داستان «هیچ کس این زن را نمیشناسد» در دل قحطی بزرگ و دستساز انگلیس در ایران رقم میخورد، اما با این همه یک رمان تاریخی نیست، بلکه نویسنده از بستر تاریخ برای روایت آنچه در نظر داشته، بهره جسته است. رمان در ۲۵۵ صفحه و ۲۷ فصل نوشته شده و هر فصل به صورت مجزا به شرح قصهها، غصهها و درونیات دو شخصیت اصلی داستان، آصال و سارگل میپردازد. ندا رسولی موفق شده در نخستین رمان خود تحسین منتقدان و خوانندگان را به اثر خود جلب کند و همین آینده روشنتر و موفقتری را پیش چشم او و خوانندگانش قرار میدهد. توجه به اقلیم و بوم، رقم خوردن داستان در اردبیل، رجوع به تاریخ، زبان ساده و روان و بیان دغدغههای روز از ویژگیهای مثبت و قابل توجه رسولی در این رمان است. این رمان را نشر نیستان منتشر کرده است.
قهرمان این داستان نوجوانی است که در شهر اردبیل و در خانوادهای سنتی زندگی میکند و در یک نانوایی که صاحبش یک روس است زندگی میکند و مدتی است دل در گرو دخترکی ناشناس نیز دارد. اما آغاز اشغال شهر توسط نیروهای روس برای او ماجراهای تازهای را به همراه میآورد و او را به وادی تازهای هدایت میکند.
نویسنده در این رمان داستانی پراتفاق و پرتعلیق را از دل رویدادهای تاریخی بیرون آورده و پرورانده است. داستانی که بنمایه آن یادآور تلخترین روزهای تاریخ معاصر ایران است و البته شیرینی دفاع جانانه مردم ایران از خاک و تبار و سرزمین خود. او بسیار ساده و در عین حال دقیق رویدادهای تاریخی را وارد رمان خود کرده است. به جای آنکه سعی در روایت تاریخ و پستی و بلندی آن را داشته باشد، قصهگویی را در اولویت خود قرار داده است. او راوی عاشقانهای آرام و خواندنی در بستر یکی از بزنگاههای تاریخی ایران است و همین زاویه دید است که داستان او را جذاب و قابل تأمل کرده است. در کنار این موضوع استفاده از المانهای بومی و نیز زبان و اصطلاحات محلی در متن قصه با هنرمندی هر چه تمامتر در نمکینسازی بستر روایت و شخصیتسازی داستانی او تأثیر قابل اعتنایی گذاشته است.
گفتوگوی ما را با ندا رسولی درباره این رمان و جهان داستانیاش بخوانید.
چه شد که به عنوان نخستین اثر جدی خودتان به اقلیم اردبیل و برهه تاریخی جنگ جهانی دوم توجه کردید؟
مادرم روایتهایی از مادربزرگم شنیده بودند که گاهی برای ما هم تعریف میکردند؛ روایتهای واقعی از زمان جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین و پیامدهای پس از آن از جمله قحطی. این روایتها به نظرم تأثیرگذار میآمد. این شد که چنین ایدهای در ذهنم شکل گرفت و شروع کردم به مطالعه و تحقیق و به این نتیجه رسیدم که این مقطع تاریخی چقدر در کشور ما مهم بوده و میشود دربارهاش حرف زد؛ بنابراین مصمم شدم برای نوشتنِ «هیچ کس این زن را نمیشناسد». در مطالعاتم متوجه شدم که ورود متفقین به ایران در جنگ جهانی دوم و اشغال کشور از شمال و جنوب اتفاق افتاده بوده و چون قبلاً به اردبیل سفر کرده بودم، همچنین افراد ترک زبان در اطرافم دیده بودم؛ فکر کردم که انتخاب این اقلیم میتواند برای روایتِ داستانِ من بستر مناسبی باشد بنابراین شخصیتها کمکم در ذهنم شکل گرفتند و در حین نگارش کامل شدند.
با اینکه شما آذری نیستید ولی به خوبی از اصطلاحات و ضربالمثلهای آذری استفاده کردهاید. همچنین تسلط خوبی به آذربایجان و اردبیل، فرهنگ مردم و جغرافیای آن خطه دارید. این تسلط از کجا بدست آمده است؟
پیشتر به اردبیل سفر کرده بودم؛ اما برای نوشتن رمان دوباره سفر کردم، رودخانه بالیخلیچای و محله یعقوبیه و آن سقاخانه قدیمیِ روی پُل و سایر فضاها را به چشمِ خریدار دیدم. از قدیمیهای آنجا درباره چگونگی جغرافیای آن فضاها در سالها پیش پرسوجو کردم. به علاوه دوستان و افرادِ ترک زبانی اطرافم بودند که در حین نوشتن رمان سؤالاتم را از آنها میپرسیدم. در مورد ضربالمثلها بیشتر جستوجو میکردم و با توجه به فضا و روایت، ضربالمثل درست را انتخاب کردم.
در مورد دو شخصیت آصال و سارگل که شخصیتهای محوری رمان هستند، بیشتر توضیح دهید.
