روز پرستار امسال در حالی میآید که جای خالی سه پرستار مشهدی که در راه مبارزه با کرونا جانشان را از دست دادند تا ابد خالی است و تاریخ از آنها به عنوان شهید خدمت و قهرمانان سلامت یاد خواهد کرد.
از کادر پرستاری مشهد تاکنون ۸ نفر بر اثر ابتلا به کرونا جان خود را از دست دادهاند که از این تعداد سه نفر پرستار و بقیه افراد بهیار، بیماربر، تکنسین اتاق عمل و... بودهاند.
محمد؛ پرستاری که آرزوی شهادت داشت
محمد شکری متولد اول شهریورماه ۱۳۴۸ و اولین شهید مدافع سلامت در مشهد است. او که پرستار بیمارستان ثامنالائمه ناجا بود، ۲۵ سال از عمرش را به بیماران خدمت کرده و ۱۷ مرداد امسال در همین بیمارستان بر اثر ابتلا به کرونا به شهادت رسید. روایت شهادت این پرستار را از زبان فریبا طالبیمقدم، همسر شهید محمد شکری میخوانیم.
«همسرم حدودا از خردادماه امسال به صورت داوطلبانه پرستار بخش بیماران کرونایی شد. از زمانی که کرونا شیوع پیدا کرده بود همسرم با دیدن شرایط مردم و بیماری آنها بسیار متاثر میشد و همیشه نگران ما بود. او در ارتباط با خانواده و آشنایان بسیار مراعات میکرد. مادرش بیماری قلبی داشت و با او تلفنی صحبت میکرد و همیشه نگران بود تا مادرش مبتلا به کرونا نشود.
او از آنجایی که احتمال میداد که ناقل بیماری باشد اتاق جدایی در منزل را به خودش اختصاص داده بود و خیلی وارد جمع ما نمیشد، حتی وقتی مهدیه دختر کوچکم به خاطر دلتنگی زیاد برای پدرش میخواست او را بغل کند مانع میشد و میگفت «شاید ناقل باشم». زمانی که همسرم خانه بود بیشتر وقتش را در اتاق میگذراند.
همسرم سال تحویل امسال به ما قول داد که در کنارمان باشد و برای همین مرخصی ساعتی گرفت. زمانی که رهبر در پیام نوروزی به بیماری کرونا و شهیدان مدافع سلامت اشاره کردند، او بهشدت تحت تاثیر قرار گرفت و با دقت به سخنان رهبر گوش میکرد، طوری که حتی متوجه صحبتهای ما نمیشد. هیچ وقت تصور نمیکردیم که همسرم شهید مدافع سلامت شود.
همسرم در پیک دوم بیماری کرونا که بخش بیماران کرونایی در بیمارستانها خیلی شلوغ شده بود،هیچ وقت کار را ترک نکرد و اگر مشکلی در خانه بود به من واگذار میکرد و به میگفت فعلا وقت مرخصی گرفتن نیست. بیمارستان به من نیاز دارد.
تقریبا اواسط تیرماه علائم کرونا در همسرم بروز کرد. ۲۶ تیر ماه بود که با اسکن ریه متوجه شدیم به کرونا مبتلا هستند. دوران سختی بود. همسرم یک هفتهای در منزل قرنطینه شد. خودم از او مراقبت میکردم ولی علائم شدیدتر شد و او را به بیمارستان ثامن الائمه ناجا منتقل کردیم. همسرم حدود ۵ روز در بخش بیماران کرونایی بستری بود اما اکسیژن خونشان مرتب کمتر میشد. حالشان که بدتر شد ایشان را به بخش ICU منتقل کردند و۱۱ روز در ICU بستری شد. تمام مدتی که در بیمارستان بود خودم با لباس حفاظت شخصی از او مراقبت میکردم. چون همسرش بودم بیمارستان اجازه میداد که در کنارش باشم.
از آنجایی که همسرم در بخش بیماران کرونایی فعالیت کرده بود و پرستار با سابقهای بود و به بیماری اشراف داشت، به همین خاطر مانیتورهای اتاق آیسییو را چرخانده بودند که همسرم متوجه اعداد و ارقام نشود و استرسش بالا نرود.
همسرم روزهای آخر به من اصرار میکرد «برو خانه و پیش من نباش». روزهای آخر دختر بزرگم که به دیدنش آمد، دستش را محکم در دستانش گرفت و به من اشاره کرد تا او را از اتاق بیرون ببرم.
