تحولات منطقه

این روزها که همه در عزای سیدوسالار شهیدان سوگواریم و مرد و زن و کوچک و بزرگ، هر کس به هر شیوه ای که می تواند، خود را در اقامه عزا شریک می کند و نه تنها کسی مانعش نمی شود بلکه تشویق و تحسین هم می شود، شاید باورش سخت باشد که در روزگاری نه چندان دور، جایی همین نزدیکی ها که امامان(ع) ما سال ها در آن زیسته اند و مدفون اند، عده ای که ادعای مسلمانی داشتند و خود را میراث دار اسلام می دانستند، اقامه عزای اهل بیت(ع) به ویژه سیدالشهدا(ع) را ممنوع کرده بودند هم برای مردم خود و هم برای اسرای ایرانی که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به اسارت گرفته بودند؛ این ممنوعیت برای اسرا بسیار گران تمام می شد ، زیرا آنان به پیروی از قیام حسینی، علیه ظلم و تجاوز رژیم بعث در جبهه مبارزه کرده بودند ولی حالا حتی نام امام(ع) را هم نمی توانستند ببرند.

زمانی که عزاداری جرم بود
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، در این مجال به مناسبت روز تجلیل از اسرا و مفقودان از زبان چند تن از آزادگان مشهدی مروری داریم بر چرایی این ممانعت و چگونگی عزاداری رزمندگان اسلام در دوران خفقان اسارت.

زمین گیرمان می کردند تا نتوانیم عزاداری کنیم
رضا خلعتی که حالا نیم قرن از عمرش می گذرد، تیرماه ۶۷ در جزیره مجنون به اسارت دشمن بعثی در آمده و ۲۶ ماه را در کمپ رمادیه عراق گذرانده است . او ایام محرم دوران اسارت را این گونه روایت می کند: «همین که روز تاسوعا می شد عراقی ها می گفتند باید آمپولی بزنید که برای سلامتی تان خوب است، یک آمپول بزرگ می آوردند و بدون رعایت شرایط استریل، با همان همه را آمپول می زدند؛ تا عصر همه تب و لرز می گرفتیم و بدنمان ورم می کرد و شب و روز عاشورا مریض بودیم و نمی توانستیم عزاداری کنیم اما با وجود این دست از عزاداری بر نمی داشتیم چون بعد از نماز، تنها چیزی که به ما روحیه می داد، عزاداری برای سیدالشهدا و ذکر اهداف قیام و مصائب ایشان بود؛ دو سه نفرمان از پنجره های کوچک اردوگاه نگهبانی می دادیم تا اگر عراقی ها آمدند سریع به بقیه اطلاع دهیم؛ معمولا هم متوجه نمی شدند اما وقتی به هردلیلی می فهمیدند عزاداری کرده ایم، کتک و شکنجه شان مضاعف می شد.»
پاکت سیگار کتاب دعایمان شده بود
این آزاده ایثارگر ادامه می دهد: «در آسایشگاه، هر کس مسئول کاری بود، من هم مسئول فرهنگی بودم و دعاها دست من بود (چون داشتن ادعیه هم ممنوع بود، اسرایی که ادعیه را حفظ بودند، با خودکارهایی که از صلیب سرخ یا عراقی ها مخفی کرده بودند، خیلی ریز روی پاکت سیگار عراقی ها می نوشتند که باتوجه به کوچکی اندازه اش، حفاظتش از چشم عراقی ها هم راحت تر بود. اما یکی از جاسوس ها به عراقی ها خبر داد و آن ها هم گفتند همه را باید بگردیم. همه را با وسایلشان بیرون بردند و حتی داخل دهان ها را هم نگاه کردند. من چون سنم کم بود، سایر اسرا می گفتند ادعیه را به ما بده اگر این ها را دستت ببینند، هم دیگر دعایی نداریم (چون حافظان شهید شده بودند) و هم خیلی اذیتت می کنند و ممکن است طاقت نیاوری. من گفتم نه، توکل بر خدا بگذارید دست خودم باشد. عراقی ها همین طور مشغول تفتیش بودند اما در اثر دعای دوستان به من که رسیدند، بدون تفتیش گفتند: برو! و تفتیش را از نفر پس از من ادامه دادند.
