به گزارش قدس آنلاین بیشتر اهالی شهر اهواز، دکتر «فرهمند کلانتری» را میشناسند. چه آنها که به بیمارستانهای کرونایی اهواز مراجعه کردهاند و چه آنها که در طول سال گذشته گذرشان به بیمارستان نیفتاده است. مگر میشود پزشکی در طول یک سال حدود ۱۲ هزار بیمار کویید مثبت، باحال وخیم را ویزیت کرده باشد و ناشناس بماند؟ پزشکی که بیش از ۸۵۰ بیمار را اینتوباسیون کرده و بالاترین درصد برگشت به زندگی را رقمزده باشد و کسی او را نشناسد؟ مهمتر اینکه دکتر کلانتری، متخصص بیهوشی، این روزها به فرشته نجات زنان باردار کرونایی مشهور شده است. هرچند خودش میگوید: «وقتی بیماران تحت مراقبت من بودند بارها معجزه را شاهد بودم.» دکتر کلانتری و پرستاران همراهش در بیمارستانهای رازی و گلستان و چند بیمارستان دیگر در شهر اهواز، باجان و دل، مراقب حال و احوال مردم شهر هستند. آنها در طول سالی که گذشت داستانهای بهیادماندنی را رقم زدند که روایتشان در گوش شهر پیچیده و همراه با دعای خیر مردم دهانبهدهان میچرخد.
این ویار نیست
انتظار ۹ ساله پایان گرفته، جواب آزمایش بارداری مثبت شده است. زن و مرد از شادی در پوست خود نمیگنجند. برای درمان ناباروری، بارها از شهر اهواز به اصفهان سفرکردهاند و حالا جنین در بطن مادر شکلگرفته است. خوشحالاند خیلی زیاد، بهاندازه همه ۹ سالی که منتظر فرزند بودند. شادی به دلشان سرازیر شده است. چند روز میگذرد. مادر منتظر حالتهای ویار بارداری است؛ اما بهجای ویار، سرفه و سردرد و بیقراری خودش را نشان میدهد بزرگترها لب میگزند که نه! کرونا نیست! حتماً حالتهای ویار بارداری برای شما اینطور خودنمایی کرده است؛ هر چه میگذرد درد و تب وسیعتر میشود. دلشوره و دلهره به جانشان افتاده. جواب آزمایش کرونا مثبت افراد خانواده از راه میرسد. جواب آزمایش مادر نیز مثبت است از بستری شدن امتناع میکند. انگار شادیشان دوامی ندارد. کاخ آرزوهایشان ترک برداشته است. بهزحمت مادر جنین ۱۴ هفته راضی میشود در بیمارستان بستری شود. مادر اجازه سیتیاسکن نمیدهد نگران سلامت جنینی است که سالها منتظرش بوده.
درمان را شروع میکنند. حال عمومی چندان بد به نظر نمیرسد؛ اما درصد اکسیژن خون در حال پایین آمدن است دکتر «فرهمند کلانتری» و پرستاران یکلحظه بیمار را تنها نمیگذارند این در حالی است که ۴۰ بیمار بدحال دیگر در بخش «آی سی یو» بیمارستان رازی اهواز بستری هستند.
سختترین بیماری که در کرونا ویزیت کردم
از اینجای قصه را دکتر فرهمند کلانتری دکتر معالج خانم «ناهید غلامی» تعریف میکند: «۴ روز نخوابیده بودم به دلیل شلوغ شدن بیمارستان و کمبود نیرو مجبور بودم در بخش «آی سی یو» بمانم. خستگی اذیتم میکرد. لحظهشماری میکردم که هر چه زودتر به خانه بروم و کمی، فقط کمی بخوابم. خانم بارداری از دو روز قبل در بخش کرونا بستریشده بود. حالش چندان بد نبود. دارو گرفته بود و امید داشتیم که زودتر بهبود پیدا کند و ترخیص شود؛ اما بهیکباره شرایط برگشت. لحظهبهلحظه اکسیژن خونش پایین میآمد. شواهد نشان میداد که اوضاع اصلاً خوب نیست. مادر به دلیل مراقبت از جنین اجازه سیتیاسکن نمیداد. اما بههرحال اولویت به نجات جان مادر بود. هرچند ۹ سال انتظار برای مادر شدن تصمیمگیری را نیز برای ما سخت میکرد. سیتیاسکن انجام نشد. همسرش بسیار بیتاب بود. پایین تخت خانمش ایستاده بود و مات و مبهوت فقط نگاه میکرد. تلاش کردم از طریق کپسول اکسیژن میزان اکسیژن را بالا ببرم؛ اما بیفایده بود. همسرش اصرار میکرد که او را به لولههای تنفسی دستگاه ونتیلاتور وصل نکنیم. مادر ۳۷ ساله همراه با جنینش در شرایط بسیار نامساعدی بودند و هرلحظه احتمال میرفت که برای همیشه از هوش برود.»