ظهر۱۷ مرداد ماه نزدیک نماز ظهر، وقتی که دعای فرج برای همسرم پخش کرده بودم و او بیهوش بود، دیدم چند بار قفسه سینهاش حرکت کرد و لحظهای بعد نوار قلبش صاف شد. همسرم برای همیشه از میان ما رفت و به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
همسرم اهل ورزش، کوهنوردی و مسافرت بود و اصلا بیماری زمینهای نداشت. از آنجایی که او در ۸ سال دفاع مقدس خدمت کرده بود، روحیه ایثارگری داشت. بهخاطر وجود همین روحیه داوطلب شد تا در بخش بیماران کرونایی خدمت کند.
همسرم همیشه دخترانم را به نماز اول وقت توصیه میکرد و حتی روزهای آخر که نمیتوانست از روی تخت بلند شود و نمازش را بخواند، گریه میکرد. میگفتم چرا گریه میکنی؟ میگفت دوست دارم نمازم را بخوانم. به او گفتم «عزیزم خوب میشوی و پیش ما برمیگردی و نمازهای قضایت را هم میخوانی». به یاد ندارم در طول سالهای زندگی مشترکم با او یک رکعت نماز قضا داشته باشد. خودم این روزهای آخر نمازهای قضایش را میخواندم. این روزها دختر کوچکم به من میگوید «من امسال بدون بابا چگونه روزه بگیرم؟ بابا من را برای سحری بیدار میکرد».
از آنجا که همسرم رزمنده دفاع مقدس بود، بزرگترین آرزوی همسرم شهادت بود. شبی که با دختر بزرگم از مراسم شب قدر امسال برمیگشتند گفته بود که شهادت را دوست دارد و در طول سالهای جنگ هم آرزوی شهادت داشته است. الان هم مزار همسرم در گلزار شهدای بهشت رضا قرار دارد.»
ننه؛ پرستاری که داوطلبانه به بیمارستان شریعتی رفت
ننه صحافی مقدم پرستار بیمارستان امید مشهد بود که همزمان با شیوع کرونا به صورت داوطلبانه در بیمارستان شریعتی مشهد و به بیماران کرونایی خدمت کرد تا اینکه خود به کرونا مبتلا و ۱۶ مهرماه فوت شد و به دیدار برادران شهید خود محمدعلی و تقی صحافی مقدم شتافت. آنچه در ادامه میخوانید روایت فائزه، یکی از ۶ دختر این پرستار از روزهای خدمت مادرش به بیماران کرونایی و ابتلاء او به کرونا است.
«مادرم پرستار بیمارستان امید بود اما قبل از عید نوروز، اوایلی که ویروس کرونا شیوع پیدا کرده بود، برای نیروی داوطلب درخواست داد و از فروردین ماه در بیمارستان شریعتی شروع بهکار کرد. مادرم خیلی دوست داشت خدمت کند و خادم امامرضا باشد و به دلیل اعتقادات قلبی خود سمت این کار رفت.
طی این مدت خواهر بزرگترم که باردار بود و ترس بیماری و از دست دادن فرزندش را داشت، مادرم را از رفتن به بیمارستان منع میکرد. او با اینکه از طرف ما و خانواده فشار زیادی را تحمل میکرد، اما برای خدمترسانی به مردم، حاضر شد که با خواهرم قطع ارتباط کند که منتقلکننده بیماری نباشد. طی این مدت مادرم با خواهر پرستارم زهرا در خانه خودمان زندگی میکردند و پدر و سایر خواهرانم نیز در منزل اجارهای دیگری نزدیک حرم زندگی میکردند. اما به طور کامل ارتباطمان را با بیرون و خواهر باردارم قطع کرده و کاملا خود را قرنطینه کرده بودیم. در ماههای اول زمانی که هنوز خانهای اجاره نکرده بودیم وقتی مادرم به منزل میآمد برای اینکه بیماری را به خانواده انتقال ندهد بسیار اذیت میشد. یکبار کوچکترین خواهرم بیمار شده بود، علائمی مثل تب داشت و مادرم فکر میکرد که خواهرم به کرونا مبتلا شده، به همین دلیل خیلی حال روحی بدی داشت و بسیار نگران و دائم در حال گریه کردن بود. هر دوهفته یکبار مادرم آزمایش میداد که کرونا را با خود به منزل نیاورد و به اعضاء خانواده منتقل نکند.
