قدس آنلاین- تکتم بهاردوست: دهه فجر هر سال ما را بار دیگر به این قضیه یاداور می شود که اگر نبودند جان برکفانی در سال ۵۷ شاید امروز نمی توانستیم چندمین سال پر افتخار انقلاب اسلامیمان را جشن بگیریم. جوانان برومندی که با گذشتن از جان و خانواده راه انقلاب را هموار کردند. اشرف سبحانی راد همسر شهید عباس عرفانی زابلی است. از او درباره نحوه آشنایی اش با شهید می پرسم. می گوید: خیلی کم سن و سال بودم و به مانند اکثر دختران آن سالها به صورت کاملا سنتی با عباس ازدواج کردم و به خانه اش رفتم.
عباس در یک عکاسی کار می کرد. جوان مهربان و مومنی بود و همین موارد کافی بود که پدرم به ازدواج ما رضایت بدهد. فقط ۱۵ سالم بود و از کارهای عباس چیزی متوجه نمی شدم در واقع اوایل اصلا در جریان کارهایی که می کرد نبودم. نمی دانستم به راهپیمایی می رود یا اعلامیه ای چیزی دارد. او یک مرد سربه راه و کاری بود و همین قضیه کافی بود که احساس خطر نکنم.
وی ادامه داد: ما با یک فاصله ده ساله کوچکترین مشکلی با هم نداشتیم. عباس تحصیل کرده بود یعنی دیپلم ریاضی داشت سربه راه و فهمیده بود و در ک بالایی داشت. هنوز که هنوز است آن سه سال زندگی را هیچگاه فراموش نمی کنم.
از او درباره اخلاقیات شهید عرفانی می پرسم می گوید: خیلی آدم با تقوا و خیری بود. آن زمان که همه چیزی کوپنی بود و بعضی برای امورات روزانشان دچار مشکل بودند به مردم کمک می کرد. نفت و مواد غذایی برخی از خانواده ها را تامین می کرد کلا دست به خیر بود.
وی افزود: عباس خانواده پر جمعیتی داشت ده تا خواهر و برادر. همشان خوب بودند ولی عباس بین همشان تک بود اصلا یک چیز دیگری بود
کوچکترین فرزند خانواده بود و محبوب همه. من چون دو تا بچه کوچک داشتم هیچگاه نتوانستم عباس را در راهپیمایی ها همراهی کنم البته گاهی خانواده اش هم می خواستند مانع رفتنش به راهپیمایی شوند می گفتند تو زن و بچه داری بهتر است در راهپیایی ها شرکت نکنی وضع خطر ناک است و ممکن است برایت اتفاقی بیفتد ولی عباس می گفت نه من برای اینکه فرزندانم در آینده زندگی خوبی داشته باشند این کار را انجام می دهم.
از او می پرسم حاصل ازدواجتان در این سه سال زندگی چند فرزند است می گوید: من دو فرزند پسر دارم که به حمدالله خیلی خوب تربیت شده اند. وقتی پدرشان شهید شد بچه ها خیلی کوچک بودند و من در همه این سالها آنها را با عشق پدرشان بزرگ کرده ام.
این همسر شهید از صبح روز شهادت اینگونه یاد می کند:گفتم که عباس در عکاسی همایونفر کار می کرد. صبح روز ده دی عباس در راه منزل به عکاسی به همراه دوستش رسول برادر صاحب مغازه شهید شدند. و ما هم بی اطلاع از اتفاقی که افتاده است. برادر شوهرم رفته بود که در آن شلوغی ها عباس را پیدا کند که بر می خورد به صاحب مغازه ای که عباس در آن جا مشغول بوده که او هم در آن شلوغی ها به دنبال برادرش بوده که عباس را می بیند و به برادر شوهرم می گوید که عباس را در بین شهدا دیده است. من هم توسط خانواده همسرم مطلع شدم. روزها و لحاظ سختی بود. آن زمان هم که نمی گذاشتند کسی شهیدش را دفن کند ولی برادر شوهرام رفته و جنازه را از سردخانه بیمارستان گرفته و در بهشت رضا دفن کرده بود.
او می گوید: زندگی بعد از عباس خیلی سخت بود خیلی، من همه این سالها با یاد و خاطره همان سه سال زندگی کرده ام.
بانو سبحانی راد در خاطره ای از آن شهید می گوید: گاهی در این راهپیمایی ها پسر بزرگم که آن زمان سه سال داشت را هم همراه خودش می برد. برادر شوهر می گفت که بارها دیده بودم که رضا را روی کولش گذاشته و به حرم می رود می گفت بارها به عباس گفته بودم که در این شلوغی ها با بچه چکار می کنی و از او خواسته بودم به خاطر زن و بچه اش در این مکان ها و راهپیمایی ها شرکت نکند ولی گوشش بدهکار نبود. عباس آرزوی شهادت داشت و عاقبت هم به آرزویش رسید.
انتهای خبر/
نظر شما