مرد حسابی این چه کاری است آخر!
رضا یعقوبی – موزع
در شــهرک صنعتی در حال توزیع روزنامه بودم. ساعت ۳ صبح بود. آنجا هم که دیده اید کوچه و خیابان هایش حســابی ســاکت و تاریــک اســت. آنجــا بیشــتر درهــا، دریچه هایی دارنــد. ما هــم روزنامه را از همــان دریچه ها میاندازیم داخل مجموعه. وسط توزیع، رسیدم به یک مغازه تراشــکاری که اشــتراک داشت. خواســتم روزنامه را از دریچه بینــدازم داخل مغازه که دیدم یک دســت از داخل دریچه آمد بیرون. کم مانده بود ســکته کنم. دســتم را پس کشــیدم و مانده بودم فرار کنم یا نکنم که صاحب مغازه، در مغازه را باز کرد و آمد بیرون. قیافه وحشتزده من را که دید مانده بود بخندد یا عذرخواهی کند. گفتم مرد حسابی این چه کاری است آخر!
گفت زیر در خیس بود، نخواســتم روزنامه بیفتد توی خیســی؛ گفتم خودم بگیرمش
اگر نبودم، معلوم نبود چی میشد
مهدی نوروزی – مسئول واحد توزیع
سال ۸۹ بود. طبق روال هر شب در منطقه التیمور سابق و انتهای پنجتن الان در حال توزیع روزنامه بودم. ناگهان یک خودرو پراید از کنارم رد شد و کمی جلوتر، به راست منحرف شد و چرخ سمت شاگرد، افتاد توی جدول.
ناخــودآگاه بــه ســمت پرایــد تغییــر مســیر دادم. وقتــی رسیدم دیدم راننده پراید دستش را گذاشته روی قلبش و دارد بیهوش میشود.
بالفاصله گوشی ام را در آورده و زنگ زدم به ۱۱۵.
بعد نــگاه کردم دیــدم آنطرف تر، یــک کارگــر شــهرداری، دارد خیابــان را جارو میکند. صدایش کردم تا بیاید کمک. دونفری به زحمت، راننده را از ماشین بیرون آوردیم. تا گذاشــتیمش کف خیابان، آمبولانس هم رسید و بنده خدا رو برد.
اگر آن شب، آنجا نبودم، معلوم نبود چه بلایی سر راننده میآمد.
صدای نگهبان را که شنیدند، پا گذاشتند به فرار
مهدی بهرامی فر– موزع سابق
جایی حاشــیه بوســتان، روزنامه توزیع میکردم. یکی از مشترکین، خانه اش توی کوچه دومتری بود. موتور را سر کوچه پارک میکردم و روزنامه اش را میبردم.
یکی از شبها، موتور را سر کوچه گذاشته بودم. اتفاقا آن موقع یک موتور نو هم خریده بودم. تا برگشــتم دیدم دو نفر ایستاده اند بالای سر موتور. تا من را دیدند گفتند ما یک موتور داشــته ایم با همین شکل و شمایل و با همین رنگ که از ما دزدیده اند. کارت موتورت را نشان بده ببینیم موتور ما نیست. تا میخواســتم بگویم نه بابا این موتور خودم اســت و کارتش را نشان بدهم. نگهبان پارک صدایش را بلند کرد که آنجا چه خبر است؟! چکار میکنید؟! آن دو نفــر تــا صــدای نگهبــان را شــنیدند، پــا گذاشــتند به فــرار. معلوم شــد میخواستند علاوه بر موتور، کارت موتور را هم بزنند.
لطفا صفحه حوادث روزنامه ما را دربیاورید
محمد شاه حسینی - موزع سابق
در منطقــه قاســم آباد توزیــع داشــتم. حس میکــردم از یکــی از خانه هــا، بلافاصلــه پــس از اینکــه روزنامه شــان را می انــدازم تــوی خانــه، کســی بیــرون میآیــد و انــگار میخواهد چیزی به من بگوید.
میدانید کــه موزع هــا طبیعتا باید کارشــان را با ســرعت انجــام بدهنــد و الا رســاندن آن همــه روزنامــه بــه خانــه مشــترکان، ســاعتها زمان میبرد. چند باری این اتفاق افتاد. با خودم قرار گذاشتم، فردا مکث کنم و ببینم صاحب نامه چه کار دارد و چی میخواهد بگوید.