عزاداری درست به شناخت حسین (ع) و یزید زمان منتهی می شود
خلعتی همچنین علت مخالفت عراقی ها با عزاداری را این گونه تشریح می کند: «نه تنها نماز جماعت بلکه آن اوایل، حتی نماز فرادا هم ممنوع بود اما دیدند هر چه ما را می زنند و شکنجه می دهند، می خوانیم، کنار آمدند اما برای دعا هرگز؛ زیرا مفاهیمی چون حماسه، صبر و مقاومت و دشمن ستیزی داشت و می دانستند خواندن این ها روحیه ما را تقویت می کند؛ هر کتکی که می خوردیم خود را با جریان کربلا مقایسه می کردیم و می دیدیم هیچ هم حساب نمی شویم و این ما را تسکین می داد و مقاومتمان را بیشتر می کرد. اشعار نوحه هایمان هم، پرمغز و مبتنی بر حماسه بود و انسان را به تفکر وا می داشت برخلاف امروز که محتوای نوحه خوانی ها و مداحی ها معمولا سطحی و بی فایده برای گوینده و شنونده است، در حالی که عزاداری ما نباید فقط شور و اشک باشد بلکه فهم شرایط روز نیز مهم است. باید بدانیم حسین (ع) و یزید امروز چه کسانی هستند؟ در میدان جنگ امروز در کدام جبهه ایم؟ و روزی که خطری اسلام و انقلاب را تهدید کرد، مثل مدافعان حرم سینه سپر کنیم.»
و ناگهان زیارت...
و صحبت هایش را با ذکر خاطره ای شیرین خاتمه می دهد: «یک سال پیش از آزادی مان، نیمه شبی ناگهان در اقامتگاه را باز کردند و گفتند که می خواهند فردا اسرای مسن را به زیارت کربلا ببرند. همان شب خواب دیدم سر مزار شهدا رو به روی قبری نشسته ام و در قاب بالای قبر که معمولا عکس شهید را می گذارند، تصویر امیر مؤمنان علی(ع) است؛ خیلی خوشحال بودم که به زیارت ایشان آمده ام و برای مظلومیتشان غصه می خوردم که یک دفعه فردی با لباس سبز از مقابلم رد شد و گفت مظلوم تر از او، پسرش، سیدالشهدا(ع) بود. با اینکه به گفته عراقی ها این زیارت صرفا برای مسن ترها بود و من ۱۶ سال بیشتر نداشتم لابه لای پیرمردها رفتم. چندبار گفتند تو جوانی و نگفته ایم بیایی ولی گوش ندادم، ما را بیرون آسایشگاه بردند و باز من را که دیدند خواستند بزنند و برگردانند اما به لطف اهل بیت(ع) نمی دانم چه شد که منصرف شدند و فردای آن شب توانستم همراه اسرای مسن به زیارت مشرف شوم. حرم امام حسین(ع) خلوت بود و حسابی گرد و غبار گرفته بود که خودمان با لباس هایمان تمیز می کردیم. البته این را هم بگویم که آن ابتدا وقتی این خبر را شنیدیم، به شدت مخالفت کردیم که مبادا سوء استفاده تبلیغاتی کنند اما بعد از اردوگاه آقای ابوترابی خبر آمد که عراقی ها که با توجه به اعلان قطع نامه و آتش بس، می خواستند وجهه مثبتی از خود برای اسرا و جهانیان ترسیم کنند، نزد حاج آقا رفته و گفته بودند دو درخواست می توانید از ما داشته باشید تا انجام دهیم که حاج آقا یکی از درخواست هایش همین به زیارت رفتن اسرا بوده است؛ به همین خاطر قبول کردیم. قبل از ما یک عده از اسرا که از اردوگاهی دیگر به زیارت رفته بودند، به محض اینکه فهمیده بودند عراقی ها دارند فیلم ضبط می کنند، سینه خیز شده بودند تا در فیلم تبلیغاتی آن ها دیده نشوند و بالاخره عراقی ها مجبور می شوند دوربین ها را جمع کنند و بعد از برگشت به اردوگاه حسابی اسرا را از این بابت کتک زدند. اما خوشبختانه هنگام زیارت ما دوربینی در کار نبود و حتی مردم به ما به عنوان رزمندگان جبهه حق تبرک می جستند. در بین الحرمین گفتند حق ندارید شعارهای مذهبی و انقلابی بدهید ولی ما برای سلامتی امام خمینی(ره) صلوات می فرستادیم. آنجا جلوی مردم چیزی نمی گفتند. فقط پشتمان ضربدر قرمز می زدند .

