قدس آنلاین: بیراه نیست اگر بگوییم تصور نوستالژیک کنونی جامعه نخبگانی ایران از اخوانالمسلمین، در سالهای پیش از انقلاب ایران ایستاده است؛ در حالی که اخوانالمسلمین در دوران پسین زیستش در دنیای غرب و سعودی، شکل خاصی به نوع نگرشهایش داده است. این ایستایی در نگرش، آن هم در حالی که ارتباطات فکری و مبادلات علمی دو طرف، نه فقط آشنایی که حتی قرابتهای فکری و ایدئولوژیک عمیقی را در گذشته رقم میزد سبب شده سطح آشنایی دو طرف در سطح رسانهای باقی بماند و غرب به لحاظ شناختی در این زمینه از ما پیش بیفتد. کتاب «نواخوان در غرب» لورنزو ویدینویکی از آن دست منابعی است که گواه این مدعاست؛ اثری که درباره آن با حمید عظیمی، مترجم آن و مدیر کارگروه شبهجزیره پژوهشکده مرصاد به گفتوگو پرداختهایم که در ادامه از نظر میگذرانید.
پیش از دیگران، قطعاً مترجم از خود درباره چرایی ترجمه یک اثر سؤال میکند و باید پاسخ قانعکنندهای دستکم برای خود دست و پا کند؛ چرایی ترجمه «نو اخوان در غرب» چه بود؟
چون موضوع جریان اخوانالمسلمین در چارچوب حوزه جهان عرب فهم و مطالعه میشده است، آنجایی که این جریان با حوزه جغرافیایی غرب تقاطع داشته به شکل طبیعی چندان مورد توجه قرار نگرفته است. در خلال کار تمرکز روی بحث اخوان متوجه شدیم نگاه کلاسیکی در ایران به این پدیده وجود دارد و خیلی از ارتباطات و شناخت ما به این جریان به دهه اول انقلاب و پیش از انقلاب میرسد و روابط ما را با این جریان شکل داده است؛ اما شاید ما متوجه اتفاق بزرگی که در جریان اخوان میافتاد نبودیم و همین عدم توجه سبب شده بود از درک رفتارها و سیاستهای کلان این جریان باز بمانیم. این کتاب از منابعی بود که جریانهای منسوب به اخوانی و مؤسسه مطالعات اخوانیها نیز برای خودشان ترجمه کردهاند و از این حیث یک منبع مهم به حساب میآمد.
اگر چنین کتبی را تلنگرهای علمی به حساب بیاوریم آیا اینها توانستهاند فضای ذهنی جامعه ما را نسبت به اخوان تغییر دهند؟
مقطع بیداری اسلامی تلنگری بود که توجهات تا حدی به این جریان جلب و مقداری مطالعات روی این موضوع شروع شد. بهواسطه شکست زودهنگام این جریان در مصر و بقیه جغرافیاهایی که به تبع بیداری اسلامی توانسته بودند تحرکی ایجاد کنند اما پروژههایی که برای بازخوانی این جریان شکل گرفته بود، خوابید و ابتر ماند. علیالقاعده فرصت نهادینه و ساختارمند شدن جریان جدید مطالعاتی برای شناخت این گروه و گفتمان با شکست پروژه سیاسی اخوانیها شکست خورد. این را میتوان کنار روند بلندمدتی قرار دهیم که از دهه ۷۰ بهواسطه کنشگری در کشور ما سبب انقطاع از جهان عرب شده بود. طبیعی است در این دو دهه ما نگاه دقیقی به این حوزه نداشتهایم و از سبد اولویتهای سیاست خارجی و جریان مطالعاتی و علمی کشور خارج شده است. البته نهادهای نهضتی و جنبشی به صورت سازمانی و محدود با این موضوع درگیر بودهاند ولی در بدنه عمومی نخبگان و پژوهشگران این موضوع به موضوعی خارج از اولویت تبدیل شده بود و شاید دلیل تمرکز ما نیز همین بود که جریان مطالعاتی جدی به این موضوعات ورود و توجه ندارد. در فضای عمومی شاید باز هم منتظریم اتفاقی بیفتد و بعد ما دنبال آن راه بیفتیم و آن را تحلیل کنیم، کما اینکه وقتی بحث بیداری اسلامی نیز شد زیرساختهای فهم آن، در کشور وجود نداشت و این فرصت بزرگ از دست ما رفت و نهایت پس از دو سه سال این موج خوابید و ما نتوانستیم برای بلندمدت و راهبردی از این موضوع برای آینده انقلاب اسلامی استفده کنیم.