فردا که روزنامه را انداختم، چند لحظه ای مکث کردم. دیدم خانمی بیرون آمد و گفت:«آقا میشــود برای ما روزنامه نیاوری؟» گفتم:«من فقط موزعم؛ اگر میخواهید اشتراکتان را قطع کنید باید زنگ بزنید به روزنامه». خانم گفت:«پس اگر میشــود، روزنامهای که برای ما میآورید، صفحه حوادث نداشــته باشد؛اصلا صفحه حوادثش را دربیاورید».
پرسیدم:«چطور؟»
گفت:«مادر پیری دارم که هر روز صفحه حوادث را میخواند و بعد مینشیند برای آسیب دیدههای حوادث های های گریه میکند. برای اینکه پیرزن این قدر. غصه نخورد، لطفاصفحه حوادث روزنامه ما را دربیاورید».
ان شاءالله بعد از این بیشــتر قــدس میخوانی
احمد رستگار – چاپچی
سال ۸۳ قرار بــود در چاپخانــه روزنامه قدس اســتخدام شوم. یک هفته هم در چاپخانه کار کرده بودم. بعد یک هفته رفتم برای مصاحبه.
مصاحبــه هــم توســط خــود مدیرعامــل مؤسســه که آن ســال ها آقــای غلامرضــا قلندریــان بــود، انجام میشــد. پرســش ها را خیلــی خــوب پاســخ دادم تــا اینکــه آقــای قلندریان پرسید: معمولا چه روزنامه ای میخوانی؟
من هم راســتش آن موقع ها قــدس نمیخوانــدم. نه که دلیل خاصی داشــته باشد، جایی که بودم، روزنامه قدس نمیآمد. گفتم: فلان روزنامه...
هیچی دیگر. حــاج آقــای قلندریان لبخنــد زد و گفت: ان شاءلله بعــد از این بیشتر قدس میخوانی.
دقتت در آوازخوانی هم خوب است
محمد جلایری – چاپچی
شــبکار بــودم. پــای دســتگاه ایســتاده بــودم و بــرای خــودم آواز میخوانــدم. خوبــی آواز خوانــدن در فضــای چاپخانــه ایــن اســت کــه آن قدر ســر و صــدا هســت که کســی صدای آدم را نمیشــنود؛ مگر آنکه کاملا نزدیک آدم باشد.
من حسابی گرم آواز خواندن بودم و همکارم که روبه رویم ایستاده بود، هی با دست و بال زدن میخواست چیزی به من بگوید، اما من حســابی حواســم بــه آوازم بود که زیر و بمش را درســت بخوانــم. آوازم کــه تمام شــد، برگشــتم دیدم آقــای واقعــی (مدیرعامــل وقت مؤسسه) پشت سرم ایستاده است.
مانده بودم چی بگویم که آقای واقعی گفت: دقتت در آوازخوانی، مثل دقتت در کار چاپ، خوب است.
همدلی فراوانی در لیتوگرافی برقرار است
صادق جمالی- لیتوگرافی
واحد ما، واحد جمع و جوری است. لیتوگرافی یک مرحله واســطه ای در چــاپ روزنامــه اســت. فایل هــای طراحــی شــده ابتــدا در لیتوگرافــی تبدیل بــه صفحاتی فلــزی به نام «زینک» یا «پلیت» شــده و ســپس این صفحات به چاپخانه ارســال میشــود تا در آنجا به وســیله آنها کار چاپ روی کاغذ صورت بگیرد.
با وجــود آنکــه لیتوگرافی واحــد جمع و جوری اســت اما همدلــی فراوانی بین بچه هــای لیتوگرافی وجــود دارد. یادم اســت وقتی آقای «محمدحســین رضــازاده همدانــی» از لیتوگرافــی بــه آســتان قــدس رضوی منتقل شده بود، این جابه جایی همزمان شــده بود با یک سفارش پرزحمت چاپی؛ از آنهایی که بیشتر از ۵۰ پلیت باید برایش گرفته میشد.
یادم است با آنکه آقای رضازاده از این جابه جایی دلخور بود، آمد و نشست و همه فایلها را مرتب کرد و چیدمانشان را انجام داد و تمام کار را خروج پلیت گرفت و رفت.
بعــد از آن هفتــه اولــی، هــر روز زنــگ مــیزد کــه جمالــی! آنجــای دســتگاه آن مشــکل را دارد؛ قلقــش آن طــوری اســت. انــگار ســفارش بچــه اش را بــه ما میکرد.
یا همکار دیگرم «مصطفی مهدوی» دو ماهی میشــد کــه از روزنامه به یکی از بخشهای آســتان قــدس رضــوی منتقل شــده بود؛ بــا وجود ایــن، یک بار که مشــکلی داشــتیم و زنگ زدیم، آقای مهدوی خــودش را رســاند و کار را راه انداخت.
نظر شما