به گزارش قدس آنلاین، کمی بعد از مراسم تشییع شهید سیدروحالله عجمیان که در اغتشاشات اخیر توسط داعشصفتان به شهادت رسید، راهی خانهاش شدم؛ خانهای در یکی از کوچهپسکوچههای کمالشهر کرج. بسیار مشتاق بودم که خانواده او را از نزدیک زیارت کنم؛ خانوادهای که در این وانفسای اغتشاشات و ناآرامیها دردانه زندگیشان را در راه دفاع از اسلام از دست داده بودند. با همراهی یکی از دوستان شهید به خانه روحالله رسیدم. در میان راه بنرهای معرفی شهید را میدیدم؛ تابلوهایی که مسیر تشییع شهید را در روزهای گذشته نشان میداد.
اطراف خانه روحالله پر بود از بنرهای تصویر شهید که افتخار خانه شده بود؛ خانهای جمع و جور و کوچک با نمای آجری...
همان ابتدای ورود چشمم به حجله شهید میافتد؛ حجلهای در سمت راست حیاط خانه. این حجله شمهای از زندگی شهید را روایت میکند. قاب عکس شهید، کمربندهایی رنگارنگ که نشان از استعداد او در ورزش رزمی میدهد و قرآنی که در کنارش یک سربند «یا منتقم» دیده میشود.
کمی آن طرفتر کنار دیوار چند نفری از بستگان شهید ایستاده اند و به محض دیدن ما خوشامدگویی میکنند. یکی، دو نفرشان به نشانه عزا و ماتم رسم طایفهشان سرو لباسشان را گل زدهاند. با همراهی پدر شهید که به استقبالمان میآید، وارد خانه میشوم.
میهمانهای زیادی در خانه نشستهاند. کناری مینشینم و به اطرافم نگاهی میاندازم. تصاویر شهید سلیمانی و شهید سیدحشمت موسوی از شهدای دوران دفاع مقدس زیبایی خانه را دوچندان کرده است.
با همراهی پدر و مادر و خواهر شهید گفتوگویمان را آغاز میکنیم.
کوهدشت استان لرستان
مادر شهید مهربان و دوستداشتنی است. رسم میهماننوازی را به خوبی ادا میکند و پذیرایمان میشود. با کلی عذرخواهی سراغ رسانهام را میگیرد و از حضورمان تشکر میکند و میگوید: «خودتان را به زحمت انداختید، ما که کاری برای انقلاب نکردهایم، از شما که زندگی شهدا را منتشر میکنید، سپاسگزاریم.»
روحیه مادر را که میبینم، شهادت روحالله را تبریک میگویم و از او میخواهم کمی از خودش بگوید: «من سیدصمنگل دهقانزاده، ۶۰ سال دارم و مادر شهید روحالله هستم. ما اهل کوهدشت استان لرستان هستیم و ۲۱ سالی میشود که به خاطر تأمین مایحتاج خانه از آنجا به کمالشهر استان البرز مهاجرت کردهایم. من چهار پسر و سه دختر دارم و روحالله فرزند آخر خانهام بود و در کوهدشت متولد شد. شهادت پسرم ماحصل رزق حلالی بود که پدرش با زحمت فراوان به خانه آورده است. او ۲۷ سال داشت که شهید شد.»
روحالله به عشق حضرت روحالله!
از مادر شهید میپرسم چرا نام روحالله را برای پسرش انتخاب کرده است. لبخندی میزند و میگوید: «ما خیلی امام خمینی (ره) را دوست داریم، ارادت زیادی به ایشان داشتیم و همیشه گوش به فرمان ایشان بودیم. بعد از رحلت داغدارشان شدیم. دوست داشتم نام یکی از پسرهایم هم نام رهبرم باشد. برای همین نام روحالله را برای ایشان که در دهه فجر سال ۱۳۷۴ متولد شده بود، انتخاب کردم. وقتی امام به رحمت خدا رفتند، ما تا ۴۰ روز پیراهن مشکی که قبل از آن فقط برای اهل بیت (ع) و امام حسین (ع) میپوشیدیم را به تن کردیم. بعد از آن هر سال از روز ۱۴ خرداد تا ۴۰ روز بعد از آن هم مشکی میپوشیم. از سال ۱۳۶۸ تا به امروز. ارادتمان به ایشان قلبی است.»
