پیدا کردن به این معناست که برای یافتن آشفتگی در عرصه اجتماع، سیاست و اقتصاد، در واکنشی احساسی و تحقیرآمیز همه چیز را به ژن تنبل و دغلباز ایرانی مربوط ندانیم و کمی سراغ منشأ تصمیمگیریهای جمعی برویم و در نقش رفتارهای روزمره خودمان در بهبود شرایط کشور تأمل کنیم و ببینیم کدام نسخه است که در آن، موفقیت یک ایرانی با نسخه پیشرفت کشورش در تقابل نیست.
اما موضوع به این سادگی نیست. تولید نسخه موفقیت یک کشور، ارتباط عمیقی با وضعیت علوم انسانی آن کشور پیدا میکند. همان جملهای که رهبری در دیدار با استادان دانشگاهها گفتند: «در پیشرفت صنعتی، حدود ۴۰ درصد مثلاً -یا ۵۰ درصد- مربوط به مسائل مهندسی و مربوط به مسائل فنی است، حدود ۶۰-۵۰ درصد مربوط به مسائل علوم انسانی -مثل مدیریت، همکاری و سختکوشی- است؛ راست میگویند، این خیلی مهم است».
در ادامه سلسله گفتوگوهای علوم انسانی و پیشرفت با دکتر هادی موسوی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه نگاهی به وضعیت علوم انسانی و نسبت آن با فلسفه انداختهایم که حاصل آن را در ادامه میخوانید.
نگاهی در میان برخی اندیشمندان ایرانی وجود دارد که معتقد است علوم انسانی مدتهاست راه خود را از فلسفه جدا کرده و هرچه جلوتر میرود به ساینس (دانش تجربی) نزدیک میشود، بنابراین ما نباید علوم انسانی را با فلسفهای که هنوز در علم بودنش دعواست گره بزنیم. یعنی علوم انسانی امروز با فلسفه اسلامی چندان ارتباطی ندارد که ما بخواهیم علوم انسانی اسلامی تولید کنیم. نظر شما در این خصوص چیست؟
این نحوه از طرح بحث و سؤال از طرف برخی که میگویند علوم انسانی در غرب از فلسفه یا دین جداست و حالا ما چکار کنیم و... نشان میدهد علوم انسانی ایدهآل آنها، علوم انسانی است که در غرب دارد شکل میگیرد. بنابراین این طرح پرسش، موضع بیطرفانهای ندارد. دوستانی که گاه این نکات را میگویند، بهنظرم نه غرب را خوب خواندهاند و نه از فلسفه اسلامی اطلاع دارند. در نقد این دیدگاه شاید اصلاً ضرورتی نداشته باشد به فلسفه و دین اسلام کاری داشته باشیم، بلکه بازخوانی همان «ساینس» غربی و استناد به همان علوم انسانی غربی کافی است. من چند نمونه برای شما میآورم که بگویم چرا علوم انسانی نمیتواند از فلسفه و دین جدا شود. لوئی اشتراوس یکی از افراد برجسته در علوم اجتماعی جدید و کسی است که بنیانگذار ساختارگرایی در علوم اجتماعی است. او میگوید دنیای جدید غرب با یک بحرانی روبهرو شده که نمیتوانیم آن را حل کنیم جز آنکه به آثار فلاسفه گذشته و از جمله فلاسفه اسلامی رجوع کنیم!
بنابراین ساختارگرایی و روش ساختارگرایی را تأسیس میکند تا از طریق آن بتواند فلاسفه گذشته را بفهمد، چرا که قائل بود ایشان به زبان باطنی سخن میگویند و ما در دوره کنونی با فاصلهای که از ایشان پیدا کردهایم نمیتوانیم آنها را بفهمیم. در دوره فعلی این نکته که نمیتوان علوم انسانی را از فلسفه جدا کرد، امر رایجی است. آنتونی گیدنز یکی از جامعهشناسان بزرگ دنیاست که هنوز هم در قید حیات است. اگر در آثار او تأمل کنید میبینید گیدنز اصلاً یک پایه محکم کارش فلسفه است. اگر اشتباه نکنم در کتاب ساخت جامعه میگوید اگر علوم اجتماعی از فلسفه جدا شود محکوم به نابودی است.