دقیقا نمیدانیم که مادر چه زمانی به کرونا مبتلا شد. مادرم حدود چهار یا پنج ماه در بیمارستان شریعتی مشهد خدمت کرد تا اینکه دستش بر اثر افتادن از چهارپایه حین سرم وصل کردن به یک بیمار کرونایی، شکست و ایشان را به بیمارستان امدادی منتقل کردیم و بستری شد. در بیمارستان به ما گفتند که باید عمل جراحی انجام شود و پلاتین در دست قرار بگیرد. بعد از حدود ۱۰روز که مادرم در بیمارستان بستری بود، گردنش شروع به ورم کرد. به درخواست مادرم که دوست نداشت در بیمارستان بستری باشد با رضایت شخصی پدرم، مرخص شد و به منزل آمد و در منزل، خواهر پرستارم از مادر نگهداری میکرد. زمانی که ورم گردن مادر خیلی زیاد شد، چند آزمایش خون و آزمایشهای مختلفی از ایشان گرفته شد. روزی که قرار بود به بیمارستان مراجعه کنیم برای جراحی و گذاشتن پلاکت در دست، از بیمارستان تماس گرفتند و تاکید کردند که مادر باید در بیمارستان بستری شود که به بیمارستان قائم مراجعه کردیم و در آنجا بستری شد. زمانی که مادر بستری شد. دکتر ایشان گفت که ممکن است مادرم به سرطان خون مبتلا شده باشد. آزمایشهای متعددی گرفته شد اما در نهایت تشخیص دادند سرطان نیست.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان، مادرم حدود سه یا چهار روز در منزل بود و از تنگی نفس به شدت رنج میبرد. از بیمارستان دستگاه اکسیژن به منزل آوردیم و خواهر پرستارم فیزیوتراپی تنفسی انجام میداد. ساکشن و هر مراقبتی که در بیمارستان انجام میشد را خواهرم در منزل انجام میداد.
۷ مهرماه ساعت ۸ صبح حال مادر به شدت وخیم و بیهوش شد. اورژانس مادر را به بیمارستان امامرضا انتقال داد و در این بیمارستان بستری شد. دکتر گفت که مادرم از همان ابتدا به کرونا مبتلا شده و ۸۰ درصد ریهها و تمامی اعضاء بدن درگیر بیماری است . روز اول به دستگاه اکسیژن وصل بود و دچار ایست قلبی شد و بعد از ایست قلبی هم حدود یک هفته زیر دستگاه اکسیژن بود. طی این یک هفته خواهر پرستارم در بیمارستان از مادر نگهداری میکرد و تمامی کارها را انجام میداد، اما هیچ دارو و درمانی جوابگو نبود و مادرم بعد از یک هفته در ساعت ۱ بامداد ۱۶ مهر فوت کرد.
شبی که مادرم فوت شد، کوچکترین خواهرم خیلی بیقراری میکرد و تپش قلب داشت و اصرار داشت که با بیمارستان تماس بگیریم و از وضعیت مادر اطلاع پیدا کنیم. خواهرم احساس میکرد که برای مادر اتفاقی افتاده است. زمانی که با بیمارستان تماس گرفتیم، گفتند که مادرم یک ساعت پیش فوت کرده است. این موضوع خیلی غیرقابل باور بود و هیچ یک از اعضاء خانواده و اطرافیان این موضوع را باور نمیکردند.
بعد از فوت مادر از بیمارستان امید که در آن خدمت میکرد، تماس گرفتند و اطلاع دادند که قبری را در قطعه شهدای رضوان برای مادرم تهیه کردند اما ایشان وصیت کرده بود که در قوچان به خاک سپرده شود. در قوچان قبول نکردند که مادر را در قطعه شهدا به خاک بسپاریم و به همین دلیل مادر را در قطعه کروناییها دفن کردیم.»
سارا؛ شهید شدن در آستانه بازنشستگی
سارا خاتون تیموریزاده سومین پرستار شهید مدافع سلامت در مشهد است که در بیمارستان ابنسینا خدمت میکرد. سارا خاتون ۵۶ ساله با بیست و نه سال سابقه خدمت و قبل از بازنشستگی ۱۱ آذرماه سال جاری برای همیشه چشم از جهان فرو بست. سمیه تنها دختر ساراخاتون روزهای جنگیدن مادرش با کرونا را برایمان روایت میکند.
