قدس آنلاین: کنار دیوار حیاط مدرسه بستههای سه تایی غذا را چیده بودیم و نماینده هر خانواده که معمولاً هم خانمها هستند، میآمدند و بسته غذای نذری را میگرفتند و میرفتند. تعداد زیادی آمده بودند و داشتیم به پایان توزیع غذا میرسیدیم که دو خانم آمدند. سلامی گفتند و حال و احوالی کردند. یکی از آنها بغض کرده بود. شنیدم که یکی از دو خانمی که از طرف خیریه در جمع ما بودند چیزی گفت و لبخندی زد و من بیشتر کنجکاو شدم که بدانم ماجرا چیست و زن چه مشکلی دارد که با بغض آمده است.
رفت و کنار یکی دیگر از خانمهای مشغول در خیریه روی نیمکت نشست و دومی که جوانتر بود ایستاده بود و هر دو چادر به سر. بعد انگار به هم چیزی گفتند و دو خانمی که آمده بودند و من فکر کرده بودم آمدهاند غذای نذری بگیرند، داشتند آرام گریه میکردند و این را از رویی که برگردانده بودند متوجه شدم و از حرفهایی که میشنیدم. چند دقیقه گذشته و حالا هر چهار خانم ساکت شده بودند. نتوانستم بیش از این جلو کنجکاویام را بگیرم برای همین علت گریه خانمها را پرسیدم. فکر کردم شاید بتوانم کمکی به حل ماجرا بکنم. یکی از خانمها که در خیریه مشغول است رو به همکار و دوستش کرد و گفت: «چون ایشون رو از خیریه ما منتقل کردن این خانمها ناراحت شدن و آمدن برای خداحافظی».
سکوت کردم. درست مثل دو خانمی که آمده بودند برای خداحافظی و نتوانسته بودند بغضشان را نگه دارند و آرام سرشان را برده بودند زیر چادرشان و ما فهمیده بودیم که گریه میکنند.
سکوت کردم و برای یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است که برای منتقل شدن یک نفر از شعبه خیریه به شعبهای دیگر آدمهایی باشند که گریه کنند. سکوت کردم و کمی هم بغض. این نوع دوست داشته شدنها خیلی خوب است. شاید بگویید لابد منفعت آن دو زن در بودن این دوستمان بوده است اما من فکر میکنم منفعتطلبی نمیتواند آدمها را اینقدر خوش قلب کند که در انتقال یک نفر بغض کنند.
چند دقیقه دیگر به سکوت گذشت و در این بین چند خانم دیگر آمدند و غذا گرفتند و رفتند و دوباره سکوت برقرار شد و من پرسیدم: «حالا چه فرقی میکنه یک نفر دیگه میاد جای ایشون» زنی که جوانتر بود و ایستاده بود، گفت: «خانم رزمی دلسوزن و درک میکنن». خانمی که ایستاده بود همین مقدار گفت و بعد سکوت کرد و من یک عالمه حرف پشت این چند کلمه دیدم. یادم آمد چند باری را که با او برای شناسایی خانوادهها رفته بودیم و یادم آمد بعضی وقتها را که زنگ زده بود و درباره وضعیت خانوادهای برایم گفته بود تا برایشان کاری بکنیم و همه آن بارها دیده بودم که چقدر از ته دل دنبال این است که گرهی را از کار خانوادهای باز کند و چقدر دلسوزانه مسئولیتی را که به او واگذار کردهاند انجام میدهد. این فکرها از ذهنم میگذشت که زن مسنتر گفت: «هم خانم رزمی و هم خانم سلطانی خیلی زحمت میکشن هر دو تا دلسوزن. خدا به اینا خیر بده» و دیدم هم زن جوان و هم آن که سن و سالی از او گذشته بود و میشد رنج را در نگاه و چهرهاش دید، چقدر راست و درست میگویند. برای لحظهای دوست داشتم جای آن دو خانم باشم که خوبیهایم باعث شود دیگران دوستم داشته باشند. به سادهترین شکل، بیهیچ پیرایهای و از صمیم دل؛ آن قدر که نبودم بغضی شود در گلویی و اشکی بر صورتی.
نظر شما