تحولات لبنان و فلسطین

مادر شهیدان روشن روان می‌گوید: یکی از اتفاقاتی که فکر می‌کنم روی پسرها خیلی تأثیرگذار بود، کمک‌های ما به مستضعفان بود. پسرها را حتماً همراه خودم می‌بردم و به آن‌ها مسئولیت می‌دادم.روحیه ایثار و فداکاری از بچگی در پسرها شکل گرفت.

روایت مادر دو شهید نوجوان از تربیتی که ختم به شهادت شد / از کار خیر تا جبهه

به گزارش قدس خراسان، معصومه زمانی سرزنده؛ مادر، همسر و خواهر شهید است. بانویی که ۳۰ سال به خادمی حرم امام رضا(ع) مشغول بوده و در مشهد ساکن است. با او درباره تربیت فرزندانش که هر دو در نوجوانی به شهادت رسیده‌اند گفت‌وگو کردیم.

به خاطر تربیت بچه‌ها به مشهد آمدیم

این مادر شهید از کودکی‌ شهیدان روشن‌روان این ‌طور یاد می‌کند: زمانی که ناصر کوچک‌تر بود، یعنی وقتی به مهد کودک می‌رفت ما به خاطر شغل همسرم چند سالی بود که در تهران زندگی می‌کردیم. همسرم آن زمان در کارخانه کمپوت‌سازی اطراف تهران کار می‌کرد. ناصر خردسال بود و از محیط مهد کودکی که می‌رفت احساس رضایت نداشتم. بچه‌ام تحت تأثیر بقیه بچه‌ها قرار گرفته بود و دنبال موسیقی و ویولن زدن و چیزهایی بود که آن‌ها داشتند.

او با یادآوری روزی که ناصر پایش را در یک کفش کرده که ویولن می‌خواهد، توضیح می‌دهد: آن زمان ویولن‌های کوچک رنگی به بازار آمده بود و بچه‌هایی که وضع مالی‌شان خوب بود در مهدکودک از آن استفاده می‌کردند. ما هم وضع مالی‌مان چندان خوب نبود، از طرفی خودم هم دوست نداشتم ناصر به این سمت و سو گرایش پیدا کند. فضای موسیقی آن دوران هم مناسب نبود. به همین دلایل و به خاطر تربیت بچه‌ها با وجود اینکه شرایط کاری همسرم در تهران بهتر بود به مشهد آمدیم. من در تهران دست تنها بودم و همسرم هم از صبح تا شب درگیر کار بود و من یک نفره خیلی برایم مشکل بود که با آن فضای زمان شاه، بچه‌ها را درست کنترل کنم. حتی دوست نداشتم بچه‌ها را بیرون ببرم؛ مثلاً هر جا می‌رفتیم نوشابه معمولی و مشروبات الکلی در یک یخچال بود، یا همه جا موسیقی‌های مبتذل پخش می‌شد.

زمانی ادامه می‌دهد: زمانی که به مشهد آمدیم ناصر تازه به کلاس دوم می‌رفت و در مدرسه رضوی ثبت‌نامش کردیم. این مدرسه تأثیر زیادی روی ناصر و بعد هم سعید داشت. وقتی ناصر کلاس سوم بود، همزمان با شهادت یکی از ائمه(ع)، جشن‌های سالیانه شاهنشاهی در شهر برقرار شده بود. ناصر خیلی ناراحت بود و از روی عصبانیت و در همان فضای کودکی، به شاه بدوبیراه می‌گفت.

این دو برادر خیلی با هم تفاوت داشتند!