«مادرم پرستار بیمارستان اعصاب و روان ابنسینا بود. در بیمارستان ابنسینا بخش بیماران کرونایی وجود نداشت، اما بیمارانی بودند که به کرونا مبتلا شده بودند. در بخش بیماران کرونایی از آنجایی که مریض به بیماری دچار است، هم خود بیمار و هم پرستاران به شدت موارد بهداشتی را رعایت میکنند، اما در بیمارستان ابنسینا به دلیل بستری بودن بیماران خاص و رفتارهای خاص آنها شرایط فرق میکرد.
با شیوع بیماری کرونا و از آنجایی که مادرم بیماری دیابت داشت دکتر از او خواست که بازنشسته پیش از موعد شود. من، برادر و پدرم هم خیلی به او اصرار داشتیم که با ۲۹ سال سابقه کار بازنشسته شود، اما مادرم قبول نمیکرد. مادرم به شدت عاشق کارش بود و دوست نداشت بازنشسته شود. همیشه میگفت «اگر در خانه بمانم دق میکنم».
قبل اینکه مادرم بیمار شود، همکارانش و خانواده آنها به بیماری کرونا مبتلا شده بودند و مادرم از این موضوع احساس نگرانی میکرد و مدام نگران ما بود تا بیماریاش با سرفه شروع شد. یک هفته قبل از اینکه مادرم فوت شود، سرفههایش شدیدتر شد و دکتر تشخیص داد که باید بستری شود، اما مادرم قبول نکرد، بنابراین دارو برای مادرم تجویز شد. نصف داروها را پیدا کردیم ولی نصف دیگر داروها را نتوانستیم پیدا کنیم و بعد از پرسوجوی فراوان توانستیم بقیه داروها را تهیه کنیم. بعد از مصرف داروها مدتی سرفههای مادرم کمتر و حال عمومیاش بهتر شد ولی ناگهان قندش بالا رفت و پایین نیامد. برای همین مادرم را به دکتر بردیم و برای اطمینان خاطر خواستیم سیتیاسکن انجام شود. آنجا بود که دکتر دوباره به مادرم توصیه کرد که در بیمارستان بستری شود. او با اصرار من، پدر و برادرم در بخش کروناییهای بیمارستان امام رضا (ع) بستری شد.
شب اولی که مادرم در بخش بیماران کرونایی بستری بود به پدرم اجازه داده بودند که چند ساعتی کنارش باشد. بعد از مدتی به پدرم گفته بودند که به خانه برگردد. با این وجود پدرم تا ۳ شب خارج از بخش منتظر مانده بود و دیر وقت به خانه آمد. روز بعد مادرم با ما تماس گرفت و گفت که حالش خوب است . برای اینکه با مادرم راحتتر در ارتباط باشیم و از حالش جویا شویم، پدرم تلفن همراه مادرم را به بیمارستان برده بود. همان شب ما هر چه با مادرم تماس میگرفتیم جواب نمیداد. سعید برادر ۲۶ سالهام خیلی نگران مادرم بود و مدام برای او بیتابی میکرد، به همین دلیل ما تماسهای زیادی با بیمارستان، گرفتیم اما کسی پاسخ نداد تا اینکه از بیمارستان با پدرم تماس گرفتند و گفتند که پاسخگویی تا ساعت ۷ شب امکانپذیر است. مادرم همان شب در ۱۱ آذر ماه ساعت ۲۱:۳۰ فوت شده بود. ساعت ۱۱ شب هم از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند که این اتفاق افتاده است. چون پدرم مشکل قلبی دارد این مساله را با او در میان نگذاشتم. شوکه شده بودم. باور نمیکردم که مادرم دیگر در میان ما نیست. مادرم روحیه بسیار بالایی داشت و تصور نمیکردیم که ایشان فوت شوند. مادرم تنها یک شب در بیمارستان بستری بود.
این روزهای آخر مادرم تنها نگران ما بود و از ما خواهش میکرد که به دیدنش نرویم. نگران ابتلاء ما بود. تنها آرزویش این بود که سعید را در لباس دامادی ببیند. مادرم خیلی غصه سعید را میخورد، زیرا برادرم هم به کرونا مبتلا شده بود.
مادرم را در شهرستان به خاک سپردهایم .هنوز مرگ مادرم را باور نکردهام.»
انتهای پیام
نظر شما