عباسعلی سپاهی یونسی/
وارد خانه اکرم رضایی در روستای آقداش کلات که شوی پیش از هر چیز گلیمهایی نظرت را جلب میکنند که یا خانم رضایی خودش آنها را بافته است یا از بافتههای زنان و دختران دیگر آقداش هستند. این یکی از آن یکی زیباتر است و نقش و نگارهای هر کدام از گلیمها داستان خودش را دارد. اکرم رضایی زنی است که میتواند با عشق فراوان از تکتک گلیمهایش حرف بزند و تو به عنوان شنونده دریابی که چقدر زنان آقداش هنرمند هستند و چگونه هنر نیاکانشان را سینه به سینه حفظ کردهاند. اکرم رضایی روزی تصمیم میگیرد برای گلیم روستای آقداش کاری بکند و حاصل این عشق میشود شرکت دادن گلیمهای آقداش در نمایشگاههای بیشماری از مشهد گرفته تا تهران، شهرکرد، بیرجند و... تا ترکمنستان. او که نخستین زن عضو شورای آقداش است نشان ملی صنایع دستی دریافت و کمک کرده است گلیم کلات ثبت ملی شود و البته آرزوهای دیگری هم دارد.
در چه خانوادهای رشد کردید؟
پدر من بزرگ روستا بود و سعی میکرد به دیگران هم کمک کند. وضعیت ما به گونهای بود که پدرم هم زمین زیاد داشت و هم دام، برای همین نیاز به نیروی کار داشتیم. اما مشکل این بود که پسر نداشت تا زمانی که مادرم فوت شد و پدرم با اصرار من ازدواج کرد و صاحب پسر شد. تا پیش از آن من دختر دوم پدرم بودم. اقوام و بچههای آنها در کارهای کشاورزی و دامداری به پدرم کمک میکردند با این حال از همان زمان کودکی همیشه دوست داشتم به او کمک کنم، برای همین سر زمین میرفتم و یا در چرای گوسفندان کمک حال خانواده بودم. از همان کودکی هرگز به این فکر نمیکردم که دختر هستم و اینها کار پسرانه است. دلم میخواست جای خالی پسر در خانواده را برای پدرم پر کنم. من در چنین محیطی بزرگ شدم و نسبت به خانواده و بهخصوص پدرم تعصب خاصی داشتم؛ برای همین وقتی هم ازدواج کردم از خانواده خودمان غافل نبودم و سعی کردم کمک آنها باشم؛ این نگاه تا زمانی که پدر و مادرم زنده بودند ادامه داشت. همیشه رضایت پدر و مادرم درباره کارهایی که انجام میدادم برایم نوعی لذت به همراه داشت و با این سرخوشی و دلخوشی بزرگ شدم و به نوجوانی رسیدم.
چه شد که به صنایع دستی علاقهمند شدید و فکر کردید باید برای صنایع دستی زادگاهتان کاری کنید؟
برایتان گفتم من روحیات مردانهای داشتم و این به دلیل نبودن پسر در خانواده ما بود و سعی میکردم جای آنها را پر کنم، برای همین به موضوعی مثل بافت گلیم علاقهای نداشتم. این را هم بگویم برخلاف من که به این موضوع علاقه نداشتم، در زادگاه من خانمها این هنر را سینه به سینه میآموزند. یاد گرفتن گلیمبافی من نوعی لجبازی بود. خاله پدرم به خانه ما آمده بود و داشتیم حرف میزدیم که با تعجب گفت شما گلیمبافی بلد نیستی!؟ البته صحبت ایشان برای این بود که در آقداش اگر دختری بلد نباشد گلیم ببافد برای او عیب به حساب میآید. نوجوان بودم که این حرف را شنیدم و میتوانستم پیش از رسیدن به نوجوانی هنر گلیمبافی را یاد بگیرم اما سراغ آن نرفته بودم، چون همان طور که گفتم علاقه من بیشتر به کارهای بیرون از خانه بود تا کار کردن در خانه. خلاصه سر صحبتی که با خاله پدرم داشتیم و نوعی لجبازی، از مادرم خواستم به من گلیمبافی را یاد بدهد. فردای آن روز دست به کار شدیم. مادر چلهکشی را برایم انجام دادند و سر سه روز، من یک پادری ۶۰ در یک متر بافتم. وقتی پس از سه روز پادری را تمام کردم و آشنایان و اقوام از جمله خاله پدرم کارم را دیدند خیلی تعجب کردند که چگونه در مدت سه روز کار را تمام کردم. گلیمبافی را که یاد گرفتم پس از مدتی با مادرم سراغ ابریشمبافی رفتیم. ایشان فقط طرحهای ساده مثل چادر شب را بلد بودند. آنجا هم از مادرم خواستم چلهکشی ابریشم را برایم انجام بدهد و بعد هم منجر به بافت چند پیراهن شد. وقتی این پیراهنها بافته شد عشق من به گلیمبافی و ابریشمبافی و صنایع دستی به وجود آمد. همین حالا که تعداد بسیار زیادی گلیم در خانه دارم هر وقت یکی از این گلیمها کم میشود و به خانه مشتری میرود انگار یکی از فرزندانم را از من جدا میکنند و این ناشی از علاقه بسیار زیاد من به این کارهاست.