این مادر شهید با اشاره به اینکه دو پسرش روحیات خیلی متفاوتی داشتند می‌گوید: ناصر فرزند بزرگ خانواده، پسر بسیار آرام و ساکتی بود. خیلی هم در کارهای مختلف به من کمک می‌کرد و خلاصه در مراسم‌ و برنامه‌ها عصای دستم بود اما سعید درست برعکس، خیلی اجتماعی و اهل شیطنت بود. سعید در آن دوران خیلی به تیپ و ظاهرش اهمیت می‌داد و به کارهای هنری هم علاقه داشت. ناصر اما تفکر و روحیاتش خاص و متفاوت بود. یک سال کفش‌های نوی عیدش را خاکی کرده بود؛ آن زمان ما به خاطر کارهای خیریه با خانواده‌های مستضعف رفت‌وآمد داشتیم، ناصر می‌گفت دوست ندارم با کفش‌های نو خانه آن‌ها بروم اما سعید همیشه دوست داشت شیک و مرتب به نظر برسد.

او می‌افزاید: سعید اهل کارهای هنری هم بود و در آن دوران خیلی به نقاشی روی شیشه و ویترای علاقه داشت. مثلاً روی تمام شیشه‌هایی که در خانه پیدا می‌شد نقاشی می‌کشید! من آن زمان دعوایش می‌کردم که چرا شکل و شمایل خانه را به هم می‌ریزد و نقاشی‌هایش را هم زیاد نگه نمی‌داشتم.

زمانی بر بازی و شیطنت سعید تأکید می‌کند و می‌گوید: کلاس چهارم دبستان که بود چند تا مرغ و خروس در حیاط خانه داشت و خیلی با آن‌ها بازی می‌کرد. من آن موقع خیلی از دستش حرص می‌خوردم، چون مرغ و خروس‌ها باغچه و گل‌ها را خراب می‌کردند. یک روز یکی از خانواده‌های نیازمند، سراغ من آمد و گفت می‌خواهد برای ساخته شدن خانه‌اش قربانی بدهد اما پول ندارد. من خروس سعید را به او بخشیدم. وقتی از مدرسه برگشت و فهمید، از ناراحتی جیغ و داد به راه انداخت. موقع ناهار هم مدام گریه می‌کرد و جیغ می‌زد که آن‌ها الان دارند خروس من را می‌خورند!

مادر شهیدان یادآور می‌شود: با وجود تمام تفاوتی که پسرها با هم داشتند، ما در خانه سعی می‌کردیم در برخورد با آن‌ها عدالت را رعایت کنیم و با هر کس متناسب با روحیه‌اش رفتار کنیم. هیچ‌ وقت بین هیچ کدامشان در خرید لباس و مایحتاج فرقی نمی‌گذاشتیم.

پسرها موسیقی گوش نمی‌کردند

او از فضایی که در خانه برای بچه‌ها فراهم کرده بود می‌گوید: در خانه ما موسیقی پخش نمی‌شد. نماز اول وقت هم یک امر طبیعی به حساب می‌آمد. ما زیاد به خانه مادرم رفت‌وآمد می‌کردیم. در آن خانه علاوه بر پسرهای من، برادرم و فرزندان خواهرم هم بودند. همگی در حیاط با هم بازی و شیطنت می‌کردند اما همگی در فضایی مذهبی تربیت شده بودند. در آن زمان همه بچه‌ها به مسجد الجواد(ع) در ابتدای خیابان دانشگاه می‌رفتند. پس از انقلاب هم بچه‌ها در بسیج همین مسجد رشد کردند. برادرم حسین در بسیج در واقع سرپرست بچه‌ها بود و خیلی روی روحیه آن‌ها تأثیر داشت. پس از شهادت حسین فهمیدیم جمعه‌ها کارگری می‌کرده و تمام دستمزدش را به نیازمندان می‌بخشیده است. از بچه‌هایی که آن زمان در خانه مادرم بازی می‌کردند فقط دو پسر مانده و چهار پسر دیگر شهید شدند.