از مراسم گروهی روحیه می گرفتیم
محمدجواد سالاریان، متولد ۱۳۴۰، نیز بااینکه لیسانس زبان دارد اما چون ۱۰ سال نخست زندگی اش را در عراق بوده، به زبان عراقی، مسلط است و سال ۶۴ که در عملیات والفجر اسیر شد، تا شهریور ۶۹، هم مسئول آسایشگاه و هم مترجم کل اردوگاه (رمادی۱۰ در استان الانبار) بود. به گفته او، در اردوگاه های عراق نه فقط عزاداری بلکه انجام هرگونه مراسم گروهی ممنوع بود؛ اعم از اینکه موضوع آن عبادی باشد یا مذهبی، سیاسی، فرهنگی و حتی جشن؛ زیرا می دانستند ما از این برنامه ها روحیه می گیریم و امید پیدا می کنیم یا ممکن است علیهشان شورش کنیم، در عین حال چون تعداد اردوگاه ها زیاد بود، بسته به مدیران اردوگاه، هر یک مقررات خاص خود را داشت و همه یکسان نبود.
تاوان ۱۰ دقیقه عزاداری علنی
سالاریان در ادامه به خاطره شب تاسوعای سال ۶۷ (نیمه های مرداد) که تازه قطع نامه پذیرفته شده و امیدهایی بین اسرا برای آزادی ایجاد شده بود، اشاره می کند: «هر یک از چهار قسمت اردوگاه، یک بلوک نام داشت که ما بلوک چهار بودیم و به حساب خودشان ما را بسیجی و مهم تر از سایر اسرا شناسایی کرده و به اینجا آورده بودند تا بیشتر تحت فشار باشیم. من که مترجم بودم هم از طرف عراقی ها تحت فشار بودم برای حفظ نظم و آرامش، هم باید رعایت اسرا را می کردم؛ با وجود این حرف های اسرا را طوری ترجمه می کردم که کمتر کتک بخورند اما سربازان عراقی هرگاه وارد آسایشگاه می شدند، اگر انتظاراتشان برآورده نشده بود، اولین کسی را که تنبیه می کردند، مسئول آسایشگاه بود. شب تاسوعای ۶۷ همه به حالت عزا نشسته بودیم و با خود ذکر می گفتیم. دو نفر از اسرا که هردو مشهدی بودند، از حفظ و خیلی آرام برایمان زیارت عاشورا می خواندند. در عین حال برای اینکه یک درصد عراقی ها از عزاداری مان بو نبرند، پشت پنجره های کوچک آسایشگاه نگهبان گذاشته بودیم. زیارت عاشورا که تمام شد، یک نفر آهسته با خودش نوحه می خواند ولی یاحسینش را همه آرام تکرار می کردیم. ناگهان نگهبانمان غفلت کرد و چند دژبان عراقی سررسیدند و دیدند که سینه می زنیم. ترسیدیم گفتیم کارمان تمام شد. یکی از دژبان ها که اغلب مست به آسایشگاه ما می آمد، جلو آمد و به جای بدوبیراه و شکنجه، شروع کرد مسخره کردن و قهقهه زدن و کلمات ما را با دهن کجی تکرار کردن. ماهم سکوت کردیم تا با سربازانش رد شدند و رفتند و باز کارمان را ادامه دادیم. به آسایشگاه بعدی که رسیدند، آن ها هم مشغول عزاداری بودند. آن ها را هم مثل ما مسخره کردند اما اسرای آنجا تحمل نمی کنند و عصبانی می شوند و بحث می کنند و از سر لج، نوحه را بلند بلند می خوانند که ما یک دفعه دیدیم صدای بلند یاحسین(ع) می آید. فکر کردیم با توجه به پذیرش قطع نامه، حتما آزاد شده ایم که این ها بلند نوحه می خوانند. ما هم به تبع آن ها صدایمان را بلند کردیم و بعد از سال ها یک عزاداری درست وحسابی داشتیم. ما که صدایمان بلند شد آسایشگاه های بعدی بلوک هم فکر کردند، عزاداری آزاد شده است و بلند یاحسین(ع) گفتند. همه بلوک با صدای یاحسین(ع) می لرزید و عراقی ها از ترس اینکه شورش شده است وحشت و فرار کردند. حداقل ده دقیقه ای کنترل اردوگاه دست ما افتاد اما ناگهان صدای وحشتناک آژیرخطر بلند شد. نمی دانستیم چه می خواهد بشود؟ یک دفعه دیدیم در اردوگاه باز شد و یک سرگرد کُرد و تعدادی دژبان با لباس های ورزشی و راحتی و چوب و باتوم و میله آهنی وارد شدند. به هر یک از آسایشگاه ها جداگانه سرزدند و گفتند ساکت شوید. نوبت به آسایشگاه ما که رسید، سرگرد مرا می شناخت و رویم حساب می کرد. پرسید: محمد چه خبر است؟ بچه ها را ساکت کردم و گفتم: نمی دانم. سکوت همه اردوگاه را فراگرفته بود. به قول خودشان سرکرده های هر آسایشگاه را یکی یکی بیرون کشیدند. بچه ها هرچه حوله داشتند زیر لباس هایم گذاشتند که اگر مرا هم بردند ضربه گیر شکنجه ها باشد. در همین حال در باز شد و همراه ۱۰ نفر دیگر صدایم زدند. آمدیم بیرون. کوچه زده بودند و ما را با مشت و لگد از پله ها به حیاط پرت کردند. از همه اردوگاه حدود ۶۰ نفر را جمع کردند در حیاط و دورمان می چرخیدند و با کابل هایشان محکم می زدند، با پوتین رویمان راه می رفتند و....
بعد سرگرد شروع کرد به فحش دادن و آب دهان انداختن و ادامه داد: امام حسین(ع) و پیامبر(ص) عرب بوده اند به ما مربوط اند به شما عجم ها که امام(ع) را کشتید، چه ربطی دارند؟ ماهم مانده بودیم در پاسخ مزخرفاتش بخندیم یا گریه کنیم؟ با کتک بلندمان کردند و بردند جلوی آشپزخانه وسط اردوگاه که خود ما کارهایش را انجام می دادیم. چند نفر دژبان رفتند داخل و ساطورها و چاقوها را با صدای مهیبی به هم می کشیدند تا ما را بترسانند. بعد هم ما را به سلول شماره۲ اردوگاه بردند که بدترین سلول ها بود و جلوی در ورودی اش چاه فاضلاب روباز قرار داشت و با تابش مستقیم آفتاب، بوی تعفنش چند برابر می شد و شب ها از زیر درش سوسک، مارمولک و عقرب می آمد. با اینکه حداکثر ظرفیت سلول ۱۰ نفربود اما همه ما ۶۰ نفر را به زور و به حدی فشرده جا دادند که نفسمان داشت بند می آمد. مانده بودیم چه کنیم؟ کتک هم که زیاد خورده بودیم.
یکی از دوستان که بسیار شوخ طبع بود در همین حالت زجرآور شروع کرد به شوخی و تعریف کردن لطیفه تا شرایطمان را فراموش کنیم. حدود یک ساعت به همین حالت ماندیم. اصلا نمی دانستیم زنده می مانیم یا نه؟ بعد تعدادی از ما را جدا کردند و من و ۱۰ نفر دیگر را به سلولی بردند که وضع بهتری داشت اما دلیلش را نفهمیدیم. سرگرد عراقی تا صبح در محوطه قدم می زد. هر طور بود با تیمم نمازمان را خواندیم و تا عصر بدون آب و غذا بودیم که ناگهان ما را بیرون بردند و سرگرد که نسبت به سایر نظامیان بعثی، آدم معتدل تری بود، پرسید چرا شورش کردید و می خواستید همه چیز را به هم بریزید؟ شانس آوردید به بغداد خبر ندادم وگرنه معلوم نبود چه می شد؟ امروز پیرمردهای شما آمدند پیش من شفاعت کردند تا شما را ببخشم. اگر قول می دهید دیگر این کار را نکنید، آزادتان می کنم. قول دادیم و به آسایشگاه برگشتیم. اما سال های پیش از این اتفاق، طبق نظر آقای ابوترابی که می گفت وظیفه دارم شما را سالم به ایران برگردانم، نظرمان همین بود که سالم بمانیم تا پس از آزادی، باز به درد انقلاب بخوریم. به همین خاطر طوری عمل می کردیم که بیخودی نزنند ناقصمان کنند.»

