به گزارش قدس آنلاین ساعت ۴ بعد از ظهر یکی از داغترین روزهای تیرماه ۶۷ ، ۲ماه از آغاز زندگی مشترک «پروین» با همسرش میگذرد، در حیاط خانه در حال حمام کردن برادرزاده ۹ ماههاش است، بچه های دیگر هم دور «ادریس» جمع شدهاند، صدای خنده و قهقهه کودکان از چند متر آن طرف تر هم به گوش میرسد. در بین شلوغی و سر و صدا ناگهان یک نفر محکم به در میکوبد و فریاد میزند «عجله کنید هواپیماهای صدام سر رسیدند!»
پروین به سرعت ادریس را به آغوش میکشد و تلاش میکند با بقیه کودکان از خانه خارج شود. صدای مهیبی در آسمان میپیچد، ناگهان سقف خانه شکاف برمیدارد و بوی تند و تیزی فضای محله را پر کرد. در چشم بهم زدنی مردم دور حوض بزرگ خانه یکی از همسایهها جمع شدند، تازه فهمیدند چه بر سرشان آمده، دشمن بعثی شهر را بمباران کرده بود. درحالی که همسایهها از زنده بودن یکدیگر خوشحال بودند صحبتهای عجیب یکی از افراد جمع دلهرهای به جان همه انداخت.
مصطفی چند قدم جلوتر از همه رفت و با چشم هایی قرمز گفت: «شیمیاییه»، همه به آن دود سفید قارچ گونه نگاه کردند و مبهوت ماندند، آخر تا آن زمان نمی دانستند شیمیایی چه هست و چه علائمی دارد. اینها بخشی از صحبتهای پروین، جانباز ۷۰ درصدی که از جراحت ها را از روزهای سخت سردشت بر تن دارد.
او ادامه می دهد: پس از صحبتهای مصطفی برادرم، رخت های روی بند را برداشتم و هر چه سریع تر به کف حوض آب انداختم، آن را تکه تکه کردم و به همه دادم تا جلوی دهانهایشان بگذارند تا کمتر از مواد شیمیایی استشمام کنند اما این پارچهها به من نرسید آخر گفتم بگذار غم کسی را نبینم، در همان حین بلندگوی شهر با صدای بلند اعلام کرد که «همشهریان سردشتی، صدام شهر را بمباران شیمیایی کرد».
همه شهر را دود سفیدی گرفته بود که حالا تکلیفش با ما معلوم بود، آمده بود تا نفس های ما را به شماره بیاندازد و کودکان را از میان ما بردارد، کودکان ما در همان دنیای شیرینشان گاهی هم یواشکی کمی از دود شیرین را قورت می دادند و دیگر همه آنها هم شیمیایی شده بودند.
خانه ما نزدیک به کوه بود، پدرم گفت همه به بالای کوه بروید تا کمتر درگیر این دود سفید شوید، همه رفتیم، ادریس، عبدالحمید، شهین و صلاح الدین کودکان ما بودند که باید هر چه سریعتر به بالای کوه می بردیم.
کم کم پوست بدن نوزادنمان نیز در حال قرمز شدن بود، تمام کودکان اطرافمان بی قرار شدند، درد امانشان را بریده بود و پدرم گفت هرچه زودتر باید به مهاباد بروید، با ۳ خودرویی که داشتیم راهی آن شهر برای درمان شدیم تا آن زمان فکر میکردیم تنها همان خانه ما را بمباران کرده اند اما از بالا که دیدیم تمام شهر زیر دود سفید شیرینی رفته که جان همه را می گیرد!
در مسیر رفتن به مهاباد هر آبی را که می دیدیم توقف میکردیم، فرقی نمیکرد آب شیرین باشد یا آب مانده ای که لجن آن را گرفته بود، بدنمان در حال سوختن بود و تمام جانمان آتش میگرفت، خودمان را به آب می زدیم، پس از آنکه به بیمارستان مهاباد رسیدیم ما را به زیر دوش حمام بردند و دیگر چیزی یادم نمی آید، گفتند به کما رفته ام و ۲ ماه در آسمانها سیر کرده ام.