از آنجایی که رمان دو داستان موازی دارد، طبیعتاً دو قهرمان هم دارد. سرنوشت این شخصیتها با تاریخ، جنگ، سنت، باید و نبایدهایی که تحت تأثیر فضای بومی داستان است گره میخورد. زندگی سارگل ابتدا تحت تأثیر عوامل بیرونی، سنت، رسم و رسوم، جنگ و قحطی و... قرار میگیرد و او را تبدیل به زنی محکم ولی شاید منزوی میکند. در دو دهه جلوتر همان سنتها و باید و نبایدها و تأثیری که از بر هم خوردن تعادل زندگی به واسطه جنگ و تاریخ افتاده یقه آصال را میچسبد و مسئلهاش را درونی میکند. داستان آصال با روایت اول شخص پیش میرود شاید این مسئله موجب همذاتپنداری بیشتر با او میشود و در ذهن خواننده پررنگتر جلوه میکند.
قحطی دستساز انگلیس در ایران با وجود بزرگی و دهشتناکیاش هنوز بین مردم و حتی نخبگان غریب و ناشناخته است و توجه شما به این برهه تاریخی از این نظر ارزشمند است. اما چرا بر موضوع «قحطی» متمرکز نشدید و آن را بستر روایت داستان قرار دادید؟
چون میخواستم رمان بنویسم، نه تاریخ. تاریخ را بستری قرار دادم که به انسان برسم. به نظرم اینکه تاریخ و جنگ و قحطی چطور زندگی انسانها را تحت تأثیر قرار میدهد و این انسان در مواجهه با این مسائل چطور روابط، تصمیمگیریها، کنشها و سرنوشتش تغییر میکند، اهمیت دارد.
به عنوان یک زن به خوبی توانستهاید درونیات شخصیت مرد(آصال) را روایت کنید. چطور به این زبان و شخصیت رسیدید؟
این داستان به شخصیت آصال احتیاج داشت و من باید به هر نحوی از پس پرداخت این شخصیت برمیآمدم. مدتی سعی میکردم به جزئیات و اعمال و رفتار شخصیتهای مرد در فیلمها و داستانها و زندگی واقعی توجه بیشتری کنم. به علاوه باید توجه میکردم که زبان روایت اول شخص داستان با زبان بخشهای دانای کل متفاوت باشد. رسیدن به زبان آصال در ابتدا کمی سخت بود؛ ولی وقتی چند فصل نوشتم عجیب با شخصیتهای رمانم همراه شدم، انگار که با آنها زندگی میکردم؛ در حدی که گاهی که چند روز از نوشتن رمان فاصله میگرفتم دلتنگ شخصیتها میشدم.
یک مسئله ارزشمند در این رمان و رمان بعدی شما که درباره زلزله بم است، توجه شما به بوم و اقلیم در کارهاست. این به نوعی پاشنه آشیل بسیاری از رمانها و داستانهای کوتاه امروزی است. این توجه از کجا آمده و به نظرتان چه اهمیتی دارد که نویسنده ایرانی به گوناگونی جغرافیایی، فرهنگی و اجتماعی ما توجه داشته باشد؟
ما ایرانی هستیم و توجه به فرهنگ و اقلیمی که ما و اجدادمان بخشی از آن هستیم اهمیت دارد و به نوعی هویت ماست. بوم، تاریخ و اقلیم این سرزمین ارثیه ارزشمندی است که نیاز به توجه و نگهداری دارد و وقتی این ثروت ارزشمند وارد جهانِ داستانی میشود، میتواند به آن جهانِ ساخته شده هویت، ارزش و عمق بخشد. این گونه نوشتن برای من لذتبخش و ارزشمند است.
زبان «هیچ کس این زن را نمیشناسد» روان، ساده و همهفهم است. در صورتی که اگر میخواستید طبق ادبیات و گفتار مردم آن برهه بنویسید، باید نوع دیگری مینوشتید. چرا این زبان روان و ساده را انتخاب کردید؟
من برای مخاطب امروز مینویسم. مخاطب کتاب باید بتواند با زبانِ اثر ارتباط برقرار کند تا جهانِ داستان را بپذیرد. البته سعی کردم با حفظ نشانههایی از فرهنگ و سنت و آداب و رسوم، کنشهای شخصیتها، حتی ضربالمثلها و بعضی اصطلاحات، فضای دهه ۲۰ و ۴۰ را در رمان حفظ کنم ولی به نظرم میبایست در حین نگارش به این مسئله هم فکر میکردم که من دارم یک رمان امروزی مینویسم تا افراط نداشته باشم. حتی در به کار بردن لغات و اصطلاحات ترکی سعی کردم اعتدال را رعایت کنم تا متن با تکلف همراه نباشد، زبانی که بوی آن اقلیم و فرهنگ را بدهد اما ساده و روان و مهمتر از همه زبانِ یک داستانِ ایرانیِ امروزی باشد.
به لحاظ فرمی کار شما یک شگفتانه برای مخاطب دارد. آن هم اتفاقی است که در فصل ۲۲ میافتد. راجع به شگفتانه توضیح دهید.
از ابتدای کتاب نشانههایی مبنی بر ۲۰ سال فاصله وجود دارد؛ در فصل ۲۲ این دو داستان به هم میرسند و خواننده متوجه در همتنیدگیِ رویدادها و حوادث مختلف رمان میشود. از همان ابتدای نگارش به این مسئله فکر کردم که این دو داستان چگونه و در کجا باید به هم برسند که این اتفاق در فصل ۲۲ افتاد.
نظر شما