رخت شهادت داماد
از مادر شهید میخواهم کمی از شاخصههای اخلاقی روحالله برایمان بگوید. انگار بخواهد پز! پسرش را به ما بدهد، با صدای رساتری میگوید: «روحالله مهربان بود. به همه برادر و خواهرهایش احترام میگذاشت. خیلی هوای من و پدرش را داشت. وقتی از بیرون به خانه میآمدم، سریع بلند میشد و دائم دست و صورت من را میبوسید. آنقدر دور و بر من میگشت که دخترها میگفتند اینقدر خودت را برای مادر لوس نکن! ساده بود و دوستداشتنی. همه فعالیتهایش در بیرون از خانه در مسجد و بسیج خلاصه میشد. همین اواخر به من گفت مادر میخواهم ازدواج کنم، دختر مناسبی پیدا کردی، معرفی کن. من هم به او قول دادم که در اولین زمان ممکن این کار را انجام دهم، اما قسمتش نبود او را در لباس دامادی ببینم و الحق که رخت شهادت برازندهاش شد.»
منافقین داعشصفت
مادر به نگرانیهای روزهای آشوب و ناآرامیاش اشاره میکند و میگوید: «این اواخر خیلی دلم شور میزد، انگار قرار بود اتفاقی برای روحالله یا کسی دیگر از اعضای خانوادهمان بیفتد. وقتی اغتشاشات بود، میگفتم روحالله مراقب باش. خودمان هم آرام و قرار نداشتیم. ما خیلی حضرت آقا را دوست داریم. او سید است و جدمان یکی است. هیچ کسی اجازه ندارد در حضور ما و خانوادهمان به ایشان حرفی بزند. ما لر هستیم و غیرتی. زن و مرد هم ندارد. آنجا که باید پای نظام و انقلابمان بایستیم با قدرت میایستیم، اما نگرانیهایم را داشتم. روحالله تمام این روزها در وسط معرکه بود. میگفتم مادرجان کمی نگرانم. میگفت بنشینم و ببینم که منافقین و داعشصفتها بیایند وسط خانه و زندگیمان. مگر میشود مادر!»
دلبسته بسیج بود
«روزها از پی هم گذشت. او عاشق بسیج و بسیجی بود. باورتان نمیشود، خیلی طول کشید تا خدمت سربازیاش را تمام کند. هر مرتبه که بسیج فراخوان میزد، مرخصی میگرفت و میآمد. همین آمدن و رفتنها باعث طولانی شدن خدمتش شد. میگفتم مادر برای شما چه فرقی میکند، آنجا هم که هستی، خدمت به کشور و نظام محسوب میشود. میگفت مادر فرماندهام فراخوان زده، مگر میشود نشنیده بگیرم و نیایم. مادر! بسیج چیز دیگری است. گوش به فرمان ولایت بود. بسیج همه وجودش بود.»
کرونا و جهاد روحالله
زهراخانم خواهر روحالله است، از همان ابتدای گفتگو با مادر شهید کنار ما مینشیند، هر جا مادر بغض میکند و سکوت میکنیم، دست مادر را میگیرد و آرام نوازش میکند و میگوید ناراحت نباش. گاهی هم خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید: «روحالله نمونه بود، آگاه به مسائل روز و یک بسیجی مخلص. خیلیها تا متوجه شدند روحالله کجا زندگی میکند، شروع کردند به حرفهایی که جنس طعنه و نفاق داشت. از همین جا بگویم خودم، پدرو مادرم، همه خواهر و برادرهایم فدای رهبر، فدای انقلاب. روحالله کارگر فصلی بود. دو سه جا رفت برای کار. یک جا رفت مشغول کار شود، اما وقتی به رهبری اهانت کردند از آنجا بیرون آمد و گفت نمیخواهم نان سفرهام از جایی بیاید که اعتقادی به ولایت ندارند. ما هم خط و فکرمان انقلابی بود. برای مرتبه دوم رفت شرکت، اما آنقدر فعالیت بسیجی داشت و میرفت برای کمک به سیل و زلزله و... که دیگر گفتند غیبتهایت زیاد شده. روحالله هم آمد و شد کارگر فصلی. بسیج همه زندگی روحالله بود. از این موضوع هم اصلاً ناراحت نبودیم. آرمانهای نظام و انقلاب اصلیترین مسئله خانه ما بود. روحالله در ایام کرونا نفر اول در صف خدمت بود. الحمدلله ورزشکار بود و قوی، میرفتند برای کمک به مردم. چند وقت یک بار هم کمکهای مؤمنانه و معیشتی بسیج و مسجد را برای خانوادههای نیازمند میبردند. دغدغهاش مردم بود و امنیت.»
