شاه قاجار به هر شهری که میرسید، مورد استقبال قرار میگرفت؛ بزرگان شهر خواسته یا ناخواسته باید به پیشواز ناصرالدینشاه میآمدند تا بعداً برایشان دردسر درست نشود. مقصد او، شهر مشهد بود اما معمولاً برای استراحت، در شهرها و آبادیهای بین راه توقف میکرد و اگر خوش میگذشت، چند روزی میماند. آن روز کاروان ناصرالدینشاه به سبزوار رسید؛ شهری که به دلیل حضور فیلسوف نامدار جهان اسلام، حکیم اسرار، حاج ملاهادی سبزواری شهرت فراوانی داشت. حکیم اسرار در آن زمان، متجاوز از ۷۰سال سن داشت و آثار کهولت در سیما و اندامش نمایان شده بود. ناصرالدینشاه بیش از همه توقع داشت که حکیم به استقبال او بیاید؛ شاید برای اینکه بعداً، پیش سفیران روس و انگلیس پُزی بدهد که بله! حتی فیلسوفها هم ناصرالدینشاه را دوست دارند. به پیشکارش که ملاهادی را میشناخت، دستور داد وقتی او را در جمع استقبالکنندگان دید، حتماً به شاه قاجار نشان دهد تا او هم از کالسکه پیاده شود و به حکیم احترامی بگذارد. ناصرالدینشاه معتقد بود این کار میتواند بر محبوبیتش در قلوب مردم اضافه کند! اما پیشکار هر چه با چشمانش میان جمعیت را گشت، حاج ملاهادی را ندید که ندید. این بود که با ترس و لرز رو کرد به ناصرالدینشاه و گفت: قربان، حاج ملاهادی را ندیدم. شاه سری تکان داد و حرفی نزد.
شاهِ حکیمشناس!
چند روزی گذشت؛ ناصرالدین شاه در سبزوار ماند به امید اینکه شاید حاج ملاهادی سبزواری تعارف را کنار بگذارد و به دیدن او بیاید. اما خبری نشد. این بود که به حاکم سبزوار گفت: طی این روزها، همه اعیان و علما به دیدن ما آمدند و عرض ارادت کردند، اما خبری از حاج ملاهادی نشد. چرا این گونه رفتار میکند؟ حاکم در پاسخ گفت: اعلیحضرت به سلامت باشند؛ حکیم شاه و وزیر نمیشناسد. او کلاً به امور دنیوی و اهل حکومت بیاعتناست. ناصرالدینشاه که تحت تأثیر شخصیت حکیم اسرار قرار گرفته بود، به حاکم و اطرافیانش گفت: اگر او شاه را نمیشناسد، شاه که او را میشناسد؛ خودمان به دیدنش میرویم. بروید و وقتی تعیین کنید تا ناهار میهمان حکیم باشیم. حاکم سبزوار مِن و مِن کنان به ناصرالدینشاه گفت: امر، امر شماست، اما اگر از این چاکر نظر بخواهید، پیشنهاد میکنم از خیر این دیدار بگذرید. شاه اما بیاعتنا به حرف حاکم، دستور خود را با غضب تکرار کرد. یکی از خدمه رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: قربان، حکیم فرمودند پس از درس و نماز به منزل میروند و شما میتوانید در آن زمان، ناهار میهمان ایشان باشید.
شاها! بخور، نانِ حلال است
ظهر آن روز تاریخی فرارسید. ناصرالدینشاه به همراه یک نفر خادم به در خانه حاجملاهادی سبزواری رفت و در زد. یکی از اهالی خانه در را گشود و شاه را به اتاق حکیم راهنمایی کرد. حاج ملاهادی در گوشهای نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت؛ در برابر شاه از جا برنخاست و فقط سلام او را پاسخ داد و گفت برای ناصرالدینشاه چهارپایهای بیاورند تا بنشیند. شاه پس از نشستن و انجام تعارفات معمول به حکیم گفت: «شنیدهام شما یک زمین زراعتی دارید، خواهش میکنم برای آن مالیات دولتی ندهید که حقیر به این خدمت جزئی نسبت به شما موفق شده باشم». حکیم این درخواست را نپذیرفت و پاسخ داد: «کتابچه دولتی هر ایالتی کمّاً و کیفاً یک صورت قطعی گرفته که اساس آن با تغییرات جزئی بر هم نمیخورد، اگر من مالیات ندهم، ناچار مقدار آن به سایر آحاد مردم از طرف اولیای امور سرشکن خواهد شد و ممکن است یک قسمت از آن به فلان بیوهزن برسد و یا بر یتیمی تحمیل شود، اعلیحضرت همایونی راضی نباشند که تخفیف یا معافیت مالیات من، سبب تحمیل بر یتیمان و بیوهزنان شود». شاه پاسخی برای عرضه نداشت. حکیم اسرار دستور داد ناهار بیاورند. سفره گسترده شد و در آن کاسهای آبدوغ و چند تکه نان جو گذاشتند. حاج ملاهادی به ناصرالدینشاه گفت: «شاها! بخور که نان حلال و زراعت آن دسترنج خودم است»؛ سپس تکهای نان برداشت، بوسید و شکر خدا کرد و به آبدوغ زد و در دهان گذاشت. ناصرالدینشاه هم تکهای نان برداشت و به آبدوغ زد، اما هر چه کرد نتوانست آن را بجود؛ انگار نان حلال از گلویش پایین نمیرفت! برای آنکه شرمنده نشود، به حکیم گفت گرسنه نیست؛ اما برای تبرّک تکهای از این نان را با خود میبرد و سپس در کمال شگفتی، منزل حاج ملاهادی سبزواری را ترک کرد.
آنچه خواندید، خلاصه گزارشی بود به نقل از محمدعلی مدرس تبریزی، مؤلف کتاب مشهور «ریحانهالادب». امروز، سالروز رحلت فیلسوف بزرگ جهان اسلام، مرحوم حاج ملاهادی سبزواری است.
خبرنگار: محمدحسین نیکبخت
نظر شما