تحولات منطقه

نامش را رسول خدا (ص) حسن به معنای نیکو گذاشت. برای آن حضرت القاب بسیاری نقل شده است همچون تقی، طیب، زکی، سید، سبط، امین، مجتبی و که از این بین لقب سید را خود پیامبر اکرم به ایشان داده است. داستان هایی از زندگی ایشان را در ادامه می خوانیم.

نامش نیک بود و روشش نیکویی/ داستان هایی از زندگی امام حسن (ع)
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

فضایل امام حسن(ع) در منابع شیعه و اهل سنت آمده است. ایشان یکی از اصحاب کسا است که آیه تطهیر درباره آنان نازل شد. آیه اطعام و آیه مودت و آیه مباهله نیز درباره ایشان و پدر و مادر و برادرشان نازل شده است. ایشان دو بار تمام دارایی‌اش را در راه خدا بخشید و سه بار نیمی از اموالش را به نیازمندان داد. گفته‌اند به سبب همین بخشندگی‌ها، او را «کریم اهل بیت» خوانده‌اند. در ادامه به مناسب تولد این بزرگوار داستان هایی از زندگیشان را می خوانیم.

یک داوری متفاوت

در زمان خلافت حضرت علی(ع)، مردم، قصابی که چاقوی خون آلودی دستش بود را در کنار جنازه ای کشته شده در خرابه ای دیدند. همه‌ شواهد بر عیله مردم قصاب بود. وقتی دستگیرش کردند، خودش هم در حضور حضرت (ع) اقرار کرد و دستور قصاص صادر شد. مامورین آماده بودند تا قصاب را برای اجرای حکم ببرند که مردی با عجله خودش را به آن ها رساند و گفت من قاتل واقعی هستم. مرد را به حضور حضرت علی (ع) بردند. مرد مدعی به حضرت گفت: ای امیر مؤمنان، سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست، بلکه او را من کشته‌ام. امام از قصاب پرسید: تو چرا به قتلی که نکردی اعتراف کردی؟ قصاب گفت: همه چیز بر علیه من بود، من با چاقویی که داشتم گوسفندی را کشتم و بعد برای قضای حاجت به خرابه‌ای رفتم و به جنازه به خون آغشته مقتول برخوردم و مردم من را در این حالت دیدند. چاره‌ای نداشتم جز اینکه اقرار کنم قاتلم. امیرالمومنین(ع) فرمودند: قصاب و قاتل را به حضور امام حسن(ع) ببرید. امام حسن(ع) که ماجرا را شنید فرمود: به امیر مؤمنان علی (ع) عرض کنید، اگر این مرد قاتل، آن شخص را کشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است. خداوند در قرآن می فرماید: «و من احیاها فکانّما احیا الناس جمیعا.»و هر کس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گوئی همه مردم را نجات بخشیده است. (مائده 32) آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد کردند و دیه مقتول را از بیت المال به ورثه او عطا فرمود. به این ترتیب، ارفاق و تشویق اسلام شامل حال آن قاتل شد که مردانگی کرد و موجب نجات یک نفر بی گناه گردید، و با این کار جوانمردانه‌اش  تا حدود زیادی گناه خود را جبران نمود.

دنیا برای مومن زندان است

حسن بن علی(ع) را همه می شناختند، می دانستند بارها اموالش را صدقه داده است و در زندگی اش پارسا و عابد است. روزی حضرت با لباس آراسته و تمیز سوار بر مرکبش از منزل بیرون آمد و با شکوه و جلال در کوچه های مدینه می‌گذشت تا به بیرون از شهر برود. مردی یهودی که از نزدیکی امام عبور می کرد، گفت: من سوالی دارم. امام فرمود: بپرس. مرد گفت: جد شما رسول خدا(ص) فرمودند: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر» دنیا برای مؤمن، زندان  و برای کافر بهشت است. ولی ظاهرا شما از دنیا چندان هم بی بهره نیستید ولی من در سختی هستم.

