواک سخنرانی شهید هاشمینژاد در کانون را هم ممنوع اعلام کرد. در اسناد ساواک درباره ماجرای انحلال کانون آمده است: «نامبرده بالا (سید عبدالکریم هاشمینژاد) احضار و به وی تفهیم گردید که حق شرکت و سخنرانی در کانون بحث و انتقاد را نخواهد داشت».
ترور به خاطر افشاگری
شهید هاشمینژاد باوجود محبوبیتی که در میان مردم داشت، در سالهای پس از انقلاب هیچجوره زیر بار قبول مسئولیتهای دولتی نرفت و فقط با اصرار برخی از چهرههای آن زمان، در انتخابات مجلس خبرگان شرکت کرد و با قاطعیت رأی آورد. در آن سالها اما عمده فعالیتهای شهید هاشمینژاد، به عنوان دبیر در حزب جمهوری اسلامی مشهد در جریان بود. در قامت دبیرکلی حزب جمهوری اسلامی هم بود که پشت پرده روابط استاندار وقت خراسان با سازمان منافقین را روی دایره ریخت و او را مجبور به استعفا از سمتش کرد. بعدها منافقین که پایگاه اصلیشان در خراسان را از دست داده بودند، همین ماجرا را پیراهن عثمان کرده و مقدمات ترور شهید هاشمینژاد را فراهم کردند. امیر یغمائی، معاون اطلاعات سازمان منافقین درباره ترور شهید هاشمینژاد گفته بود: «چون طبسی در حال حاضر در مکه است و هاشمینژاد فرد اول مشهد است، اگر او را ترور کنیم، کمر سیستم و رژیم میشکند».
ضارب 16-15 ساله
درباره ماجرای ترور شهید هاشمینژاد، روایتهای مختلفی نقل شده است. معتبرترین روایت را اما غلامرضا عظیمی برخورداری، محافظ شخصی ایشان روایت کرده است. برخورداری ماجرای ترور را اینطور نقل کرده است: «هفتم مهر بود و من با حاج آقا از درب منزلشان به سمت ساختمان حزب جمهوری اسلامی در خیابان عشرتآباد (شهید هاشمینژاد) به راه افتادم. وارد ساختمان که شدیم همه چیز عادی بود، به اتاق حاج آقا رفتیم و ایشان کیف کارشان را روی میز گذاشتند و آماده شرکت در جلسه سخنرانی و پرسش و پاسخ با اعضای دفتر حزب شدند. 20 دقیقهای پرسش و پاسخ طول کشید و بعد دوباره ایشان وارد اتاق کار خودشان شدند و به من اعلام کردند که فلانی میخواهیم برای کاری به بیرون برویم، آماده باشید لطفاً. قرار بود من و یکی دیگر از محافظان ایشان به نام آقای ترکانلو با حاج آقا برویم. ترکانلو جلو بود، حاج آقا وسط و من پشت سر ایشان حرکت می کردم. دفتر کار ایشان طبقه بالا بود و ما یک طبقه پایین آمدیم. ضارب ایشان هم که نوجوانی 16-15 ساله بود آخر سالن ایستاده بود و با دیدن حاج آقا سلام کرد و جواب شنید. مشغول پایین آمدن برای خروج از ساختمان بودیم. ترکانلو به جلو درب ورودی رفته بود و من با حاج آقا میرفتم. مشغول رفتن بودیم که دیدم یکی از افراد درون ساختمان با سرعت از کنار من گذشت و رفت. تا خواستم برگردم و ببینم چه کسی است، دیدم هادی علویان – همان نوجوان 15-16 ساله – است و زمانی که از من عبور کرد در حالی که در دستش نارنجک ساچمهای بود، سریع حاج آقا را از پشت بغل کرد و به طرف من چرخید. غافلگیر شده بودم و نمیتوانستم کاری انجام دهم، روبهروی من حاج آقا قرار داشت و پشت سر ایشان هم علویان و من نمی توانستم تیراندازی کنم. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نارنجک منفجر شد و همزمان با صدای انفجار نارنجک، صدای انفجار دیگری هم از بیرون ساختمان به گوش رسید. خون زیادی روی در و دیوار پاشیده شده و همه جا پر شده بود از دود و آتش، من هم به شدت زخمی شده بودم. به حاج آقا نگاه کردم که روی زمین افتاده بود و شکم ایشان شکافته شده بود. حاج آقا همان لحظه به شهادت رسیده بود. هادی علویان هم دستش قطع شده بود. حاج آقا را روی زمین قرار داد و قصد فرار داشت که در پیادهرو توسط خودِ منافقین کشته شد و بقیه هم فرار کردند».
نظر شما