مادرم فقط طرحهای ساده را بلد بود و از طرفی به خاطر تعصبم دوست نداشتم برای یاد گرفتن طرحهای پیچیدهتر به دیگران متوسل شوم. اما برای اینکه کاری ببافم سراغ کارهای قدیمی رفتم که مادرم نگه داشته بود و با نگاه کردن و الگو گرفتن از آن طرحها شروع به بافتن کردم. یادم هست یکی از خانمهای روستا که در کارش استاد بود به خانه ما آمده بود و از اینکه من توانسته بودم کار متفاوت با طرح سخت ببافم خیلی تعجب کرد. وقتی فهمید من در مدت کوتاهی توانستهام مثلاً یک پیراهن ببافم تعجبش بیشتر شد. دست من در کار بسیار تند بود و با دخترعموهایم به طور شریکی شروع به بافتن کردیم. اگر خواهرم با دوستش یک گلیم یک متر در ۲ متر را در ۱۰ روز تمام میکردند من و دختر عموی پدرم همان کار را در عرض سه یا چهار روز تمام میکردیم. صحبت اینکه ما دو نفر چقدر زود کاری را تمام میکنیم در روستاها هم مطرح شده بود. خلاصه آن روزها من با سختی و جدیت و البته شور و شوق شروع کردم به بافتن گلیم.
بهار که فصل کار و اداره گوسفندان و شیردوشی و باقی کارهای مربوط به دامها بود کار نمیکردیم. تابستان هم درگیر کارهای کشاورزی و برداشت محصول میشدیم اما ۶ ماه دوم سال فرصت خوبی بود برای اینکه باقیمانده سال را گلیم ببافیم. تا ۲۰ روز به عید فرصت گلیمبافی داشتیم و بعدنوبت خانه تکانی و مسائل مربوط به عید نوروز میشد. در آن حدود پنج ماه و نیم که با هم گلیم میبافتیم، هرکدام چیزی حدود ۱۵ تا ۲۰ گلیم را تمام میکردیم که رقم بسیار خوبی بود.
چطور سراغ معرفی گلیم روستا به دیگر شهرها رفتید؟
آن زمان پدرم عضو شورای روستا بود. یادم هست آقای ذاکری فرماندار کلات بودند و وقتی کارهای ما را دیدند من را تشویق کردند با هنر دستمان در نمایشگاهها شرکت کنیم. این نمایشگاهها در جایی مثل مشهد و یا دیگر شهرهای خراسان برگزار میشد؛ البته من تا آن زمان در هیچ نمایشگاهی شرکت نکرده بودم. نخستین نمایشگاه را وقتی رفتم که ۱۵ سال داشتم. پدرم همراه من آمد و یک هفته دور از روستا بودیم. نمایشگاهها رونق داشت و میراث هم خوب پای کار بود. خانمها و یا آقایان ازروستاهایی که محصولی برای عرضه داشتند جمع میشدند و به صورت گروهی عازم نمایشگاه میشدیم.