طبقهایی برای داماد شهید
میان صحبتهای خواهر، چشمم به طبقهایی میافتد که کنار خانه چیده شدهاند؛ طبقهایی پر از هدیه برای تازه داماد و کله قند که با روبانهای مشکی تزئین شدهاند. برایم سخت است، اما از خواهر شهید میپرسم: اینها برای روحالله است؟! نگاهی میاندازد و به نقلهای داخل ظرف اشاره میکند و میگوید: «شب تشییع پیکر روحالله بچههای بسیج برایش دامادی گرفتهاند. اینها رخت و لباس دامادی و هدایایی است که برای داداش آوردهاند.»
مگر میشود خواهر باشی و نخواهی برادر را در رخت دامادی ببینی. مگر میشود اینها را ببینی و دلت لبریز از غصه و ماتم نشود، اما عشق به دین و عشق به اسلام قویتر نگهت میدارد که تاب بیاوری. میان حرفهای زهرا خانم به مادر شهید خیره میشوم، سرا پا گوش است و هر چه از روحالله بر زبان میآید را با دقت گوش میکند. حس میکنم روایتهای دردانهاش را به جان دل میسپارد تا هیچ گاه از یاد نبرد و برای همیشه در ذهنش ماندگار شود.
خواهر شهید ادامه میدهد: «روحالله تعلقی به دنیا نداشت، یک دست لباس ورزشی داشت که میپوشید و نینجا رنجر کار میکرد. در این رشته تبحر داشت. دوسه دست هم لباس دارد که برای کار و بیرون از منزل از آنها استفاده میکرد. یکبار نشد چیزی از پدر یا مادر طلب کند و نباشد و خدایی ناکرده شرمندگی را در چهرهشان ببیند.»
مردمی که پا به پای ما آمدند
حرفهای زهرا تمام نشده، اما بغض راه گلویش را میبندد. سکوت میکند و همین حین یکی از بستگان شهید با یک سینی چای وارد اتاق میشود و مادر پذیرایی میکند.
نگاهم به نگاه پدر روحالله گره میخورد. دیگر نمیتوانم کلمات را جمع و جور کرده و بر زبان جاری کنم. مظلومیت را میتوان در نگاه و رفتار این پدر به خوبی مشاهده کرد. میخندد و میگوید از خودت پذیرایی کن دخترم! حس شرمندگی اجازه نمیدهد سرم را بالا بگیرم.
با خودم کلنجار میروم. خیره میشوم به دستان پدر روحالله، ترکها و پینه دستان پدر حکایت از سالها سختی و مرارت دارد، روایت از رزق حلال و نان کارگری که سرما و گرما نمیشناسند.
دستگاه ضبط صدا را میبرم نزدیک پدر شهید، سیدمیرزا ولی عجمیان، او متولد اول مهر۱۳۴۰است. میگویم، خب پدر جان کمی از خودت بگو. سرش را بالا میگیرد و همان ابتدا سلام میکند بر حسین (ع)، سلام بر رهبر و بعد هم سلام بر مردم! در ادامه بیآنکه بخواهم اشاره میکند به تشییع باشکوه پسرش و میگوید: «میخواهم تا یادم نرفته از طریق رسانه شما از مسئولان، همه آنهایی که شهید را از خود دانستند و برای مراسم تشییع آمدند، قدردانی کنم و از مردم، مردم، مردم. آهی میکشد و چند باری تکرار میکند که تأکیدی باشد بر حرفش! عجیب مردم سنگ تمام گذاشتند، دخترم راستش را بخواهی با خودمان گفتیم جز بچههای بسیج و سپاه بعید میدانم کسی بیاید و ما را در تشییع و تدفین فرزندمان همراهی کند، اما باورکردنی نبود، خیل جمعیت را که دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم. مردم من و خانوادهام را شرمنده کردند، اصلاً شهید برای خودشان است. آمدند و ما را تنها نگذاشتند. دلمان با بودنشان گرم شد. تاب و طاقتمان فراخ شد. اصلاً همه آمدند تا دلداریمان بدهند، من از همهشان سپاسگزارم.»
برای روحالله گریه نمیکنم
پدر شهید منتظر سؤال من نمیماند و باصلابت ادامه میدهد: «من ۶۲ سال سن دارم و شغلم آرماتوربندی بود. تا همین اواخر هم کار میکردم تا اینکه به خاطر کمر درد دیگر سراغ آن کار نرفتم. الحمدلله خانهام با نان کارگری میچرخد. راضیام به رضای خدا!»
