قدس آنلاین: روی نوشتهای که کنار زنگ در مرکز نگهداری سالمندان چسباندهاند ساعات ملاقات قید شده است. هفتهای دوبار و در واقع چهار ساعت دیدار در هفته! به نظر زمان کوتاهی است، اما در این فرصت نیز نمیتوان مطمئن بود که سالمندان این مرکز عیادتکننده چندانی داشته باشند. با گذر از در چوبی به سالن اصلی میرسیم که همه اتاقها و پلهها به آنجا ختم میشود. زنها منظم دور میزی نشستهاند و چند مرد پراکندهاند و بیشتر چشم به تلویزیونی دوختهاند که روی دیوار جا خوش کرده است. گاهی زمزمهای آرام شنیده میشود اما طنین غالب همان صدای تلویزیون است. مراقبان بیصدا ظرف میوه را روی میزها گذاشته و سالمندانی که توانایی دارند، شروع به خوردن میکنند. صدای مخلوط کن از گوشهای که گویا آشپزخانه است، شنیده میشود. مراقب لیوان آبمیوه را روی میز مقابل یکی از زنان میگذارد. مردی منتظر است تا مراقبی قطعات میوه را در دهانش بگذارد.
* مرکزی متفاوت
مرکز نگهداری سالمندان در یکی از محلههای اعیانی مشهد قرار گرفته و چند سالی است که راهاندازی شده، ازهمین رو تنوع چیدمان و امکانات ظاهریاش با مراکزی که پیشتر دیدهایم، فرق میکند. اتاقها خلوت است و روی پاتختی کنار تخت هر سالمندی چند قلم از وسایل دلخواهش گذاشته شده است. زنان بیشتر عکسهایی از جوانی خودشان را قرار دادهاند. از جمع حدود 20 نفر سالمندی که در این مرکز نگهداری میشوند، تنها سه چهار نفر هنوز آنقدر هوشیار و سالماند که گپ وگفتی کوتاه داشته باشند.
آقای منبعیان که چندان هم سالمند نیست با جملات کوتاه پاسخ داده و میگوید: 31 روز است که اینجا آمدم و پیش از این حدود 6- 5 سالی تنها در خانهام زندگی میکردم، اما چون از تنهایی وحشت داشتم به میل خودم به این مرکز آمدم. الان 76 سالهام و دو فرزند هم دارم که مرتب سر میزنند.
وی که در روزگار جوانی کارمند بوده، ادامه میدهد: پدران و مادران ما پیر شدند و ما هم پیر شدیم. انسان که همیشه جوان نیست، زمانی هم افتاده میشود.
او اضافه میکند: اگر سالمند بتواند در خانه و در جمع خانوادهاش خودش را مراقبت کند که میماند، اما گر نتوانست به مراکز نگهداری سالمندان میآید. اینجا هم فضای خوبی است و مراقبت میکنند.
* باز هم اینجا بیایید
مرد موهایی کاملاً سپید دارد و با دشواری راه میرود برای مصاحبه سراغش میرویم که طفره میرود. یکی از زنان سالمند به آرامی میگوید: این آقا مهندسه، چون سکته کرده اینجا آوردهاند... بیماریهای جدید هم زیاد شده! مرد با طعنهای نرم جواب میدهد: با این خانم صحبت کنید او کعب الاخبار است... .
روبه روی اتاق مدیریت دو خانم سالمند نشستهاند و با هم صحبت میکنند. سلام و احوالپرسی میکنیم. خانمی با خوشرویی جواب میدهد و میپرسد: چرا آمدهاند؟ مردی که برای عیادتش آمده، جواب میدهد: آمدند شما را ببینند. زن سالمند شاد میشود و لبخند میزند و مکرر تشکر میکند. زن آلزایمر دارد. وقتی میخواهیم سالن را ترک کنیم با مهربانی مادرانه تأکید میکند: باز هم اینجا بیایید.
*خودم خواستم اینجا باشم
کنار تختش عکسی از خودش و یک عروسک خرسی گذاشته. بی هیچ تردیدی تصویر سیاه و سفید زن جوان زیباست. اسمش عزت السادات است و میگوید: 86 سالهام و یک سال ونیم است که اینجا آمدم از وقتی که تازه این مرکز افتتاح شده است. من با رضایت خودم آمدم بچههایم نیاوردهاند.
پس از مدتی مکث ادامه میدهد: اینجا همه خوبند و مراقبت میکنند. از همه راضیام. اینجا همه با هم خوبیم و راحتیم...«بیگانه گر وفا کند خویش من است». بعد به تخت صورتی اشاره میکند و میگوید: این تخت من است. این هم عکس خودم است. 16 ساله بودم که عروس شدم. یکی از همسایهها عکاس بود این عکس را انداخت، بعد هم رفت آلمان و آنجا زندگی میکند. میگفت: با عکست پولدار شدم، چون عکست را به عنوان هنرپیشه فروختم.
عزت السادات میافزاید: شوهرم پیمانکار بود و در شهرهای مختلف زندگی میکردیم تا آمدیم مشهد ماندگار شدیم. مادرم و شوهرم مشهد فوت کردهاند، سه تا پسر داشتم الان یکی دارم. پسرم مهندس عمران بود فوت کرده است. فامیلی داشتم که آمریکا زندگی میکرد. به دیدنم آمد و برایم این عروسک را آورد و میگفت: پیش طالعبین و منجم رفته و طالع مرا نگاه کرده؛ گفتهاند که من 140 سال زندگی میکنم....نفس عمیقی میکشد و لبخند میزند.
او همچنین ادامه میدهد: اینجا که ماندم از خانه خودم هم بهتر است. هرچه میخواهم دارم. مگر ما چه میخواهیم؟ عزت و احترام و محبت! مگر چه میبریم؟ یک متر کفن بیشتر میبریم؟! باید جایی باشیم که راحتی و آرامش داشته باشیم.
بعد زمزمه میکند:
کعبه به دیدار خدا میرویم / او که همینجاست کجا میرویم
مادر خودش کعبه است باید مراقب بود و احترام گذاشت. من از این شعرها زیاد بلدم. مدتی سکوت میکند و بیمقدمه میگوید: دنیا ارزش ندارد. این طور که از بچههای زمانه فهمیدم پول برایشان مهم است، اگر پول داشته باشی روی چشمهایشان نگهت میدارند، اما اگر پول نداشته باشی نمیخواهند حتی نگاهت کنند. من 30 سال کار کردم و حالا اینجایم.
عزت السادات با وسواس عکاس همراهمان را راهنمایی میکند و ژست میگیرد. او ادامه میدهد: این عکسها را میخواهید در روزنامه چاپ کنید؟ من ناراحت نمیشوم چون وقتی چاپ شود تمام دوستان و فامیلها متوجه میشوند کجایم، برای دیدنم هجوم میآورند به این مرکز...حالا که گوشیم سوخته و هیچکس تلفن نمیزند، اما عکسم که چاپ بشود همه میآیند...
عزتالسادات میخندد اما طنین خندهاش تلخ است. زمان خداحافظی دعایمان کرده و میگوید: اجرتان با امام حسین(ع)، الهی خدا نگهدارتان باشد. زندگی خوب وخوشی داشته باشید. محتاج اولاد و نامرد نشویید.
درمسیر برگشت به روزنامه؛ تمام شعرها و توصیفهایی که از پیری و پیرسالی خوانده و شنیدهام در سرم چرخ میخورد. یاد شعری از صائب میافتم که:
بدار عزّت موی سفید پیران را / زجای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
نظر شما