امام حسن (ع) فرمود: این تصور تو غلط است که مؤمن باید از همه چیز محروم باشد. درست این است که اگر تو مقام ارجمند مؤمن را در بهشت با جایگاه پست جهنم برای کافر را مقایسه کنی  و با دنیای مؤمن و کافر بسنجی، بخوبی می‌فهمی که سخن رسول خدا (ص) درست که دنیا برای مؤمن زندان است و برای کافر بهشت است.

دعای خیرت را می‌خواهم

یکی از چندین باری که امام حسن(ع) برای انجام حج پیاده از مکه به مدینه می‌رفت، پاهای شان به دلیل پیاده روی روی ریگ های خشک و سوزان ورم کرده بود. یکی از نزدیکان به حضرت گفت: آقا اگر کمی سوار می شدید، پاهایتان بهتر می شد. امام فرمود: خیر وقتی به منزلگاه بعدی رسیدیم. مرد سیاه چهره روغن فروشی پیدا می شود که فلان روغن را دارد آن را برایم بخر، به پاهایم می مالم خوب می شود.

عده ای می گفتند: این نزدیکی ها اصلا منزلگاهی برای استراحت نیست که کسی در آنجا روغن بفروشد. چند ساعتی گذشت و مرد روغن فروشی پیدا شد. امام فرمود: پیش این مرد بروید و روغن بخرید. رفتند و روغن خواستند، مرد وقتی فهمید روغن را برای حسن بن علی(ع) می خواهند گفت: مرا به حضور امام ببرید، عرضی دارد. وقتی روغن فروش امام را دید گفت: من نمی دانستم روغن را برای شما می خواهند و من حاجتی به تو دارم و آن اینکه دعا کن خداوند فرزند نیکوکار و پرهیزکاری به من بدهد، من وقتی از وطن بیرون آمدم همسرم نزدیک زایمانش بود.

امام حسن (ع) فرمود: خداوند پسر سالمی که پیرو ما است به تو خواهد داد. وقتی روغن فروش به منزلش رفت، دید خداوند پسر سالمی به او داده است. همان پسر وقتی بزرگ شد،  همه با نام سید حمیری  می‌شناختندش. شاعری معروف، شیعه حقیقی اهل بیت  و مرد آزاده ای که در هر فرصتی از امامان و اهل بیت (ع) دفاع و حمایت می کرد و در رثای آنان شعر می‌سرود. مثلا  فضائل حضرت علی (ع) را به قصیده در آورده بود و می‌خواند و هنگام مرگش، حضرت علی (ع) ببالینش آمد.

تو خوب نیستی تا از تو خوب‌تر باشم

معاویه خودش را خلیفه می دانست و روزی به امام حسن(ع) گفت: من از تو بهترم. چون مردم دور من جمع می شوند. امام حسن فرمود: هیهات، هیهات؛ چقدر این حرف تو دور از حقیقت است، ای فرزند جگر خوار، آنهایی که دور تو جمع شده اند دو دسته اند: دسته اول از روی زور و اجبار در کنارت هستند. دسته دوم آزاد و مختارند.

بر اساس قرآن و کلام خدا، دسته اول معذورند ولی دسته دوم گناهکارند و نافرمانی خدا را می‌کنند. باید بگویم من بهتر از تو هستم زیرا در تو خوبی نیست تا من خوب‌تر از تو باشم، ولی بدان که خداوند مرا از صفات پست دور ساخته و تو را از صفات نیک انسانی دور کرده است.

با همه جانداران دوست بود

نجیح می نویسد: روزی حسن بن علی (ع» را دیدم که مشغول خوردن غذا بود و سگی روبروی ایشان نشسته بود، هر لقمه ای که می خورد یک لقمه هم به آن سگ می داد. عرض کردم: یابن رسول اللّه! این سگ را از خودتان دور نمی‌کنید؟ حضرت فرمود: رهایش کن چون من از خداوند حیا می کنم که جانداری به من نگاه کند و من بخورم و به او چیزی ندهم.