آنجا تا چه اندازه به فکر کسب درآمد از راه فروش گلیمها بودید؟
حقیقت این است که من آن زمان اصلاً با این نگاه در نمایشگاهها شرکت نمیکردم و حتی تا همین چند سال پیش هم برنامهای برای این کار نداشتم. به قول معروف هر کاری که انجام میدادم برای دلم بود. در کنار این، دوست داشتم در جایی خارج از آقداش گلیمهای روستای ما هم دیده و مردم با هنر روستای ما بیشتر آشنا شوند. در حال حاضر تعداد زیادی گلیم دارم چون زمانی که گلیم تولید میکردیم نیاز مالی نداشتیم که حتماً آنها را بفروشیم. بخشی از این گلیمها هم مربوط به جهیزیهام هستند که آنها را نگه داشتهام. حتی الان هم وقتی فرصت بافتن دست میدهد و گلیمی برای دل خودم میبافم آن را نمیفروشم با اینکه میدانم بالاخره روزی باید این گلیمها را بگذارم و بروم.
وقتی عضو شورای آقداش شدم فکر کردم دیگرانی هستند که به عنوان خریدار به روستا میآیند، حاصل دسترنج خانمها را میخرند و در دیگر شهرها میفروشند؛ آنجا بود که با خودم فکر کردم چرا این کار به وسیله خودمان انجام نشود؟ بهخصوص وقتی که فکر میکردم واسطهها این محصولات را با قیمتی کمتر از آنچه باید بخرند از روستا خارج میکنند. برای اینکه بتوانم کارم را شروع کنم چهار سال پیش در ابتدا از طریق میراث فرهنگی ۱۰ میلیون تومان وام گرفتم. پس از آن تعدادی از کارهای خانمهای روستا که آماده شده بود را خریدم.
خانمها آن سال هم مثل هر سال گلیم بافته بودند. عدهای منتظر مشتری بودند که برسد و کارهایشان را بخرد و بعضی از آنها هم خودشان کارشان را برای فروش به شهر میبردند. وقتی شما به عنوان یک خانم خانهدار، یک عدد گلیم بافته شده را بزنید زیر بغلتان و برای فروش به شهری ببرید حتماً با قیمت کمتری میتوانید آن را بفروشید، مگر اینکه خریدار خیلی انسان منصفی باشد. همزمان به نمایشگاه توانمندیهای زنان روستایی در تهران دعوت شدم. به آن نمایشگاه رفتم با این هدف که بتوانم برای کارهای خانمها بازاریابی کنم؛ این چیزی است که در این چهار سال با شرکت در نمایشگاههای مختلف دنبال آن بودهام. یادم هست حدود ۹ روز در تهران بودیم و یکی از کارهای من در آنجا همین پیدا کردن مشتری برای کارهای زنان روستا بود و خوشبختانه مشتریهایی هم پیدا کردم. بعد از ظهرها باید در غرفه میبودیم ولی صبح کاری نداشتیم؛ برای همین شال و کلاه میکردم و با پرسوجو دنبال جاها و افرادی بودم که میتوانند خریدار گلیمها باشند. گلیمی زیر بغلم میزدم و راه میافتادم دنبال مشتری، آن هم در شهر بزرگی مثل تهران که برای اولین بار بود رفته بودم و در ضمن کسی نبود که همراهم باشد؛ اما باید جستوجو و مشتری پیدا میکردم. خلاصه تا عصر من به جاهایی که پیدا میکردم سر میزدم و عصر مستقیم خودم را به نمایشگاه میرساندم تا ساعت ۱۲ که دوباره به محل اسکان برمیگشتیم، آن هم خسته و کوفته. من عاشق کارم بودم و همه تلاشم را میکردم تا با نشان دادن نمونه کار، آدمهایی را به نمایشگاه بکشم که میتوانستند در ادامه مسیر، مشتری کارها باشند و خدا را شکر در آن سفر توانستم سفارش هم بگیرم.