شواهد فراوان دیگری از این قبیل در میان اندیشمندان معاصر غربی موجود است. مثلاً دورکیم؛ آخر عمرش مقالهای درباره هویت انسان نوشته و میگوید من تعجب میکنم از آنهایی که به ایدههای من اشکال میکنند. در آن مقاله اشاره میکند این ایدهها مبتنی بر دیدگاههای فلسفی است و بعد دیدگاههای فلسفی خود را تشریح میکند.
در دورههای اولیهای که اسم جامعهشناسی ظهور پیدا کرد، آگوست کنت را داریم که عنوان دو اثر مهم او فلسفه اثباتگرایی و سیاست اثباتی است. اگر به آن کتابها مراجعه کنید، میبینید او هم نکاتی مانند فلاسفه اسلامی که از سنخ علمالنفس هستند میگوید، به همان شکل طرح بحث میکند. منظورم این است که اصلاً هویت علوم انسانی بر اساس فلسفه شکل گرفته و نمیتواند جدا شود.
آیا فلسفه اسلامی این ظرفیت را دارد که خودش را از تئوری به عرصه عمل و مدل بکشاند؟
این اتفاق افتاده است؛ حتی امروز که فلسفه یک مقداری دستش به ظاهر بسته شده است. فلسفه اسلامی در طول تاریخ در ارتباط با واقعیت جهان که همان دین الهی است، نشان داد میتواند تمدنهای بزرگی بسازد. مثلاً یکی از دورههای سخت ایران، دورهای است که مغول به ایران حمله کرد. آن مغولها از این داعشیهایی که امروز میبینیم صد درجه بدتر بودند. میگویند زمانی که به نیشابور رسیدند هیچ موجود زندهای را باقی نگذاشتند. یعنی انسانها را که کشتند، هیچ! درختان را هم از جا کندند و چاهها را نیز پُر کردند. اینها پس از یک دوره حملههای مکرری که به ایران میکنند و آن تخریبهای سنگین، گیر خواجه نصیر میافتند. خواجه نصیر یک شیعه
دوازده امامی، دانشمند، طبیعیدان، ریاضیدان و یک فیلسوف درجه یک است. ایشان کتابی دارد بهنام اخلاق ناصری. محتوای این کتاب بیانگر توجه به حکمت عملی در فلسفه اسلامی است. ببینید خواجه نصیر با مغولان چکار میکند که آنها پس از یک دوره، خادمان و مروجان دین امامیه میشوند.
فلسفه اسلامی هنوز هم چنین تواناییهایی دارد. ولی اتفاقی که افتاده این است که دنیای جدید غرب با یک کپیبرداری از فلسفه اسلامی توانست در ۳۰۰ تا ۴۰۰ سال با کوچی که دانشمندان اسلامی به مناطق بیزانس کردند، به پیشرفتهایی در علوم دست یابد. اما آنها در بازه ۳۰۰ ساله بنا را بر این گذاشتند که جای دین را با علوم انسانی عوض کنند.
چه ایرادی در مواجهه ما با منابع فلسفی وجود دارد که دست ما را در استفاده از این منابع کوتاه کرده است؟
نباید نگاهمان را به چند کتاب درسی که الان درباره فلسفه اسلامی در دانشگاهها یا حوزهها خوانده میشود، محدود کنیم. مثلاً وقتی اسفار میخوانیم، در کنارش رساله تصور و تصدیق ملاصدرا را هم بخوانیم. این رساله در واقع دارد بخشی از مبانی معرفتشناسی ملاصدرا را میگوید. بهطور کلی ما حکمت عملی را نمیخوانیم. وقتی حکمت عملی را نخوانیم یعنی دانشی که تربیت کننده انسان است را نمیخوانیم، یعنی اموری که در داخل خانواده لازم است، اعم از امور مالی، تربیتی و سیاست مُدن- یعنی حکمرانی- را نمیخوانیم. فلسفهای در نظام آموزش ماست که فقط بر یک بخشهای خاصی از فلسفه، آن هم با یک دیدگاههای خاص تمرکز کرده؛ یعنی فقط عقل نظری و حکمت نظری را در نظر گرفته است. این در حالی است که اگر فلسفه بخواهد وارد جامعه شود باید حکمت عملی که بخش مهمی از فلسفه است نیزدر کنارش خوانده شود. در میان علما و فلاسفه معاصر مانند علامه طباطبایی و... کسانی بودند که هم به حکمت عملی پرداختند و هم در علوم اجتماعی از آن استفاده کردند.
