به گزارش قدس آنلاین، چند هفتهای است که کشور دچار آشوب و اغتشاشاتی شده که ریشه در دروغ و شایعه پراکنی دارد. دروغی که خیلی از افراد شناخته شده و برخی خواص جامعه نیز با دادن تحلیل و گزارش و نظرات شخصی به آن هر چه بیشتر مشروعیت دادند و سرانجامش شد یتیم شدن بچههایی که هیچ گناهی نداشتند و پدرانشان تنها به این جرم که میخواستند امنیت کشور از دست نرود، به شهادت رسیدند.
سعید برهانزهی ریگی جوانی ۳۶ ساله و اهل تسنن بود که در زاهدان، قربانی آتش همین فتنه شد و فرزندانش حالا باید در سوگ پدر بنشینند. «مهنور» دختر ۴۰ روزه سعید که هنوز نمیداند بابا یعنی چه، تا آخر عمر باید با عکس پدر جای خالیاش را پر کند.
سعید شهید شد؛ به این جرم که بسیجی بود!
سعید به شهادت رسید؛ تنها به این جرم که بسیجی بود و میخواست در نماز جمعه شرکت کند. همسرش فائزه پالاش براوی که به سختی میتواند صحبت کند و هنوز بیتاب نبود همسرش هست، میگوید: سال ۹۰ وقتی من ۱۵ ساله بودم به خانه بخت رفتم و زندگی مشترکم را با آقا سعید که جوانی ۲۵ ساله بود، آغاز کردم و حاصلش پس از ۱۱ سال زندگی چهار فرزند است.
سعید اشکالات مرا به رویم نمیآورد
ما نسبت فامیلی دوری باهم داشتیم و مادرشوهرم مرا در یک مراسم دیده بود و به سعید گفته بود دختر خوبی است، میخواهم بروم خواستگاری. او هم قبول کرده بود و ما با هم ازدواج کردیم. من ابتدا به خاطر سن کمم خیلی به ازدواج فکر نکرده بودم، اما بعد از مدتی که از نامزدیمان گذشت حس کردم چقدر سعید را دوست دارم.
البته از لحاظ خانهداری آماده ازدواج بودم. چون مادرم چند سالی در بستر بیماری بود و خواهرم هم ازدواج کرده بود. برای همین امور خانه را انجام میدادم و از این جهت مشکلی نداشتم. سعید هم خیلی آدم خوبی بود و اگر کمی یا کاستی میدید به رویم نمیآورد.
خانواده شهید برهانزهی در کنار مزارش
یادآوری خاطرات همسرم بعد از شهادت سخت است
همسرم بارها از شهادت برایم صحبت کرده بود و خیلی دوست داشت شهید شود. به خاطر همین حرفهایش بارها بحثمان میشد. او عادت داشت وقتی بینمان ناراحتی به وجود میآمد، قبل از اینکه خیلی عصبانی شود از خانه میرفت بیرون و بعد از چند ساعت که میخواست برگردد با من تماس میگرفت و میگفت: فائزه من دیگر نمیخواهم آن بحث و دعوا ادامه داشته باشد. خوشحال به خانه میآیم و دوست دارم تو هم خوشحال باشی. از کش دادن دعوا اصلا خوشش نمیآید.
بخش دیگری از دعواهای زن و شوهری ما هم شاید به خاطر سن کم من بود. روی خواستههایم پافشاری میکردم و اگر انجام نمیشد، لجبازی میکردم، اما سعید خیلی منطقی و عاقلانه برخورد میکرد.
او بسیار اهل شوخی و خنده بود. از در که وارد میشد، اول با بچهها بازی میکرد و بعد میآمد چند دقیقه با من خوش و بش میکرد. سعید نسبت به اعضای خانوادهاش مسئولیتپذیر بود و بیتفاوت از کنارمان رد نمیشد. الان هر کجای خانه را که میبینم یاد خاطراتمان میافتم و دیوانه میشوم.
سعید بسیجی شد، چون عاشق ایران بود
همسرم عاشق ایران بود و برای همین چند سالی بود که وارد بسیج شده بود و عشق داشت به آنجا. میگفت در بسیج میشود به مردم خدمت کرد. او مرزبانی میکرد و یک هفته در میان به مرز میرفت برای نگهبانی. این دوری از سعید بسیار برای من سخت بود، اما چون میدانستم اینطوری حالش خوب است، تحمل میکردم.