به همه همکارانم التماس دعا گفتم
«باید تصمیم میگرفتم. مسئولیت بیمار به عهده من بود هرچند خستگی جانم را فرسوده بود؛ اما حالا وقت هوشیاری تمام و کمال من بود باید از همه توان و تجربه یکسالهام برای نجات جان مادر و جنین استفاده میکردم. ساعت ۱۰ و نیم شب در گروه واتساپی که چند صد نفر از پزشکان متخصص بیهوشی در سراسر کشور در آن حضور دارند. شرححال بیمار بدحال باردار را نوشتم تا ساعت ۲ نیمهشب همه استدلالها و مشاورهها رسید. تصمیم این شد که خانم باردار اینتوباسیون شود. قبل از انجام این کار در همان گروه به همه همکارانم نوشتم «در شرایط تصمیمگیری سخت درمانی قرار گرفتم برایم دعا کنید.» خودم را به خدا سپرده بودم و هر آنچه از دستم میآمد انجام میدادم. ساعت ۲ و نیم بامداد، مادر را بیهوش کردم و طبق معمول همیشه، فقط یک دقیقه فرصت داشتم که ریههای مادر را به دستگاه ونتیلاتور وصل کنم.»
۴۵ دقیقه تنفس دستی
دکتر کلانتری انگار که همه خستگیهای ده شب گذشته برجانش نشسته باشد نفس عمیقی میکشد و میگوید: «این بخش از حرفهایم که حالا به شما میگویم را برای هیچ شخصی، تعریف نکردهام. هیچکسی از اتفاقات آن شب باخبر نیست الا پرستارانی که خودشان شاهد ماجرا بودند. اوضاع اینطور پیش رفت؛ وقتی لوله گزاری در ریههای بیمار انجام شد. بازهم میزان اکسیژن خون بالا نرفت این در حالی بود که همه اقدامات بهصورت صحیح انجامشده بود انگار که دستگاه نمیخواست کار کند و ریههای خانم «ناهید غلامی» به دستگاه وصل نمیشد. تنها راهی که مانده بود تا مادر و جنینش در آن لحظه نفس بکشند. ایجاد تنفس دستی بهوسیله کیسه هوا «آمبوبگ» بود. حدود ۴۵ دقیقه بالای سر بیمار نشستم و تنفس دستی را با فشار دادن کیسه آمبوبگ انجام دادم. این دقایق برای من که در طول ۴ شبانهروز فقط ۴ ساعت خوابیده بودم خیلی سخت میگذشت. در لحظههایی که با آخرین توانم کیسه هوا را با ضرباهنگ تنفس مادر هماهنگ میکردم، حتی یکلحظه هم چهره همسر بیمار از جلوی چشمانم محو نمیشد وقتیکه با ناله و گریه التماس میکرد که جان همسرش را نجات دهیم. مرتب صدایش در گوشم زنگ میخورد که «دکتر جان همسر من فرشته است. همسرم را به من برگردان.»
مادری که به هوش میآمد
«در واپسین تلاشها بالاخره دستگاه ونتیلاتور جواب داد و میزان اکسیژن به حد مطلوب رسید؛ اما شرایط بهقدری بحرانی بود که نمیتوانستم بیمارستان را ترک کنم. ازآنجاییکه خودم هم دو فرزند نوزاد شیرخوار دارم. همسرم مرتب تماس میگرفت که شیر خشک بچهها تمامشده من یکبار در فروردینماه همسرم با دو فرزند دوقلوی نوزاد را یک ماهی تنها گذاشته بودم و حالا تلاش میکردم بیشتر کمک حالا همسرم باشم؛ اما وقتی برای همسرم از شرایط وخیم حال مادر و جنینش گفتم. همسرم گفت بمان و مراقب حال آنها باش حتی تا صبح چندین بار تماس گرفت و جویای حال مادر شد. تا صبح بیدار بودم و بیماران آی سی یو را ویزیت کردم.