پسرها از بچگی با فضای ایثار و فداکاری عجین بودند

مادر شهیدان روشن‌روان می‌افزاید: من اوایل جنگ گریه می‌کردم و ناراحت بودم که چرا مرد نیستم که بتوانم بجنگم. خب پسرها در آن زمان با وجود اینکه کم‌سن و سال بودند، این صحنه‌ها را می‌دیدند و روی آن‌ها اثر داشت. یا مثلاً زمانی که کتاب‌های جنگ الجزایر را می‌خواندم، ناصر هم تحت تأثیر من شروع به خواندن کرده بود. از طرفی ما هر هفته مراسم دعای کمیل در خانه یکی از شهدای جنگ یا انقلاب برگزار می‌کردیم. ازاین‌رو بچه‌ها با فضای شهادت عجین شده بودند.

او ادامه می‌دهد: اتفاق دیگری که فکر می‌کنم روی بچه‌ها خیلی تأثیرگذار بود، کمک‌های ما به مستضعفان بود. پسرها را حتماً همراه خودم می‌بردم و به آن‌ها مسئولیت می‌دادم. مثلاً تلویزیون تهیه می‌کردیم و همراه مایحتاج اولیه به خانه نیازمندان می‌بردیم؛ من پسرها را مأمور می‌کردم تلویزیون را برای آن خانواده راه بیندازند. پسرها حال و هوای آن خانه‌ها را به چشم می‌دیدند و مفهوم ایثار و فداکاری را با گوشت و پوستشان درک می‌کردند. روزی پسر کوچکم حمید دوچرخه‌اش را به فرزند یکی از خانواده‌های نیازمند بخشید. پس از آن ناصر هم دوچرخه خودش را به برادرش داد. این روحیه ایثار و فداکاری از بچگی در پسرها شکل گرفت. در خانه ما قناعت هم زیاد دیده می‌شد. بچه‌ها اهل کار بودند. خودشان همه کارهای خانه را همراه پدرشان انجام می‌دادند.

معصومه خانم با خنده می‌گوید: پسرهای من هم مثل بقیه بچه‌ها شیطنت‌های خودشان را داشتند و گاهی از دستشان حرص می‌خوردم. یک بار ناصر را  سخت تنبیه کردم و هنوز هم بابت آن اتفاق عذاب وجدان دارم. البته سعید کمتر تنبیه می‌شد. تجربیات والدین معمولاً روی بچه‌های بزرگ‌تر پیاده می‌شود. پسرها مثل همه هم‌سن و سال‌هایشان اهل بازی و فوتبال بودند. یک روز موقع بازی با توپ شیشه‌های پنجره حیاط را شکستند. آن قدر عصبانی بودم که در مسیر خانه توی دلم می‌گفتم کاش دست و پایشان زخمی شده باشد که برایشان درس عبرتی شود اما خدا را شکر هیچ کدام زخمی نشده بودند. البته بزرگ‌تر که شدند شیطنت‌هایشان کمتر شد.

در نوجوانی پا روی دلم می‌گذاشتم

تربیت چنین فرزندانی فقط از دامن پاک مادری برمی‌آید که خود مسیر رشد و ایمان را تا حدی طی کرده باشد. مادر شهیدان روشن‌روان درباره دوران مجردی خود گفت: من در خانه‌ای بزرگ شدم که فضای ایمانی و مذهبی بر آن حاکم بود. مثلاً مادرم به ما یاد داده بود پس از هر بار آب خوردن حتماً سلام بر حسین(ع) بگوییم. یا شب شام غریبان چراغ‌های حیاط را روشن نمی‌کرد و کمتر به ما خوردنی می‌داد. می‌گفت امشب فرزندان امام حسین(ع) در شرایط سختی هستند. خب این‌ها روی من هم تأثیر داشت. وقتی مجرد بودم در زمان شاه که موسیقی‌های مبتذل به وفور شنیده می‌شد، همه سعی‌ام را می‌کردم به آن‌ها گوش نکنم. معتقد بودم در روحیه من تأثیر منفی می‌گذارند. خب من هم دوست داشتم رادیو و موسیقی گوش کنم، اما پا روی دلم می‌گذاشتم.