صبور است و محکم. شاید حضورش در روزهای جنگ و جهاد او را چنین آبدیده کرده باشد. میگوید: «دخترم، من۳۰ماه در جبهه بودم و با دشمن از فتحالمبین گرفته تا سوسنگرد، والفجر۴ و والفجر۸ و مرصاد جنگیدم. آن روزها ما امکانات نداشتیم، تجهیزات نداشتیم. با همان نداشتهها جلوی صدام ایستادیم.»
بعد اشکهایش را پاک میکند. دلم میگیرد قصد نداشتم او را ناراحت کنم، عذر خواهی میکنم و میگویم ببخشید سؤالات من از روحالله ناراحتتان کرد. سرش را بالا میگیرد و دستهایش را تکان میدهد و میگوید: «نه اصلاً! من که برای روحالله گریه نمیکنم دخترم. مگر روحالله گریه دارد؟! مگر چنین شهادتی ماتم دارد. نه! من برای همرزمان شهیدم گریه میکنم. برای روزهایی که در محاصره گشنه و تشنه میماندیم و بچهها با استقامت ایستادند گریه میکنم. روحالله من راه اسلام و انقلاب را رفت، در مسیر بسیج بود. نه گشنه بود و نه تشنه. الحمدلله که کمبودی هم نداشت، رفت تا دشمن خیال نکند یک زمانی بسیجیهای امام خمینی (ره) بودند و دیگر نیستند، او تربیتیافته مکتبی بود که رهبری، چون سیدعلی دارد. ما جوانان آن زمان بودیم و در مکتب امام اعتقادات و ایمانمان رشد کرده بود. ماندیم. روحالله هم ماند، بچههایم همه پای انقلاب و فدایی رهبرند. گریه من به خاطر آن شهداست؛ برای آن جوانی که ایستاد آرپیجی بزند و دشمن پیشانیاش را شکافت. آنها گریه دارند. جا ماندگی من از شهدا گریه دارد.»
قهرمانان خانه
پدر شهید خودش هم رد جانبازی بر تن دارد. ریههایش کمی درگیر است، اما این سالها اصلاً به روی خودش نیاورده و پیگیر پرونده جانبازیاش هم نشده. او بر این باور بود جسممان و هر چه امانت الهی است در راه او باید هزینه شود. حالا میفهمم از این پدر است که پسری، چون روحالله قد میکشد.
سیدصمنگل دهقانزاده، مادر شهید میان همکلامیمان میگوید: «شوهرم در زمان جنگ پشت تانک مینشست. در پدافند و پشت تیربار ضدهوایی بود. عکسی از آن روزهایش دارم، هر چه میگویم اجازه بده این عکس را قاب بگیرم و بزنم به دیوار قبول نمیکند. خنده امانش نمیدهد، مادر میگوید، او قهرمان من است، قهرمان خانه و زندگی من.»
دست خالی...
اینجا به این فرموده امام خمینی (ره) میرسم که از دامن زن مرد به معراج میرود. آری! قهرمانهای این خانه عجیب راه و رسم ایثار را میدانند؛ پدر و پسر و همه اهل خانه. مادر میگوید: «روحالله شهید شد، او در راه حفظ نظام شهید شد. اول اجازه نمیدادند که فیلم لحظاتی را که او را شکنجه داده و به شهادت میرسانند را ببینم، اما یک بار گوشی را برداشتم و فیلمها را مشاهده کردم.
نیمههای فیلم بود که گوشی را انداختم کنار. نتوانستم ببینم، با پسرم چه کردند؟ مگر روحالله با آنها چه کرده بود! دوستانش میگفتند وقت درگیری ابتدا دو نفر از بسیجیها را از معرکه نجات داده و خودش میماند و داعشصفتها... انگار اعتقاد و باوری به هیچ چیز نداشتند. پسر من را غریب گیر آوردند. تنها و بیکس تا میتوانستند میزدند، بیغیرتها به لباسهای تن پسرم هم رحم نکردند. روی آسفالت میکشیدندش، الهی مادر جان به قربانت، همهاش میگویم کاش آسفالت فرش داشت.
دوستش میگفت بچهها را رد کرد و خودش ماند، میگویند دست خالی بود. پسرم رزمیکار بود، مربیگریاش را تمام نکرده بود، اما تبحر زیادی داشت. دلش نیامده بود آنهایی را که بر او تیغ کشیده و در مقابلش ایستادهاند، بزند. دلش نیامد! اما آنها دلشان آمد و هر کاری که توانستند با پیکر پسرم کردند.»