تازه به بخش بیمارستان رفته بودم تا به بقیه بیمارها سرکشی کنم که تلفنم زنگ خورد خبر رسید که حال مادر بحرانی است. حس میکردم هیچ انرژی در من نمانده است. خودم را رساندم بیمار به هوش آمده بود خودش لولهها را از ریهاش بیرون کشیده بود. افت شدید اکسیژن داشت سروکلهاش پیدا میشد. خستگی در وجودم آوار شده بود. بازهم باید تصمیم میگرفتم برای بار دوم او را بیهوش کردم و بازهم به دستگاه ونتیلاتور وصل شد. همه نگاهها به من بود. بیقراریهای همسرش درودیوار را به گریه میانداخت. اشک گوشه چشم همه پرستارها حلقهزده بود. انگار دیگر جانی برای من هم نمانده بود. دنیا دور سرم میچرخید. پرستارها کمک کردند بنشینم. چنددقیقهای بعد از ۵ روز تلاش میتوانستم بنشینم و استراحت کنم. در همه بیمارستان صحبت خانم باردار و همسر عاشقپیشهاش بود که هرلحظه امید ما برای ماندنش کمتر و کمتر میشد.»
خودش معجزه بود
دکتر کلانتری سکوت میکند انگار که با یادآوری آن روزهای سخت شانههایش بازهم به درد آمده باشد میگوید: «فرصتی پیش آمد کمی استراحت کنم و بیماران بخش ای سی یو بیمارستان گلستان را هم ویزیت کنم. در تمام این مدت استادم دکتر علوی راهنماییم میکرد. مرتب با او تماس میگرفتم و شرححال بیماران بدحال را میدادم. غروب روز ششم بود به بیمارستان رازی برگشتم هنوز به «آی سی یو» نرسیده بودم که بازهم تلفنم زنگ خورد. در ناباوری بار دیگر شنیدم که خانم باردار به هوش آمده بود و خودش لولهها را از ریهاش بیرون کشیده؛ شتابان خودم را بالای سر بیمار رساندم؛ اما این بار میزان اکسیژن پایین نیامده بود منتظر ماندیم واکنشهای بدنش را ببینیم. خدا را شکر اکسیژن پایین نیامد. جنین هم سالم بود. من معجزه را میدیدم. جلوی چشمم. هرلحظه میزان اکسیژن بالاتر میرفت ۴ ساعتی گذشت خانم باردار درحالیکه همسرش هم بالای سرش ایستاده بود چشمانش را باز کرد و پرسید: بچهام سالمه؟»
دکتر میگفت: معجزه شامل حالت شد
حالا یکهفتهای است که بیمار باردار «ناهید غلامی» با جنین سالم ۱۵ هفتهاش ترخیص شده است. شماره همراهش را میگیرم چند بار گوشی زنگ میخورد. یکی آن طرف گوشی با صدای خشداری میگوید: «سلام»
هنوز سرفه میکند؛ اما اسم دکتر کلانتر که میآید بغض میدود در گلویش و میگوید: «دکتر، جانم را نجات داد من که از آن روزها چیزی به خاطر نمیآورم. وقتی به هوش آمدم دکتر فقط یک جمله گفت: «هیچوقت چهره همسرت را فراموش نمیکنم.»
ناهید غلامی گوشی تلفن را به همسرش میدهد، «محمدرضا قناد» با صدایی لرزان میگوید: همسرم با معجزه برگشت. این را آقای دکتر کلانتری به من گفته است. قناد درحالیکه تلاش میکند گریههایش را کنترل کند میگوید: «بارها خواستم دست دکتر را ببوسم؛ اما اجازه نداد. من هیچوقت این صحنه را فراموش نمیکنم؛ بعدازاینکه دومین بار دکتر همسرم را به دستگاه وصل کرد از فرط خستگی در راهرو بیمارستان زمین خورد. من دکتر کلانتری را میدیدم که چطور خودش را فدای زنده نگهداشتن بیمارانش میکند. پرستارها بلندش کردند. او را روی صندلی نشاندند. من تا آخر عمرم مدیون او هستیم که ۴ روز نخوابید تا حواسش به نفس بیماراش باشد.