وی ادامه داد: وقتی باردار بودم، برای تمام بچه‌ها هر روز سوره یوسف(ع) می‌خواندم. آن زمان اعتقاد داشتیم تأثیرهای خودش را دارد. همین طور هم بود، همه دوست داشتند بچه‌ها را بغل بگیرند و حسابی بین اطرافیان محبوب بودند.

اوایل جنگ گریه می‌کردم که چرا مرد نیستم

این مادر شهید درباره روحیات خودش در دوران دفاع مقدس توضیح داد: شروع‌کننده حال و هوایی که بچه‌ها را راهی جبهه کرد در خانه من بودم. علاوه بر این، همسرم، برادرم و عموی بچه‌ها هم که دائم در جبهه و پای کار بودند تأثیر زیادی داشتند اما می‌توانم بگویم در خانه خودمان، من این مسیر را برای بچه‌ها باز کرده بودم.

زمانی بیان کرد: در آن زمان دلم می‌خواست پابه‌پای مردها از فضیلت جهاد و جنگ بهره ببرم. ناراحت بودم و فکر می‌کردم مردها برنده میدان هستند. جلو بچه‌ها حرفی نمی‌زدم اما آن‌ها از حال و هوای من متوجه می‌شدند. پشت جبهه هم فعالیت زیادی در مسجد و بسیج داشتیم. مثلاً به جنگ‌زده‌هایی که از آبادان و خرمشهر آمده بودند شبانه‌روز خدمت‌رسانی می‌کردیم. در آن زمان حمید پسر کوچکم را هم همراه خودم می‌بردم.

هر دو فرزندم در ۱۷ سالگی به شهادت رسیدند

مادر شهیدان روشن‌روان درباره نحوه شهادت فرزندان نوجوان خود می‌گوید: پسر بزرگم ناصر تقریباً ۱۶ ساله بود که به جبهه رفت. البته ما آن زمان خیلی راضی نبودیم و می‌ترسیدیم چون سن او کم بود مورد سوءاستفاده منافقین قرار بگیرد.

معصومه زمانی ادامه می‌دهد: اما مسجد محله که بچه‌ها از طریق آن‌ اعزام می‌شدند از پسرها مطمئن بود و با اعزامشان موافقت شد، ناصر در ۱۷سالگی در عملیات والفجر۳ در کوه‌های کله‌قندی مهران شهید شد.

او توضیح می‌دهد: ناصر بیسیم‌چی بود و در یک حمله ایذایی به شهادت رسید و هنوز هم پیکرش برنگشته است. همرزمانش گفتند گلوله به شکمش اصابت کرده اما وضعیت عملیات به گونه‌ای بوده که امکان بازگرداندن پیکر شهدا وجود نداشته است. هنوز هم خبری از بازگشت ناصر نیست، اما من از سرنوشت فرزندم راضی‌ام و خدا را شاکرم که هنوز هم گمنام است.

این مادر شهید درباره شهادت فرزند دومش هم این طور می‌گوید: هر دو برادر بیسیم‌چی بودند. سعید هم که سه سال از ناصر کوچک‌تر بود، درست سه سال پس از برادرش و در ۱۷سالگی، در عملیات والفجر۹ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید. پنج سال پس از شهادت سعید، باقیمانده‌های پیکرش به مشهد برگشت و در گلزار شهدا دفن شد.

شهادت در این خانواده موروثی است

معصومه زمانی سرزنده علاوه بر اینکه دو پسر خود را در راه دفاع از میهن فدا کرده است، همسر و خواهر شهید هم محسوب می‌شود.

علی‌اصغر روشن روان، پدر خانواده که در سال‌های هشت سال دفاع مقدس همراه فرزندانش در جبهه حاضر بود، سال ۱۳۹۴ در فاجعه منا به شهادت رسید و به پسرانش پیوست.

این شهید در حج خونین سال ۱۳۶۶ نیز در میان حجاج حضور داشته است اما تقدیر طوری رقم خورد که در آن سال با وجود جراحت و حملات مأموران سعودی، جان سالم به در برد.