چه سفارشی گرفتید؟
یک نفر از تهران ۱۲۰ عدد پادری به من سفارش داد. من هر جفت پادریها را ۱۲۰ هزار تومان خریدم و به ایشان به ۱۳۰ هزار تومان فروختم؛ من به خانمها مبلغ بیشتری دادم و در ادامه هم گلیمها را از آنها گرانتر از دلالها خریدم. از آن طرف سود کمتری از خریدار میگرفتم تا بتوانم سفارش بگیرم. من خودم در جریان کار خانمها قرار داشتم و بافندهای بودم که سختیهای کار را دیده است. میدانستم کار مداوم کردن چه آسیبهایی برای بانوان دارد برای همین سعی کردم بیشترین سود به این افراد برسد. وقتی هر پادری را ۱۰ هزار تومان بالاتر از قیمت دلالها از خانمها میخریدم برای آنها مبلغ خوبی بود.
به چه شکلی کارها را به تهران رساندید؟
نزدیک عید بود که پادریها را سفارش گرفتم. آن زمان هم مثل الان نبود که در خانه کار آماده داشته باشم، آن هم در این تعداد و از یک محصول مشخص مثل پادری. خلاصه باید به سرعت کارها آماده میشد و به دست فروشنده میرسید، برای همین با کمک شوهر و برادرم راه افتادیم دنبال پیدا کردن پادریها و همان روز توانستم ۶۰ جفت پادری پیدا کنم. از آنطرف ذوق و شوقی در مردم روستا راه افتاده بود، چون پادریها را به ۱۲۰ هزار تومان میخریدم درصورتی که دلالها همان کارها را از خانمها حداکثر ۱۰۰ هزار تومان میخریدند و این ۲۰ هزار تومان در یک جفت میتوانست برای آنها مبلغ خوبی باشد. حالا نوبت به رساندن آنها به مشتری بود. طبق توافقی که با خریدار کرده بودیم باید من کار را در تهران به آنها تحویل میدادم و برای اینکه کار به تهران برسد هم سختی زیادی کشیدم. فکر کنید باید چیزی حدود ۲۰۰ کیلومتر از روستا تا مشهد میآمدم. کارها را به ترمینال مرکزی مشهد میبردم و به اتوبوسها تحویل میدادم. آن طرف در تهران با خریدار هماهنگ کردم که فلان ساعت اتوبوس به تهران میرسد و باید برود از ترمینال آنها را تحویل بگیرد. هشت گونی پادری پر شده بود و از کلات هم نمیتوانستیم آنها را مستقیم به تهران بفرستیم. خلاصه با سختی اما با ذوق و شوق فراوان از اینکه توانستهام تعداد زیادی سفارش بگیرم کارها را راهی تهران کردم و الان هم با اینکه نمایشگاهی برگزار نمیشود و کرونا همه چیز را خراب کرده است اما من پیگیر فروش کارها هستم و الحمدلله هنوز فعالیم.
شرکت در نمایشگاهها هم حتماً کار سادهای نیست؟
درست است، سختیهای خودش را دارد. مثلاً دو سال پیش برای نمایشگاهی به شهرکرد رفتم. با بچههای شیراز آشنا شدم و روز دوم همه جنسهای من خریداری شد؛ یعنی طوری شد که به خریدار گفتم لااقل بگذارید آنهایی که در غرفه آویزان هستند تا روز آخر نمایشگاه بمانند. نمایشگاه که تمام شد، یک شبانهروز دوباره نشستم توی اتوبوس و برگشتم به مشهد. پس از آن مستقیم باید به بیرجند میرفتم تا در نمایشگاه دیگری که دعوت شده بودم شرکت کنم. یادم هست در برنامه ساعت ۹ به مشهد رسیدم و دوباره ساعت ۱۲ظهر به سمت بیرجند حرکت کردم. بلافاصله چند روز پس از نمایشگاه بیرجند، باید به نمایشگاهی در کاشمر میرفتم. من تنها باید بارهایم را از این اتوبوس به آن اتوبوس میبردم و گاهی هم در این نمایشگاهها بچههایم در کنارم بودند، یعنی پسرم که الان ۱۲ ساله است و دخترم۶ ساله؛ حتماً بچههای من هم اذیت میشدند اما دوست داشتم آنها هم این شرایط را ببینند و تجربه کسب کنند.