شهادت و پایان چشمانتظاری
مادر ادامه میدهد: «صبح همان روز برای خرید نان بیرون رفتم. روحالله خانه بود، اما وقتی برگشتم او نبود. گویی بچههای پایگاه تماس گرفته بودند و او هم راهی شده بود. تا جای خالیاش را دیدم دلم ریخت. دویدم سمت کوچه، یک لحظه از جلوی چشمانم رد شد، از همان لحظه آشوب همه وجودم را گرفت. نوهام خانه ما بود، نمیتوانستم او را تنها بگذارم و بروم دنبال روحالله. او رفت و خبر شهادتش بود که به چشمانتظاری چندساعته ما پایان داد.»
رد کفشهای داعشصفتها
مادرانههایش به معراج شهدا میرسد؛ به لحظات دیدار و وداع اهل خانه با پیکر چاک چاک شهیدش. میگوید: «رفتیم برای وداع. خواهرها، برادرها و بستگانمان آمدند... پیکر روحالله بر دستان چند سرباز به میان جمع آمد. خودم را رساندم به بالای سرش، مرثیهای به زبان لری برای او و دلتنگیهایم خواندم.
کنارش نشستم، دست کشیدم روی صورتش، گوشههایی از چشم و پیشانیاش رد جراحت بود، خواهرش پرسید چرا صورت برادرم...؟! یکی آن طرفتر گفت رد پاشنه کفشهای داعشصفتهاست... چه کشید حضرت زینب (س) وقتی پیکر برادرش را دید... صدای ضجه خواهرانش بود که هر چند لحظه من را به خودم میآورد و... پیکری که با استقبال مردمی، در امامزاده محمد کرج تدفین شد.»
قول شهادت
مادرانههایش تمامی ندارد، اما میهمانها میآیند و سراغ پدر و مادر شهید را بین گفتوگوهایم میگیرند، از همراهیشان تشکر میکنم و با همه اهل خانه خداحافظی میکنم. مادر کنارم میآید، میان راه میگوید، روحالله به قولی که به من داد عمل کرد، او یک روز به من گفت: مادر جان کاری میکنم که به من افتخار کنی، گفتم من به شما افتخار میکنم. گفت: نه میخواهم مادر شهید بشوی. روحالله قول داد و پای حرفش ماند.
فدای درخت تنومند انقلاب
مادر شهید تا آخرین لحظه از روحالله میگوید: «به همه بگویید من سرمایه دارم، سرمایههای من هفت فرزند انقلابی و پا در رکاب رهبر است. با داشتنشان دنیا برای من است. خون روحالله من فدای درخت تنومند انقلاب.
پدر و خواهر شهید همراهیام میکنند و من را تا جایی که امکان برگشت به خانه برایم سهل شود، میرسانند. میان راه خواهر شهید به ماشین پدرش اشاره میکند و میگوید، پدر حالا که توان جسمیاش کمتر شده و نمیتواند آرماتوربندی کند، با همین ماشین کار میکند و رزق خانه را میآورد. شکر خدا. برای همه داراییمان...، اما از یاد نمیبریم آنهایی را که گفتند روحالله از شکم سیری رفته، الحمدلله که در حد توان داریم و با زور بازویمان نان حلال درمیآوریم...
بساط شرارت دشمن
در مسیر بازگشت ذهنم هنوز درگیر حال و هوای خانواده شهید سیدروحالله عجمیان است. این معجزه انقلاب است که به ایمانشان، به شرفشان و غیرتی که شاخصه همه ایل و تبارشان است، معنی میبخشد و آن را اینچنین به رخ میکشد. به خود غره میشوم و میگویم همینها هستند که سالهای سال نقشه دشمنان را در تجزیه ایران برهم زدهاند.
در راه تا دفتر روزنامه خبرهای فضای مجازی را مرور میکنم: دیدار رهبری با مردم غیور اصفهان، امام خامنهای در میان بیاناتشان به سیدروحالله عجمیان اشاره کردند و با اشاره به تشییع باشکوه پیکر او، فرمودند: «یک جوانی شهید روحالله عجمیان، جوان ناشناختهای است. در شهادت او جمعیت عظیمی برای تشییع جنازه بیرون میآیند. عکسالعمل مردم این است. از آن تهدید فرصت درست میکنند. مردم خودشان را نشان میدهند و میگویند ما این هستیم. شما جوان ما را به شهادت میرسانید و ما همه پشت این جوانیم. درست نقطه مقابل آنچه دشمن میخواهد القا کند.» نفس راحتی میکشم وقتی این فرمودهشان را میخوانم که: «بدون شک این بساط شرارت جمع خواهد شد.»
نظر شما