درخت خشکی که خرما داد

صفار و قطب راوندی و دیگران از حضرت صادق (ع) روایت کرده اند که امام حسن (ع) در یکی از سفرها که به عمره می‌رفت؛  مردی از فرزندان زبیر در خدمت آن حضرت بود.  این مرد به امامت آن حضرت اعتقاد داشت در یکی از منزلگاه‌ها در کنار آبی نشستند که نزدیک آب درختان خرما بود ولی از بی آبی خشک شده بودند. برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر در زیر درخت دیگر. مرد نگاهی به بالای سرش کرد و گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از میوه آن می‌خوردیم.

امام حسن(ع) از مرد پرسید: خرما می خواهی؟

وقتی مرد گفت: بله. حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد که آن مرد نفهمید. ناگهان درخت به اعجاز حضرت سبز شد، برگ هایش رشد کردند و خرما داد. شتربانی که همراه آنها بود گفت: به خدا سوگند جادو کرد.

امام حسن(ع)  فرمود: این جادو نیست، خداوند دعای فرزند پیامبرش را مستجاب کرد. بعد هم آن آنقدر خرما از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.

از ظلم فقر به من پناه بیاور

روزی مردی در برابر امام حسن (ع) ایستاد و گفت : ای پسر امیر المؤ منین، به خدائی که به تو نعمت بخشیده است قسم می دهم که حق مرا از دشمنم بگیری که بسیار مستبد و ظالم است، نه به پیر مرد احترام می گذارد و نه به کودک رحم می کند.

امام علیه السلام که تکیه داده بود با شنیدن سخنان او از جا حرکت کرد و گفت : دشمن تو کیست تا حقت را از او بگیرم؟

آن مرد گفت : فقر.

امام (ع) مدتی سر به زیر انداخت، آنگاه سرش را بسوی خادم خود بلند کرد و به او فرمود: آنچه پول نقد هست بیاور. خادم پنجاه هزار درهم آماده کرد.

امام (ع) فرمود: همه را به آن مرد بده، سپس به او فرمود: به همان قسمهائی که به من دادی قسمت می دهم که هرگاه دشمن ظالم تو دوباره آمد به نزد من آیی.

در برخورد با مخالف بزرگوار بود

روزی یکی از مردم شام وارد مدینه شد و دید امام حسن علیه السلام بر اسبی سوار است، شروع کرد او را مورد لعنت قرار دهد اما امام علیه السلام چیزی به او نگفت. وقتی بدگوئی او به پایان رسید آن حضرت جلو رفت و بر او سلام کرد و خندید و فرمود: ای پیرمرد گمان می کنم در غریب باشی و شاید اشتباه گرفته ای. اگر از آنچه گفتی طلب عفو کنی تو را می بخشیم و اگر از ما در خواستی داشته باشی عطا خواهیم کرد، اگر راهنمائی بخواهی تو را راهنمائی می کنیم و اگر کاری داشته باشی برای تو انجام می دهیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر خواهیم کرد و اگر عریان تو را خواهیم پوشاند، اگر نیازمند باشی تو را غنی می کنیم و اگر مسکن بخواهی تو راجای خواهیم داد، اگر هر حاجتی داری بر آورده می کنیم و اگر مسافری به سوی ما بیا و اثاث خود را نزد ما بگذار و مهمان ما باش تا وقت رفتن آنها را به تو باز می گردانیم زیرا ما جای وسیع و مال فراوان داریم.

وقتی آن مرد این سخنان امام (ع) را شنید گریه کرد و گفت : اشهدانک خلیفه اللّه فی ارضه، اللّه اعلم حیث یجعل رسالته (شهادت می دهم که تو خلیفه خدا در زمین او هستی خدا بهتر می داند که رسالتش را در چه کسی قرار دهد) تا به حال تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا در نزد من بودید اما الان تو بهترین خلق خدا نزد من می باشی و اثاث و لوازم خود را به منزل آن حضرت برد و تا زمانی که درمدینه بود مهمان آن حضرت بود و از معتقدان به محبت او گردید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.