سعید وقتی خانه نبود دوست نداشت تنها بروم منزل پدرم. میگفت صبر کن با هم برویم. آن روز صبح جمعه که از سر کار رسید، من را رساند منزل پدرم و گفت: میروم نماز جمعه، زود برمیگردم. وقتی رفت شنیدم شهر شلوغ است، به او زنگ زدم و خواهش کردم امروز زود بیاید. گفت: جایی نمیروم. فقط نماز میخوانم و میآیم. چند باری دیگر دوباره زنگ زدم تا حالش را بپرسم. حتی مادرش هم به او گفته بود نرو. سعید رفت اما آخرین نماز جمعهاش را اقامه کرد.
فرزندان شهید
خواب دیده بود شهید میشود
نزدیک ظهر، خواهر شوهرم به من زنگ زد و گفت: فائزه سعید تیر خورده و مجروح شده، اما حالش خوب است. قطع کردم و فوری با برادر شوهرم تماس گرفتم. او گفت: «تیر به سرش اصابت کرده و حالش وخیم است. برایش دعا کن» اما واقعیت این بود که همسرم به شهادت رسیده بود.
همانطور که گفتم سعید بارها در مورد شهادت با من صحبت کرده بود. خیلی دوست داشت شهید شود. من ناراحت میشدم و میگفتم ما بچه داریم. این حرفها چیست که میزنی؟ میگفت خواب دیدم شهید شدم. حتی یک بار رفتیم بیرون، جایی را در خیابان به من نشان داد و گفت: در خواب دیدم همین جا شهید شدهام. او میدانست من چقدر دوستش دارم و فکر میکردم این حرفها را میزند تا سر به سر من بگذارد.
خدا میداند چقدر دوستش دارم
خدا میداند چقدر دوستش دارم. باید هر روز صدایش را میشنیدم. گاهی که در مرز مأموریتی برایش پیش میآمد و دو روز زنگ نمیزد، افسرده میشدم و گوشه گیری میکردم. یک بار از بس از شهادت حرف زد، خواب دیدم شهید شده. وقتی از خواب بیدار شدم همچنان داشتم اشک میریختم. سعید پرسید چی شده؟ گفتم: در خواب دیدم از دستت دادهام. دوست نداشتم به جدایی فکر کنم.
من هنوز بیتاب نبودن سعید هستم. نمیدانم بتوانم تحمل کنم یا نه. از بس دلتنگش هستم، دوست ندارم در خانه بچرخم چون برایم یادآور خاطرات همسرم است. دلم میخواهد وقتی بچههایم بزرگ شوند بگویم پدر شما قهرمانی بود که برای کشورش جان داد.
مهنور ۴۰ روزه
نگاهی که معنایش را نفهمیدم
زمانی که سعید داشت ما را به منزل مادرم میرساند، قبل از رفتنش بچهها را برد مغازه برایشان خوراکی خرید. برای من هم خرید کرد بدون اینکه خودمان درخواست کرده باشیم. در راه همینطور که با هم در حال صحبت بودیم، حس کردم مدل خاصی مرا نگاه میکند. نمیدانم بگویم چطوری، فقط اینقدر میدانم که او در این ۱۱ سال هیچ گاه اینطور مرا نگاه نکرده بود. دوبار پرسیدم چرا مرا اینجور نگاه میکنی؟ جواب نداد. شروع کرد سر به سر بچهها گذاشتن تا من حرفم یادم برود.
حجاب برای سعید خیلی مهم بود
همسرم بسیار باغیرت بود و روی حجاب من خیلی تأکید داشت. من هم اگر کاری را که میگفت انجام دهم، حتی اگر سخت بود انجام میدادم چون دلم میخواست کاری را بکنم که سعید دوست دارد و خوشحال میشود.
بکشیدش! او بسیجی است!
عارف، برادر همسر این شهید هم که صبح جمعه قبل از رفتن همراه همسر سعید بوده، میگوید: سعید آن روز به محض شنیدن صدای اذان آماده شد که برای اقامه نماز به مسجد برود. در راه برگشت میبیند عدهای اغتشاشگر در منطقه شیرآباد زاهدان دارند اموال عمومی را به آتش میکشند و خراب میکنند. او به سمت آنها حرکت میکند تا هر طور شده اجازه ندهد بیش از این منطقه را ناامن کنند.
نزدیک که میشود، یکی از همین اغتشاشگرها فریاد میزند: به او حمله کنید و بکشیدش! او بسیجی است! بعد از فریاد او شخصی دیگر که اسلحه داشته به سمت سعید شلیک میکند و او را به شهادت میرساند.
جمعه خونین و سیاه
همسر شهید ادامه میدهد: جمعه خونین زاهدان روزی بود که همسرم از خانه رفت و دیگر برنگشت. حالا این روز علاوه بر خونین بودن تا ابد برایم سیاه هم هست. از ۹ مهر ۱۴۰۱ برای دیدن سعید عزیزم باید به مزارش در منطقه لار زاهدان بروم و درد دلهایم را برایش بگویم.
منبع: فارس
نظر شما