چرا جریان نواخوان در غرب گسترش پیدا میکند در حالی که شناخت ما از متفکران ابتدایی این جریان چون حسن البناء، ایستادن در مقابل غرب را نشان میدهد؟
علی القاعده تا حدودی اینها مقهور اقتضای واقع میشوند. بهواسطه جبر محیط، پس از دهه ۶۰ و اوج گرفتن موجهایی که در خصوص مصر و سوریه و سپس اردن و حتی شاخ آفریقا و عراق اتفاق میافتد، این جریان در مقابل جریان ناسیونالیسم چپ عربی وقتی نظامهای پان عربیستی در این منطقه حاکم شده و در دهه ۶۰ وارد درگیریهای امنیتی با نظامها شده بود عمدتاً دو دسته میشوند. یک دسته مجبور به مهاجرت به سمت کشورهای غربی شده و یک دسته دیگر نیز به سمت کشورهای حاشیه خلیج فارس مهاجرت کردند. آن دستهای که در حوزه جهان غرب متمرکز شدند، طبیعتاً آن نگاههای اصیل خود را نسبت به غرب داشتند ولی بهتدریج از دهه ۹۰ نسل عوض کردند و چهرههای کلیدی آنها فرزندان مهاجران نسل اولی بودند. طبیعتاً این افراد در محیط غربی بزرگ شده بودند و اینجا خودشان را بهتدریج بخشی از جامعه میدانسنتد و امید چندانی به بازگشت و رسیدن به ایده آلهای خودشان نداشتند و این افق برایشان محو شده بود؛ به همین دلیل به تغییر گفتمانهایی تن دادند تا در همان محیطی که در آن حضور دارند و افقی نیز برای خروج از آن وجود ندارد، اثرگذار باشند. طبیعتاً با آن گفتمانها در بستر جامعه غیرمسلمان نمیشد این اتفاق بیفتد، به همین دلیل استراتژی در تغییر نسل ایجاد شد و اینها را به سمت یک جور سیاستهای مسالمتجویانه کشاند تا آنها را در بدنه و سیستم سیاسی غرب بپذیرند. این شرط اتفاقی بود که آقای ویدینویکی شرح میدهد که چگونه تشکلات اخوانیها در این چند دهه تلاش کردند خودشان را نماینده مشروع و رسمی برای اقلیت مسلمانان نشان دهند. این تشکل با وجود این همچنان تأثیر مهمی روی عقبه خودش در جهان اسلام داشت. این جریان به عنوان جریانی که مرکز تصمیمگیری آن در لندن و بروکسل است ولی در بدنه عمومی خود در مصر و اردن و عراق و سوریه تأثیر میگذارد، در واقع سیاستهای خاورمیانهای آنها را از مقطع جنگ افغانستان تغییر داد. طبیعتاً در عربستان نیز پس از چند دهه، روی ائتلاف نانوشته ولی آشکار با آمریکاییها افتادند و این نحوه تعامل با غرب ادامه پیدا کرد. بنابراین حضور بالفعل آنها در غرب را باید در نظر گرفت، نسبتی که با بلوک شرق گرفتهاند را نیز باید مدنظر داشت و باید بپذیریم این سیاستها به همین واسطه در آنها نهادینه شد و تأثیرات آن را ما پس از دهه دوم و سوم پس از انقلاب اسلامی دیدیم. در قضایایی چون جنگ غزه و ۱۱ سپتامبر ما شاهد ثمرات این جریانهای اخوانی شدیم که شاید دیر شده بود، چرا که پس از ۱۱ سپتامبر با توجه به حضور مستقیم آمریکاییها در منطقه و بالا گرفتن نزاعها پس از انتفاضه زمینههای فراوانی وجود داشت تا به سرعت همکاری بنیادی و راهبردی و جریان اسلامی به رهبری اخوانیها در منطقه داشته باشیم ولی این اتفاق نیفتاد. عملاً از عراق شروع و بحث شیوع شیعه در آفریقا برجسته شد و در نهایت به قضایای بهار عربی و سال ۲۰۱۰ رسیدیم که بحث سوریه پیش آمد که تا به امروز ما را در گیر یک مخاصمه نسبی با آنها قرار داد. طبیعتاً وقتی درمورد یک دستگاه فکری تحقیق میکنیم باید بدانیم نقطه ثقل و پایگاه تصمیمسازی در آن کجاست. اینکه اگر در لندن و بروکسل باشد یک تبعاتی دارد، اگر در استانبول باشد تبعاتی دیگر و اگر در قاهره و سوریه باشد تبعات دیگری دارد. اینکه نخبگان آنها کجا حضور دارند و تصمیمگیری میکنند مهم است تا بتوانیم حدس بزنیم در بزنگاهها چه تصمیمی میگیرند و بدانیم در این موقعیتها در چه نقطهای میتوان تمرکز کرد.