با وجود ممنوعیت ها مراسم خوبی داشتیم
رضا حجتی پور، آزاده مشهدی که سال ۶۱ وقتی بیست ساله بوده است، او در منطقه شلمچه و عملیات رمضان اسیر نیروهای بعث عراق شده و تا پایان جنگ و پذیرش قطع نامه در اردوگاه موصل به سر برده است. حجتی پور معتقد است: «باوجود همه سخت گیری ها و ممنوعیت فعالیت های مذهبی و تجمع بیش از پنج نفر، بحمدا... مراسم خوبی برگزار می شد، پیش از حضور صلیب سرخ و ثبت ناممان در لیست آن، ادعیه را فقط چند نفر از بینمان حفظ داشتند و پس از آن برایمان قرآن و مفاتیح آوردند اما چه فایده وقتی اجازه استفاده علنی از آن ها را نداشتیم. محرم که می شد، همه درصدد بودیم به نوعی نشان عزا داشته باشیم؛ لباس مشکی که نداشتیم اما از بین دو رنگ لباس زرد و آبی تیره، آبی تیره را انتخاب می کردیم. به یکدیگر که می رسیدیم، سلام به امام(ع) و لعنت بر یزید و تسلیت می گفتیم. خصوصا روزهای عاشورا و تاسوعا موقع هواخوری به حالت غم و اندوه با پای برهنه قدم می زدیم که این از پیشنهادهای ابتکاری آقا ابوترابی بود. حتی باتوجه به اینکه آشپزخانه دست خودمان بود، برای پخت حلیم از عراقی ها درخواست گندم می کردیم که گاهی موافقیت می شد. روز عاشورا هم هر کسی غریبانه در کنجی برای خودش گریه و عزاداری می کرد».

شکنجه ۴۰ نفر در شب چهلم سیدالشهدا
محمد غلامی از ۱۵ تا ۲۲ سالگی اسیر رژیم بعث بوده است؛ «در محیط سخت روحی و جسمی اسارت، هر نفسی در سینه خاموش می شد؛ زیرا ستم، شکنجه و آزار و اذیت دشمن خصوصا روزها و ماه های نخستین اسارت بیداد می کرد و در این میان یاد و نام خداوند سبحان و توسل به چهارده معصوم(ع) و محبت هم رزمان به یکدیگر بود که به برادران دربند و مظلوم، روحیه، امید و توان مقاومت می داد. از یاد نمی برم ساعاتی را که به خاطر شدت سختی ها، فشارها، کمبود ها، شکنجه و اذیت های بی رحمانه دشمن بعثی به اندازه یک روز و روزهایی را که به مدت یک ماه و ماه های سختی را که همچون یک سال بر ما می گذشت.»
او می گوید: عزاداری از دیدگاه صلیب سرخ جهانی توسط اسرا آزاد بود اما بعثی ها ممنوع کرده بودند ولی با وجود این اسرا، برنامه های مذهبی که سهل است، برنامه های سیاسی و فرهنگی را هم به مناسبت های مختلف با درایت و برنامه ریزی شایسته برگزار می کردند؛ «یادم هست شب اربعین سالار شهیدان(ع) که همه اتاق های اردوگاه مراسم داشتند، سربازان و مسئولان بی دین و بی رحم بعثی با برنامه ای تدارک دیده شده، به اسرای مظلوم و سوگوار حمله کردند و با کابل و سیم و باتوم کتک زدند. بعد هم حدود ۴۰ نفر را از بین اسرا جدا کردند، لباس هایشان را از تن درآوردند و آن قدر زدند که خون از سر و صورت و پشتشان جاری شد. پوست هاشان کنده و حتی تکه های نازک گوشت از بدنشان جدا شده بود. درجه داری از همین بعثی های خون آشام گفته بود که امام حسین(ع) را ما کشتیم و در دیار ما دفن است. با شما هم هیچ رابطه سببی و خویشاوندی ندارد که برای او مراسم برپا می کنید و به سر و سینه می زنید. اصلا او عرب بود و شما فارس هستید و اگر بخواهیم شما را هم مثل او می کشیم. همه این ها به خاطر این بود که زنده نگه داشتن نام و یاد عاشورای حسین و یادآوری حماسه او و یاران وفادارش، یادآوری آرمان و عقیده سرافرازانه و مقدس آن ها یعنی آزادگی و شرافت و صداقت است که دشمنان اسلام با آن مخالف اند».

منبع: شهرآرا

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.