دایی شهیدان روشن‌روان یعنی برادر معصومه نیز شهید حسین زمانی سرزنده است که در دفاع مقدس غواص بود و در عملیات والفجر۸  به فیض شهادت نائل آمد. پیکر این شهید هشت سال پس از شهادتش به میهن بازگشت.

حال و هوای مادر پس از شهادت فرزندان

او با اشاره به سختی‌هایی که در نبود همسر و فرزندانش تحمل می‌کرد افزود: پسر کوچکم حمید هم پس از شهادت برادرانش خیلی بی‌تاب بود. پدرش راضی نبود که به جبهه برود اما من راضی‌اش کردم. خودم حمید را راهی کردم و گفتم اگر عمرت به دنیا باشد برمی‌گردی و گرنه با عزت از دنیا می‌روی. اما قطعنامه امضا شد و جنگ به پایان رسید. در آن دوران که همسرم و پسرها جبهه بودند خیلی به من سخت می‌گذشت. خیلی اوقات تنهایی در خانه می‌ترسیدم. برف‌های سختی در مشهد می‌آمد و من دست تنها برف‌ها را پارو می‌کردم، چون می‌ترسیدم کارگر خبر کنم. با همه این احوال، راضی بودم که این سختی‌ها را تحمل کنم اما پسرها در جبهه باشند و خدمت کنند.

همسر شهید ادامه داد: زمانی که دلم برای پسرها تنگ می‌شود، سرم را با کارهای مختلف گرم می‌کنم. برای همین سال‌هاست که اغلب اوقات در حال خیاطی‌ام. وقت‌هایی هم که دلتنگی‌ام بیشتر می‌شود، دور از چشم بقیه گریه می‌کنم. هیچ ‌وقت جلو دیگران چیزی بروز ندادم و سعی کردم صبور باشم.

حسرتی در زندگی ندارم

زمانی عنوان کرد: حسرتی در دل ندارم؛ چراکه در آن زمان خیلی از جوان‌ها جذب گروه‌ها و فرقه‌های معاند می‌شدند اما من خدا را شکر می‌کنم که بچه‌هایم در این راه و مسیر حرکت کردند. آن‌ها فرقی با بقیه بچه‌ها نداشتند؛ کسانی که جذب منافقین شدند هم از اول بد نبودند. همین که بچه‌ها عاقبت به خیر شدند برای من کافی است.

توصیه‌ای به والدین امروز

«زمانی» در توصیه‌ای به والدین امروزی گفت: بچه‌های امروز با مفهوم قناعت آشنایی ندارند و خیلی‌هایشان اهل کار نیستند. انگار مادرها فرزندانشان را رها کردند، برایشان زمان نمی‌گذارند و در عوض دائم با تلفن همراه خود مشغول‌اند. بچه‌ها وقتی مفهوم قناعت، فداکاری و احساس مسئولیت را در خانه نیاموزند، نمی‌توانند در آینده به آن عمل کنند. مادران باید به فرزندان خود مسئولیت بدهند و از آن‌ها بخواهند در امور خانه مشارکت کنند. این روزها که فضای جامعه با گذشته فرق کرده است، مادران باید بتوانند در محیط منزل، فرزندانشان را برای حضور صحیح در جامعه آماده کنند. علاوه بر آن، حفظ حرمت پدر و مادر در خانه نیز مسئله مهمی است که این روزها کمرنگ شده است

توصیه شهید روشن‌روان به دانش‌آموزان

سعید روشن‌روان شهید دوران دفاع مقدس در وصیت‌نامه خود آورده است: تو ای همرزم و دوستم، خود بهتر می‌دانی که این انقلاب به چه نحوی به پیروزی رسید، نکند بی‌تفاوت بنشینی و دنیا را بر آخرت ترجیح دهی. شما دانش‌آموزان همواره طالب حق باشید و حق بگویید و در اجرای دستورات الهی استوار باشید.

خبرنگار: محدثه مودی

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.