قدس آنلاین: تعدادی از دستگیرهها، کوک لازم شدهاند. میآیم گنجه، نخ و سوزن بردارم که فیلَم یاد هندوستان میکند.
سَرِ کمد لباس، ذهنم بیاختیار راه کج میکند سمت ۷-۶ سالگی، سمت دکمهها، سمت عشق قدیمی.
یکطورهایی بلوزهای «آقاجان» و پیراهنهای «عزیز» هلم میدهند به گذشته. چه دوران باشکوهی بود آنوقتها که فکر میکردم دکمهها صدایم را میشنوند، زبان دارند، با هم حرف میزدیم.
خاطرات دکمه فروشی مادام-موسیوی زیر بازارچه یکی یکی زنده میشوند برایم. آن عصرها که وسط دکمههای رنگی و پایهدار و عطر قهوه فرانسوی چرخ میخوردم تا «عزیز» خریدهایش را تمام کند. ردیف دکمههای دوسوراخ و چهارسوراخ، چوبی، پالتویی، شیشهای که بهسادگی آب خوردن، دلم را بُرده بودند. طلاییهای به غایت طلایی و برنزیها و نقرهای های شب تاب.
یادم میآید تا یک هفته بعد از این بازارگردی، هر که میپرسید میخواهی چکاره شوی، بی بروبرگرد میگفتم: یا دکمه فروش زیربازارچه یا کالسکهچی. میپرسیدند: حالا چرا کالسکهچی؟ و من با همان ذوق کودکانه چند بار آب دهانم را قورت میدادم و میگفتم: خُب چون دکمهها را ببرم پیک نیک.
فامیل که از علاقهام بی خبر نبودند با دست پُر میآمدند همیشه. بهگمانم آنها هم به این نتیجه رسیده بودند دکمهها توی خانه ما خوشبخت ترند.
لباسها را ورق میزنم و عطر خفیف مردانه و زنانه مخلوط توی کمد را بو میکشم. به مادری میمانم در معیت کودکانش. دکمههای زیبا، سلام و علیک میکنند. شکرخدا هنوز صدایشان را میشنوم وقتی چشم توی چشمشان میدوزم. هنوز دلم غنج میرود برایشان. دوست دارم بنشینم و آنها بگویند و من بگویم. خوش آب و رنگتر از این دقایق کجا پیدا میشود آخر؟
دکمه گل رُز و پلنگی بیایند از مجلسی که رفتهاند بگویند... دکمههای پالتویی از سفرها... دکمه مانتویی از بازار و میهمانی... و دکمه سفید و سیاه از عروسی و عزا.
میخواهم از گنجه برگردم اما هر چه تقلا میکنم فیلم از هندوستان برنمیگردد. فیلم نشسته کنار قوطی دکمههایی که از ته کمد بیرون کشیده. فیلم، نخ و سوزن و دستگیرههای پاره را فراموش کرده و دارد پرحرفی میکند از این روزهای بدقواره کرونایی برای هزار جفت گوش، برای دکمههای رقم به رقمی که قریب به اتفاق بوی قهوه زیربازارچه میدهند.
پی نوشت:
ورد زبان «مادام» این بود: هیچوقت دکمهها را به چشم دکمه نقلی نیگا نکنید خانوم جان. که اینها صاحبشان را اگر دوست داشته باشند تا آخر پایش میمانند و معرفت بهخرج میدهند... والّا نخ کش میکنند، گم میشوند، میشکنند، هزار و یک عشوه بلدند که خون به جگر شوید.
نظر شما