پس از آنکه به هوش آمدم مصطفی برادرم را در مقابلم دیدم، چشمانش را مثل همان حادثه دیدم غم بار، خیس و قرمز، دستم را گرفت و گفتم بقیه کجا هستند، ناخن های دستم را کوتاه کرد، بغض گفت و گفت «ادریس شهید شد»، به انگشتان دیگر رسید و باز هم پرسیدم، بقیه کجا هستند گفت «شهین و دایا» هم رفتند، به انگشت های بعدی هم رسید، گفت: «صلاح الدین، حمید، قادر و رحمت و زن و عمو و...» همگی به خیل شهدا پیوستند.
حالا پروین در بیمارستان فوق تخصصی ساسان تهران تحت درمان است، محل قرارمان برای صحبتها اینجا بود و تختی که این روزها با آن اُنس گرفته، سرفههای دردناک خشک، نفسهای به شمارش افتاده و زخم های عفونی که گاهی روی پوستش نمایان می شود و تب هایی که شبانه به سراغش می آید، اینها تنها بخشی از آثار جسمی آن روز شومی است که صَدام رقم زد و حالا به یادگار پروین آنها را همراهی میکند.
پروین میگوید:« مصطفی هم چندسال پس از جنگ در اثر عوارض شیمیایی به شهادت رسیده است.» و حالا زمان در زندگی پروین توقف دارد، هر روز هفتم تیرماه است و ساعت ۴ بعداظهر سال ۶۷.
همیشه به یاد ۱۱ شهید خانواده و ۱۷ جانبازی است که صدام با بمب های شیمیایی آنها را به شهادت رساند و برخی از آنها را جانباز کرد، پروین از همان ابتدا در تهران زندگی میکرد اما برای مدتی کوتاه آن هم به تبعیت از فرمان امام (ره) که فرمودند پشت جبهه ها نباید خالی شود، به شهر جنگ زده سردشت رفتند و حالا در تهران زندگی و درمانش را در بیمارستان فوق تخصصی ساسان پی گیری میکند.
می گوید:« براثر شدت بمباران ۸۵ درصد از پوست بدنم سوخته بود، بینایی ام را از دست داده بودم و بخش زیادی از ریه از کار افتاده بود، در آن زمان میگفتند شما دیگر زنده نخواهی ماند، اما خدا خواست زنده بمانم.»
پروین از روزهای پس از جنگ میگوید، روزهایی که دارو را به سختی پیدا میکند، او میگوید: «داروهایمان به سختی پیدا می شود، برخی از آن ها را از آلمان و آمریکا پیدا میکنیم، حتی اسپره تنفس را که قبلا ۷۰ هزار تومان خریداری می کردیم حالا به بیش از ۸۰۰ هزار تومان رسیده است، هر ماه بنده و همسرم که او هم جانباز شیمیایی است ماهانه ۲ اسپری مصرف کنیم و باید هزینه بسیاری را پرداخت کنیم.»
علاوه بر پروین، بیمارستان ساسان پذیرای دیگر جانبازان شیمیایی است که این روزها با خس خس کردن سینه، مدام جایش باید در بیمارستان باشد، علیرضا ساری خانی جانباز ۲۵درصد شیمیایی واعصاب و روان است، او نیز روایت خود را از نبود داروها این چنین بیان میکند: آن داروهای اصلی در بازار پیدا نمی شود و چندین اسپری مصرف میکنیم که خارجی هستند. می خواهم که این داروها بیشتر در بازار باشند، چرا که پزشکان متخصصان تأکید دارند مشابه این داروها نباید مصرف شود.
دیگر جانباز شیمیایی تحت درمان این بیمارستان می گوید: نزدیک به ۸ ماه است که دچار تنگی نفس هستم و اکسیژن خونم مدام در حال کاهش است، از ورامین به این بیمارستان می آیم، می خواهم که دستگاه اکسیژن به ما تعلق بگیرد تا کمتر به بیمارستان بیاییم.
او ادامه میدهد: اغلب اوقات، یک قلم از داروها یافت نمیشود و مجبوریم به صورت آزاد آن را پیدا کنیم و هزینههای هفتگی را پرداخت کنیم.
منبع: فارس
نظر شما