علیالقاعده برای تعامل با نواخوانها باید تغییرات فکری آنها را درک کنیم؛ اینکه حداقل خود نواخوانیها فکر میکنند مسئله دموکراسی را حل کردهاند؛ آیا تعامل با غرب آنها را به تفاهم در این قضیه رسانده است؟
دموکراسی، بحث ارتداد، دولت وطنی و پذیرش دولت ملتهای موجود، بحثهای بنیادی است که زمانی اخوان کارش را با رد آنها شروع کرده بود. حالا دموکراسی در این میان جنبه هویتی برای اخوان نداشته است و اخوانیها بیشتر مسئلهشان این بوده است که حکومت اسلامی باید شکل بگیرد و حال اینکه در این حکومت اسلامی چگونه مقبولیت مردمی برایشان اخذ شود، موضوعی ثانویه بوده است؛ میتوان حدس زد که اخوان در موضوع دموکراسی استانداردهایی را بپذیرد ولی موضوعاتی که به اساسیات شریعت برمیگردد مثل نقش شهروندان غیرمسلمان و زنان در حکومت اسلامی که فقه اهل سنت نظرات صریحی در این مورد دارد، یا بحث پذیرش دولتملتهای موجود و مرزهای اعتباری که در این مورد وجود دارد، مسائلی بود که کمتر باور میشد اخوان یک روز آنها را حل کند. ولی این اتفاقات افتاد، چرا که تغییر جدی در حوزه جغرافیای اندیشه در اخوان المسلمین پدید آمد. به نظرم دموکراسی آنقدر موضوع حادی نبود. خیلی حساسیتی به آن معنی که در برخی موضوعات دیگر مانند اساس حکومت اسلامی وجود دارد، نداشت.
اخوان اگر این مسائل را با غرب حل کرد، چرا نتوانست در کشور خودش دوام بیاورد؟ به نسبت حزبالنهضة تونس که توانست مجلس را بگیرد و دوام بیاورد چرا اخوان نتوانست؟ میتوان گفت در نظریه غنوشی یک متفکر نظریهپردازی کرد ولی در این سمت کسی نبود؟
نیازی به فرد نبود چون ادبیات این سو ادبیات سنتی بود و افرادی چون سیدقطب یا مودودی از پیش اساسیات نظریات سنتی اخوان را پایهگذاری کرده بودند و کاری که غنوشی کرد بازنگری بود. اتفاقی که پس از بیداری اسلامی افتاد حاصل دو نگاه متفاوت اخوان بود؛ جناحی که به حوزه خلیج فارس مهاجرت کردند و کسانی که در غرب ساکن شدند. در اینهایی که به غرب رفتند یکی از برجستهترین چهرهها غنوشی بود، وقتی در جریان بیداری اسلامی برگشت، جریان النهضه را به سمت نگاههای نو اخوانی که در غرب بنیاد گذاشته بود، برد. میتوان از قرضاوی به عنوان یکی از چهرههای اصلی این جریان نام برد که در قطر حضور داشت ولی تشکیلات ساکن در غرب توسط او هدایت میشد. پس از جریان بیداری اسلامی، آن جریانی که در حوزه خلیج فارس حضور داشت و نگاه قطبی خودش را حفظ کرده بود به طبیعتش حضور پیدا کرد و عمدتاً دو جناح از مجموعه تشکلات اخوان به نگاه قطبی نزدیکتر است که مصریها و اردنیها نزدیک ترند و معمولاً این دعوا را دارند.
نظر شما