۱۱ سال حسرت مادر شدن
یکی از پرستاران روایت دیگری از یک مادر باردار دیگر تعریف میکند که تحت نظر دکتر کلانتری بود. این بیمار سزارین شد و فرزندش به دنیا آمد؛ اما مادر به دلیل وخامت حالش توسط دکتر کلانتری اینتوبه شد در آخرین لحظه اسم فرزندی که ۱۱ سال منتظرش بودند را گذاشتند امیرعلی. مادر با روشهای کمک بارداری بهسختی باردار شده بود و سالها حسرت مادر شدن برجانش نشسته بود. قبل از بیهوشی مرتب اسم امیرعلی را بر زبان میآورد و با سرعت به حالت بیهوشی فرورفت. بیهوشی این مادر حدود دو هفته طول کشید دکتر کلانتری روزانه بالغبر ۱۰ بار او را ویزیت میکرد و درصد اکسیژن و دستگاه را میسنجید بعد از دو هفته بیمار از دستگاه جدا شد و برخلاف همه بیماران که حدود ۶ ساعتی طول میکشد که حواسشان سر جایش بیاید. ظرف دو ساعت به هوش کامل آمد بازهم بلندبلند امیرعلی را صدا میکرد. فرزندی که به دنیا آورده بود؛ اما هنوز فرصت دیدارش را پیدا نکرده بود. دکتر کلانتری بهقدری خوشحال شده بود که فوراً با خانواده بیمار تماس گرفت و از طریق واتساپ نوزاد را به مادرش نشان داد. او معتقد بود عشق به فرزند حال مادر را بهسرعت روبهراه میکند. این اتفاق افتاد و مادر بعد از دو سه روز از بیمارستان مرخص شد. اینیکی از خاطرات جذاب همه پرستارانی است که با دکتر کلانتری کار میکنند.
رکورددار اینتوباسیون در کشور
البته این اولین یا دومین مادر بارداری نبوده است که در طول سال گذشته دکتر کلانتری مراقب نفسهای او و کودکش بوده، او در طول اینیک سالی که مردم کشورمان با ویروس کرونا دستوپنجه نرم میکردند حدود ۱۶ مادر باردار را در بخش «آی سی یو» تحت نظر داشته است. این در حالی است که حدود ۱۲ هزار بیمار کرونایی را ویزیت کرده و برای حدود ۸۵۰ بیمار بدحال کووید ۱۹، اینتوباسیون انجام داده است. دکتر کلانتری بالاترین آمار را اینتوباسیون بیماران کویید را انجام داده است. بعد از او پزشک متخصص بیهوشی دریکی از شهرهای شمالی حدود ۳۵۰ اینتوباسیون را انجام داده. این آمار نشان میدهد کلانتری دریک سال گذشته برای حفظ جان مردم اهواز شب و روزش را به هم دوخته است.
من هم مثل پدرم، میمانم
وقتی متوجه میشویم که دکتر کلانتری از فرزندان شهدای ۸ سال دفاع مقدس است دیگر از اینهمه ایستادگی و روحیه مقاومت او تعجب نمیکنیم. او دنبالهرو پدر شهیدش بوده وقتی از دکتر کلانتری میپرسم آیا پدرتان را به خاطر دارید؟ میگوید: «یادم میآید که خانهمان نزدیک اروند بود. پدرم تحصیلکرده و مهندس کشاورزی بود وحسابدار آموزشوپرورش. صحنههای کمی از پدرم به یاد دارم. روز خداحافظی را ولی هیچوقت فراموش نمیکنم. آبادان را بمباران کرده بودند. همه خانوادهها شهر را ترک میکردند خاله، عمو، پدربزرگ مادربزرگ به دنبال ما آمده بودند همه زندگی را در چند چمدان جمع کردیم که برویم؛ اما لحظه آخر که همه ما روانه شدیم پدر رو به مادر گفت: «برید بهسلامت من نمیتوانم شهرم را تنها بگزارم و بیایم.» مادرم خیلی بیتابی کرد؛ اما حریفش نشد ما رفتیم و بمباران شهر بیشتر شد. بعدها عموهایم پیکر بیجان و شهید پدرم را در همان بیمارستانی پیدا کردند که من در آن به دنیا آمده بودم.»
انتهای پیام/
نظر شما