یعنی شما اعتقاد دارید ما در حوزه روششناسی و الگوهای عملیاتی هم برای امروز محتوا داریم؟
بله فلاسفه و اندیشمندان بزرگمان بیش از آنکه تصور کنیم تولید محتوا کردهاند.
از این منابع میتوانیم برای مسائل امروز جامعه ایران بهره ببریم؟
در بخش آخر کتاب «جایگاهشناسی حکمت عملی» تطبیقی میان دیدگاه علامه طباطبایی درباره نظریه ذهن ایشان که معروف به نظریه اعتباریات است با نظریه جان سرل درباره واقعیت نهادی انجام دادیم. خب هرکس این منابع را مطالعه کند متوجه میشود توانمندیهای نظریه اعتباریات علامه طباطبایی بسیار بیشتر از نظریه واقعیت نهادی جان سرل است. به طور نمونه مفهوم function جان سرل که یکی از بنیادهای مفهومی واقعیت نهادی است بسیار محدودتر از نظریه «استخدام» علامه طباطبایی توانایی تبیین واقعیتهای اجتماعی را دارد. این در حالی است که ادعای جان سرل در آن کتاب، ساخت جهان اجتماعی است که درصدد بیان بنیادهای تمدن بشری است. بنابراین اگر نظریههای بزرگان خودمان را خوب فهم کنیم میتوان برای مسائل اجتماعی و تمدنی به کار برد.
یک نمونه بهروزتر بگویم از گیدنز. او یکی از اندیشمندان مدرنیته است؛ یعنی برای ما توضیح میدهد که چه اتفاقی در دنیای مدرن افتاد و ما برای شناسایی این دنیای مدرن احتیاج به چه دانشی داریم و از آن با عنوان دانش اجتماعی جدید یاد میکند. دانشی که متفاوت از علوم اجتماعی کلاسیک است. یکی از کارهای شاخص گیدنز این است که هویت مدرنیته را برای ما توضیح میدهد. در کتابهای مختلفی از جمله یکی از آثار خاصش که پیامدهای مدرنیته است، نهادهای مدرن را توضیح میدهد. او حدود سال ۱۹۹۰ این کتاب را نوشته است. آنجا عبارتی درباره جهان مدرن دارد و میگوید جهان مدرن تبدیل به یک حکومت توتالیتر شده، یعنی دارای یک نوع دیکتاتوری است که اجازه نمیدهد چیز دیگری، نهاد دیگری یا یک هویت اجتماعی دیگری بخواهد سربردارد و در مقابل آن قد علم کند. گیدنز یک جامعهشناس درجه یک غربی است که مدتها هم مشاور تونی بلر بوده است.
علامه طباطبایی مقالهای دارد نزدیک به این عنوان: زعامت و مرجعیت؛ ایشان در آنجا کاملاً هویت مدرنیته را تبیین میکند و یک تقریر جامعهشناسانه میدهد و میگوید دیکتاتورها دو نوعاند؛ یک نوع دیکتاتور فردی است که در یک دورههایی از تاریخ همه ملتها به آن دچار میشدند. این دیکتاتورِ فردی یک عدهای را دور خودش جمع میکند و سپس میآید حاکم میشود و ایدههای خود را دیکته میکند و همه هم باید گوش کنند. اما الان با یک دیکتاتوری اجتماعی مواجهیم. دیکتاتوریای که در دوره مدرنیته شکل گرفته یک نوع دیکتاتوری اجتماعی است که میخواهد جامعههای دیگر را تحت سلطه خود بگیرد. این تقریر هم پشتوانههای نظری دارد و هم روی وضعیت امروز جامعه ما پیاده شده است. علامه این مطلب را تقریباً ۳۰ سال پیش از گیدنز گفته است. اگر ما داشتههای خودمان را خوب نگاه نکنیم، موجب میشود گمان کنیم هیچ چیزی نداریم. اتفاقاً نهادهای غرب هم میخواهند ما فکر کنیم هیچ پایه هویتی نداریم و هر چه هست از غرب آمده و ما باید هر چه آنها دیکته میکنند چه در دانش، فناوری، سبک زندگی، اندیشه و... بپذیریم. آنها تلاش میکنند این فکر را در ذهن جوامع دیگر با این شعار جا بیندازند که آنچه شما دارید قدیمی است و دورهاش گذشته و باید آنها را کنار بگذارید و از این طریق میخواهند جوامع را از هویت اصیل خود تهی کنند تا خود را الگوی جهانی معرفی نمایند.
نظر شما