شما نخ مورد نیاز را در روستا آماده میکنید یا از بازار میخرید؟
نه ما نخ مورد نیاز خودمان را معمولاً آماده از بازار میخریم؛ البته در روستا هم افرادی هستند که برای خودشان نخ میریسند. اما شکل سنتی آماده کردن نخ زمانبر و هزینهبردار است. یکی دو سال است دنبال این هستیم که یک دستگاه ریسندگی وارد کنیم که نه تنها پشم روستای آقداش بلکه پشم موجود در منطقه را تبدیل به نخ کنیم. خریداری این دستگاه میتواند اتفاق بزرگی برای شهرستان کلات و روستاها باشد.
کسانی که گلیم میبافند چه سن و سالی دارند؟
در آقداش از بچههای ۸ ساله بافنده داریم تا خانمی که بیشتر از ۸۰ سال سن دارد. بی بی سکینه هم ۹۵ سال سن داشت که به رحمت خدا رفت و تا روزی که زنده بود کار بافت را انجام میداد.
در حال حاضر در روستای آقداش چند نفر گلیم میبافند؟
در روستای ما ۲۴۰ نفر بافنده فعالیت میکنند اما در حال حاضرحدود ۲۰۰ نفر مشغول به کار هستند.
آیا گلیمبافی کمکی برای ماندن جوانان در روستا و یا برگشت آنها به روستا بوده است؟
ما جوانانی از آقداش داریم که به خاطر شغل همسرشان مجبور شدهاند به دیگر شهرها از جمله مشهد مهاجرت کنند، اما در آنجا کار گلیمبافی انجام میدهند. آدمهایی هم داشتیم که دام یا زمین خودشان را فروختند و به شهرهای دیگر مهاجرت کردند اما پس از یکی دو سال دوباره برگشتند و این برگشتن اتفاق خوبی است؛ چون طرف به این نتیجه میرسد که میشود در همین روستا ماند و زندگی را اداره کرد. غیر از این، خانمهایی هم بودند که از اهل آقداش نبودند اما به خاطر ازدواج با جوانانی از آقداش به روستا آمدند و سراغ گلیمبافی رفتند و این هنر را یاد گرفتند، چون میتواند کمکی باشد برای اقتصاد خانواده و اینکه خانمها تا حدودی از نظر اقتصادی خودکفا شوند.
نیاز به خانه بومگردی داریم
متأسفانه آقداش خانه بومگردی ندارد. پس از اینکه پدرم فوت کرد و ارثیه ایشان تقسیم شد، خانه همچنان ماند. دو سه سالی میشود که پیگیر هستم خانه تبدیل به اقامتگاه بومگردی شود. دلم میخواهد خانه پدریام را تبدیل به اقامتگاهبومگردی و درآمدی که از این خانه بدست میآید را وقف نیازمندان کنم. به نظرم این هم میتواند یک شکل از وقف باشد که شاید تا بهحال انجام نشده است. حرف میراث برای کمک به من در راهاندازی این اقامتگاه و تأمین هزینههای مورد نیاز به صورت وام این است که به خاطر موقعیت جغرافیایی و بنبست بودن، گردشگر کمی به روستای ما میآید؛ برای همین تصمیم گرفتم از طریق استانداری پیگیر راهاندازی این اقامتگاه باشم.
