از همان ابتدا هی به ساعتش نگاه میکرد. تقریباً از نیم ساعت یک بار. انگار برای رسیدن عجله داشت.گوشی کوچک سادهای داشت که آن هم تقریباً هر دو ساعت یک بار زنگ میخورد. یکی یکی، زنگ میزدند و حالش را میپرسیدند. او هم آرام و بیدغدغه جوابشان را میداد. انگار پشت خطی ها خیلی نگرانش بودند اما او،پر از آرامش بود. آرام بود اما غمی که در چشمانش نشسته بود، پنهان شدنی نبود.
چهرهاش یک یک مادربزرگ مهربان را تداعی میکرد که میتوانست مثل یک کوه تکیهگاه همه باشد. تسبیحش را از کیف کوچک دور گردنیاش درآورد. همزمان چادرش را هم درآورد و گوشهای، همان کنار دستش، گذاشت. شروه کرد به ذکر گفتن. سلوک ذکرگفتنش برایم دیدنی بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.. دانههای تسبیح را یکی یکی از لابهلای انگشتانش رد میکرد و وردی زیر زبانش میخواند. هر ذکرش تقریباً ۱۰ ثانیهای طول میکشید. بعد از اتمام هر ذکر، همان دانه را به چشمانش میمالید. دل دل میکردم که همصحبتش شوم... بالاخره به بهانهای سر حرف را باز کردم.
ـ مشهد زندگی میکنید مادر؟
ـ استغفرالله الذی لا اله الّا هو الحی القیوم، الرحمن الرحیم، ذوالجلال و الاکرام و اتوب الیه
فهمیدم که الان زمان مناسبی برای شروع صحبت نیست. صبر کردم تا یک تسبیح را تمام کند. بلافاصله کتاب دعایش را از کیفش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن. چند ثانیهای نگذشته بود که سرش را سمت من بلند کرد و گفت:
ـ چیزی پرسیدی دخترم؟
با اشتیاق گفتم:
ـ بله، پرسیدم مشهد زندگی میکنید؟
ـ نه دخترم، زائرم.
اسم زائر رو که آورد، چشمانش برقی زد و لبخند محوی بر لبانش نشست. انگار از آوردن اسم زائر احساس غرور میکرد. نمیدانستم چه سؤالی میتواند این همصحبتی را ادامه دهد؟! سکوت کردم. دعایش که تمام شد، سرش را بلند کرد و چند لحظهای در چشمانم خیره شد. اناگار از چشمانم خوانده بود چه میخواهم.
ـ قرار بود با هم سفر کنیم. قرار بود با هم به صحن آقا قدم بزاریم. وقتی حرم آقا رو تو تلویزیون میدیدیم، هر دو آرزو میکردیم که حداقل یک بار دستمون و به پنجرههای ضریح آقا برسونیم. بالاخره بعد از این همه سال، آقا طلبید تا ما هم راهی بشیم. صبح که بلند شدم تا کولهبار سفر و ببندم ...
پلکهایش که به هم خورد، اشکهایش سرازیر شد. دانههای اشک مثل باران از آسمان چشمانش پایین میریخت.
ـ حاجی دیگه بلند نشد. زیارت آقا تو دلش موند. سپردمش به بچهها و خودم راهی شدم. زیارت اول آقا را نباید از دست داد. میدونم حاجی هم راضیه. نگاهی به صندلی خالی کنارش انداخت و تسبیح عقیقش را همان جا رها کرد...
نظر شما