آن روزها را خوب یادم هست. بعدازظهر ۹دی خیلی از مراکز مهم شهر در آتش میسوخت. خاطرم هست وقتی ما رسیدیم به خیابان بهار، فروشگاه ارتش در آتش بود و عدهای از افراد مشغول خارج کردن وسایل داخل آن بودند. من هم یک طاقه پارچه گذاشتم پشت موتور گازی و رفتم خانه. وقتی به خانه رسیدم، پدرم پرسید: «این را از کجا گرفتی؟» قضیه را تعریف کردم. مجبورم کردند که آن طاقه را ببرم دفتر آقای شیرازی. همان روز با مردم یکی از وانتهای نزدیک فروشگاه را که تیربار داشت، گرفتیم. تیربار را برداشتیم، یک نفر نشست ترک (پشت) موتور گازی و تیربار را هم بردیم خانه آقای شیرازی.
شب دهم دی اما ماجرا تغییر کرد و چهره شهر خشنتر شد. یک نفر را که میگفتند از ساواکیهاست، از پایه مجسمه (میدان شهدا) آویزان کرده بودند. شاید این اتفاق و بقیه وقایع همه آن روزها، خشمی را رقم زد تا روز دهم یک کشتار عجیب رقم بخورد. خوب آن روز را در خاطرم دارم. در همان روز از پمپ بنزین خیابان خسروینو تا حوالی سر کوچهای که خانه آقای مرعشی آنجا بود، شاید از روی پیکر هفت هشت شهید رد شدم و فرار کردم، در حالی که گلوله از کنار گوشم رد میشد.
نظر شما