نخستین زن عضو شورا هستم
پیش از اینکه برای عضویت در شورا نامزد شوم کسانی از بزرگان روستا پیشنهاد دادند چون پدرم عضو شورا بوده من جای ایشان را بگیرم. البته آنها دیده بودند که من پیش از عضویت در شورا، رابط خانمهای روستا با استانداری و برخی از دیگر نهادها بودم و در برخی دیگر از فعالیتهای روستا فعالیت داشتم، برای همین میخواستند کمک حال روستا شوم. با این همه چون من اولین خانمی بودم که در روستا قرار بود عضو شورا شوم، مسیر بسیار سختی را پیش روی خودم میدیدم. دوست پدرم در جریان بودند که من پروانه نانوایی روستا را از خانوادهای گرفته بودم، اما در جریان انتقال این پروانه به نام من مشکلات فراوانی پیش آمده بود. من هم سه روز صبح زود نان و پنیر برمیداشتم و پیش از شروع به کار اداره غله، پشت در اتاق مسئول مربوط بودم بهطوریکه خود آنها هم تعجب کرده بودند. خلاصه من توانستم با سختی فراوان این کار را انجام دهم و این به نوعی آزمونی شد برای اینکه میتوانم کارهای سخت را مدیریت کنم. پس از مشورت با همسرم ایشان هم تشویقم کردند نامزد شوم. با این حال در خانواده خودمان هم مخالفانی داشتم از جمله برادرم که میگفت من مخالف هستم هر چند میدانم که رأی نمیآوری. خلاصه انتخابات انجام شد و شب، مدیر مدرسه تماس گرفتند و گفتند من رأی اول را آوردهام. اینکه من به عنوان عضو شورا انتخاب شدم امتیازی بود برای ارتباط گرفتن با ادارات مختلف و از این راه کمک به بهبود وضعیت زنان روستا. هر چند همین حالا که با شما حرف میزنم باید مسائل مختلفی در روستا را حل و فصل کنم، از مشکلات خانوادگی گرفته تا دیگر مسائلی که یک روستا دارد.
یک خاطره خوب
در بوستان کوهسنگی مشهد نخستین جشنواره گردشگری کلات برگزار شده بود و من ۹ روز، آن هم در روزهای بهار که بارندگی هم پیش میآمد مشغول رتق و فتق امور غرفهام در نمایشگاه بودم. در غرفه من غیر از کار گلیم، محصولات غیر مرتبط مانند کلوچه، مواد غذایی و چیزهایی از این قبیل نبود؛ چون همیشه به همین شکل است که دوست دارم غرفهام به شکل تخصصی با گلیم پر شود. خلاصه در آن ۹ روز مثل همه نمایشگاهها اذیت شدیم هم به خاطر دور بودن از خانواده، هم شلوغی کار و... اما پس از نمایشگاه به من خبر دادند رئیس میراث استان، جناب آقای مکرمیفر غرفه بنده را انتخاب کردند تا برای شرکت در برنامه نوروزگاه به ترکمنستان بروم. خوشبختانه میتوانستم یک نفر هم را هم با خودم ببرم. شوهرم درگیر کارهای نانوایی و باقی کارها بودند. از طرفی خیلی دوست داشتم خواهر بزرگم را که کارش بینظیر است همراه خودم ببرم. خلاصه کارهای مربوط انجام شد و من و خواهرم به آن برنامه رفتیم و آنجا بود که به خودم به عنوان یک زن ایرانی و کاری که انجام میدهم افتخار کردم. نکته جالب در آن نمایشگاه این بود که فکر میکردم قرار است آنجا با کارهای جدید و ارزشمند آشنا شوم اما چیزی که از طرف میزبان دیدم با آنچه در ذهنم بود خیلی فرق داشت؛ کارهایی که من برده بودم یک سر و گردن از آنچه بهنمایش گذاشته بودند بالاتر بود و همین موجب خوشحالی بیشترم شد.
دلم میخواهد آقداش به عنوان روستای گلیمبافی ثبت ملی شود
ثبت ملی گلیم آقداش را به عنوان میراث نامحسوس پیگیری کردم و انجام شد. برنامه دیگری که پیگیر آن هستم ثبت روستای آقداش در حوزه گلیم است که مصرانه پیگیر انجام آن هستم. دوسه سالی میشود پیگیر این پرونده هستم اما برگشت میخورد. این برگشت خوردنها من را در انجام این کار مهم مصممتر میکند تا همان طور که تا امروز تلاش کردم، باز هم در کنار عزیزانم و مردم روستا تلاش کنم. همین جا دلم میخواهد از همسرم، خواهرانم، بهاره، ستاره، برادرم، تک تک اقوام و دیگرانی که در راه شناساندن گلیم آقداش کمکم کردند تشکر کنم.
نظر شما