قدس آنلاین: مثل دو روز پیش، باید صبح زود از شهر بیرون بزنیم. پیش از آنکه خنکی صبحگاهی را از دست بدهیم. پیش از آنکه شهر شلوغ شود و همین طور هم میشود.
خیلی زود و با عبور از لابهلای ماشینهای کوچک و بزرگ میافتیم در جادهای که میتواند انتهایش حرم مطهر امام مهربانیها در مشهد باشد.
رکاب میزنیم و هر لحظه از تهرانبزرگ دور و دورتر میشویم تا برسیم به شریفآباد، شهری که گروه، ساعتی را میهمان بخشداریاش میشود و برای تبرک و تیمن، پرچم بارگاه ملکوتی حضرت را داخل بخشداری میبریم.
پس از این دیدار کوتاه، دوباره ما هستیم و جاده. هوا گرم میشود و باید خودمان را برسانیم به گرمسار که با آن ۱۰۶ کیلومتر فاصله داریم و این را نقشه گوشی همراهم میگوید.
نماز ظهر را در شهر «ایوانکی» میخوانیم، در مسجد شهر. مسجد تا به حال چند نوبت میزبان گروه بوده است، اما امسال به خاطر کرونا همه چیز تغییر کرده و نمیتوانیم در مسجد بمانیم.
از ایوانکی تا گرمسار ۲۸ کیلومتر دیگر راه مانده، اما هوا بهشدت گرم شده است. انگار روبهرو تنوری میسوزد و هرم داغ آن به صورتمان میخورد. با وجود این باید رکاب بزنیم و برویم.
دو سه کیلومتری مانده به گرمسار، از دور مرد جوانی را میبینم که حاشیه جاده در حال جمع کردن ضایعات است. پیش از اینکه به او برسیم، مینشیند توی ماشینش درب و داغانش و میرود. بعد از یک ربع وقتی به او میرسم، میپرسد کجا میروید؟ همین که میگویم از قم به مشهد، میگوید سلام من را هم به امام رضا برسانی و بعد رویش را برمیگرداند و پارچهای را از روی صندلی برمیدارد و اشکهاش را پاک میکند.
میگویم حاجت روا باشی... در حالی که چشمهایش خیس است، میگوید: هروئین مصرف میکردم... هشت سال پاک بودم، اما دوباره رفتهام سراغش... میگویم حیف است، تصمیم بگیر ترک کنی و او تنها سری تکان میدهد. بعد هم خداحافظی میکند و میرود، اما دوباره برمیگردد و میگوید خالهام مشهد زندگی میکند، شمارهاش را میدهم و هماهنگی میکنم رسیدی برو خانه آنها. میگویم من که مشهدی هستم و توضیح میدهم با قطار به قم رفتهایم و حالا رکاب میزنیم تا مشهد. بعد میپرسم: بگو چه کاری میتوانم برایت انجام بدهم که با وجود یک بچهات ترک کنی؟ میگوید: فقط حرم رفتی برایم دعا کن... میترسم ترک کنم و بمیرم... میگویم من آدمهای زیادی میشناسم که کارتن خواب بودهاند، ترک کردهاند و نمردهاند. مرد سری تکان میدهد و خداحافظی میکند و میرود و من میمانم که چه میشود کرد برای مرد جوانی که تا این حد دلشکسته است... جز همان دعا کردن؟
ورودی گرمسار، غلامرضا یزدیزاده آمده است به استقبالمان. مرد مهربانی که گروه پیش از این، یعنی دو سال قبل با او در یکی از کارگاههای پروژه راهسازی حرم تا حرم آشنا شده است.
دو سال پیش گروه در مسیر رکابزنی به کارگاه میرسد. اجازه میخواهند برای خواندن نمازی در نمازخانه و استفاده از سرویسهای بهداشتی. اما بعد از خواندن نماز به گروه خبر میدهند ناهار را میهمان کارگاه هستند. این نحوه آشنایی و دوستی، به دعوت برای سال بعد میانجامد. آن هم نه در کارگاه که در خانه آقای یزدی.
امسال هم خانواده آقای یزدی برایمان سنگ تمام میگذارد و من فکر میکنم این همه مهربانی از عشق به امام مهربانیها میآید.
نظر شما